❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز💔
#قسمت_بیست_وهفتم
#سومین_پیشنهاد
❤علی اومد به خوابم.بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین،
–ازت درخواستی دارم.می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته.به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه.
تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی. با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم، خیلی جا خورده بودمو فراموشش کردم ...
✔فکر کردم یه خواب همین طوریه ،پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود.
چند شب گذشت ، علی دوباره اومد ، اما این بار خیلی ناراحت.
🌟–هانیه جان! چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟
به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه.خیلی دلم سوخت،
💟–اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم.برام سخته. با حالت عجیبی بهم نگاه کرد...
💠–هانیه جان! باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره.
اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای،
راضی به رضای خدا باش.گریه ام گرفت.
ازش قول محکم گرفتم ،هم برای شفاعت،
هم شب اول قبرم ...
🔘دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود.
همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ،بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت،رفتم دم در استقبالش.
🔹–سلام دختر گلم ، خسته نباشی ، با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم.
🔸–دیگه از خستگی گذشته ، چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم.
🌠یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم.رفتم براش شربت بیارم ، یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد،
🔸–مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ...
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن
رو تمرین کردم ...
همه چیزش عین علی بود...
🔹–از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید...
💥–تا نگی چی شده ولت نمی کنم.
بغض گلوم رو گرفت.
–زینب ،سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد
چرخیدم سمتش.صورتش بهم ریخته بود.
🔹–چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد، خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت.
💝–ای بابا ... از کی تا حالابزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره؟!
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ، از صبح تا حالا زحمت کشیدی. رفت سمت گاز.
🍃–راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ، برنامه نهار چیه؟بقیه اش با من.
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری
هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
🔹- خیلی جای بدیه؟
🔸–کجا؟
🔹–سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده
🔸–نه.شایدم نمی دونم .دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم،
🔹–توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ،انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ،اصلا نمی فهمیدم چه خبره...
🔹–زینب! چرا اینطوری شدی؟ من که ....
پرید وسط حرفم ...
دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد...
🔸–به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو همون حرفی که بار اول گفتم ،تا برنگردی من هیچ جا نمیرم، نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش ...
👌تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ،اون رفت توی اتاق ، من، کیش و مات وسط آشپزخونه....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
💎ادامه دارد.....💎
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_بیست_وهفتم
ولی فاطمه نمیخواست.
دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت:
هیس هیس آروم باش..
قسم میخورم تو خوبے توپاکی..
وگرنہ حال الان تو رو من داشتم!!
با کلافگے گفتم:
چے میگے فاطمہ؟!
تاکی میخوای با این حرفها منو امیدوارکنے؟ من کثیفم..
یہ علف هرزم..
فڪر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟!
فکر کردے اشکهام بخاطر شهداست؟؟
فاطمہ چینی بہ پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت:
فکر کردی همه ی کسایے که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟!
نہ عزیز!
اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه...
برای اینکه جاموندیم از قافلہ...
-اگرشما جاموندید پس من کجام،؟
مهم نیس کجایے.
مهم نیست میوه ای یا علف هرز..
وقتے اینجایی یعنی دعوت شدی!!
اینجا رو دست کم نگیر.
اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی
حرفهاش رو دوست داشتم.
حرفهایش آفتابی بود که گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد.
گفتم: تو هیچی درباره ی من نمیدونے...
من …من..
صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشے؟ !
فاطمہ درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد:
والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم.
ولے ان شالله خیره.
حاج مهدوے گفت:
در خیریتش که شکی نیست.
فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم.
فاطمه پاسخ داد:
من اینجا هستم حاج آقا.
خیالتون راحت ولی من خیالم راحت نبود.
اصلن مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟
شرط میبندم حتے نمیدانست من کیم!
او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمہ بود!!!
چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.
او همہ چیز داشت!
شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی ڪه من در زندگیم حسرتشان را داشتم.
پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد!
من بخاطر او اینجا بودم.
چرا باید برایش ناشناس میبودم.
بے آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانے گفتم :
بلہ حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟!
صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرکمکب از دستم بربیاد در خدمتم.
فاطمہ باتعجب نگاهم میکرد..
چادرم خاکی شده بود.
بہ طرف حاج مهدوی چرخیدم.
چقدر بہ او نزدیک بودم.!
او بخاطر من ایستاده بود.
ودرست مقابل من برای شنیدن خواستہ ی من!!.
خوب نگاهش کردم.
در چشمانش به روشنی آفتاب بود.
و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریش های یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.... او واقعا زیبا بود.!
زیبایی او نه از جنس کامران بلکه از جنس نور بود.
او با متانت وادب بی مثال چشمش بہ خاک بود و دستهایش گره خورده به دانہ های تسبیح!
چشمانم را بازو بسته کردم و دل بہ دریا زدم.
بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند.
باید حرف میزدم.
باید بہ اومیگفتم که من کی هستم!
در دلم گفتم :
خدایا خودم رو میسپرم دست تو.. لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من..
بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد.
درحالیکہ به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگے گفتم:
-من خیلے گنهکارم.
آقام از دستم ناراحته...
من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..
از همه بیشتر به خودم…
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیست_وهفتم
- سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور
سارا: خوب، چیزه ! دلم نمیخواد تنها برم
- دیونه ،نه به داره نه بباره
همینجور حرف میزدیم که رسیدیم دم در اتاق بسیج برادران
یه کم چهره مونو جدی کردیم و چند تقه به در اتاق و زدیم وارد شدیم
آقای هاشمی با تعداد از پسرای دانشگاه در حال بگو به خند بودن
با دیدن چهره ی خندان هاشمی من و سارا هاج و واج نگاهش میکردیم
که یکی از پسرا پرسید:
ببخشید کاری داشتین ؟
یه دفعه به خودم اومدم که گفتم :خانم منصوری ما رو فرستادن راجب پکیج راهیان نور
یه دفعه هاشمی گفت: بله بفرمایید داخل،بعد به پسرایی که دورش نشسته بودن گفت : بچه ها خسته نباشین شما میتونین برین
یعنی با این حرفش خندم گرفت ،خوبه که نیششون تا بنا گوششون باز بود خیلی هم خسته شده بودن
منو سارا کنار ایستادیم که آقایون تشریفشونو بردن
هاشمی: بفرمایید بشینین
منو سارا هم رفتیم نشستیم
هاشمی: به نظر من یه پکیج ساده درست کنیم مثلا،یه سجاده به رنگ لباس بسیجی با یه تسبیح و یه مفاتیح ریز ،نظر شما چیه؟
سارا: به نظرم خوبه
- ولی به نظر من خیلی ساده است،چون شاید بعضی ها برای اولین باره که به این سفر میان باید یه چیزی درست کنیم ذوق و شوق رفتنشون زیاد بشه
هاشمی سرشو برگردوند سمت من
چشم تو چشم شدیم ،یه دفعه رنگ آبی چشماش منو جذب خودش کرد
یه دفعه سرمو پایین کردمو به دستام خیره شدم
هاشمی: خوب شما چه نظری دارین؟
- نمیدونم ،باید فکر کنم
هاشمی یه لبخندی زد ،با این لبخندش فکر کردم داره منو مسخره میکنه
بلند شدم و نگاهش کردم: جوک گفتم که خندیدین ؟
هاشمی لبخندشو محو کرد: نه ولی اینجور شما با نظرم مخالفت کردین فکر کردم حتما پیشنهاد خودتون بهتر از پیشنهاده من باشه
با جدیت گفتم: معلومه که هست ،فردا بهتون پیشنهادمو میگم ،فعلا با اجازه
از اتاق بیرون رفتم ،سارا هم پشت سرم اومد بیرون
سارا: چت شد یهو آتیشی شدی؟
- ای کاش میتونستم خفه اش کنم با دستادم ،دیونه زنجیری منو مسخره میکنه
سارا: وااا ،آیه ! بنده خدا که چیزی نگفت ،راستش من خودمم خندم گرفت تو این حرف و زدی ،آخه دختر کم عقل ،لااقل فکر میکردی بعد نظرت و میگفتی
- ول کن سارا اعصابم خورده،میزنم داغونت میکنم
سارا: باشه بابا ،الان داغونم نکن ،داداش بیچاره ات افسردگی میگیره ...
خندیدم و رفتیم سمت کافه دانشگاه
تا ساعت دو کلاس داشتیم آخرین کلاسمون هم با هاشمی بود...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_وهفتم
گفت:چشم 😄
ادامه دادیم 😞
کتاب را می خواندیم☺️
من بعضی از قسمت ها اشک می ریختم 😭
محمد هم چیزی نمیگفت 😔
نگاهم میکرد واشک هایم را پاک میکرد ☺️
وقت غذا شده بود 😊
باید سوپ میخوردم 😩
محمد کمکم کرد تا بخورم ☺️
سوپ جو دوست نداشتیم 😓
ولی مجبور بودیم 😟
به محمد هم غذا دادند ☺️
وقتی محمد هم که سوپ جو دوست نداشت ولی به اجبار همراه من میخورد 😊
من هم میخوردم 😢
شب شده بود🌃
محمد باید میرفت 😢
ولی دلم میخواست پیشم بماند 😭
محمد رفت 😭
مادرمــــ ❤️ــــ شب پیشم بود ☺️
اما دلم محمد را میخواست 😭
صبح روز بعد محمد آمد و بعد دوباره سرکار رفت 😢
ساعت ٢آمد😍
از دیدنش خوشحال شدم 😍
زهرا را هم آورده بود 😍
از دیدن هردو خیلی خوشحال بودم ☺️
محمد گفت:زینب مژده بده ☺️
گفتم:یکی طلبت،الان رو تخت بیمارستان چی بهت بدم 😄
خندید 😂
گفت:دوستت مهسا الان اینجاست ☺️اتفاقا بخاطر تو اسم دخترش رو گذاشته زینب 😊
واااااااااای 😍ذوق کرده بودم 😍
مهسا در را باز کرد🚪😍
واااااااااای😍
حیف نمیتوانستم بلند شدم 😢
آقای سیدی هم همراهش بود ☺️
محمد کمکم کرد تا نشستم😊
نمیتوانستم روسری ام را درست کنم😐
محمد برایم درستش کرد ☺️
مطمئن شدم محمد به این چیز ها اهمیت میدهد 😊
مهسا دخترش را گرفته بود وبا لبخند به سمتم می آمد ☺️
من هم دست راستم را زیر دست چپم که تیر خورده بود گذاشته بودم😊
حیف نمیتوانستم دخترش را بگیرم 😢
چون دستم اصلا حرکت نمیکرد☹️
ریزه میزه بود 😍
زینب سیدی ☺️
محمد وآقای سیدی با اینکه هروز هم را میدیدند،اما حسابی گرم صحبت شده بودند 😃
من ومهسا هم صحبت میکردیم 😊
زهرا هم نگاهمان میکرد 😄
مهسا وآقای سیدی هم رفتند 😊
من بودم،همسرم ودخترم☺️
از اینکه کنارشان بودم خیلی خوشحال بودم 😊
گفتم:محمد!
گفت:جانم؟!
گفتم:اون شب چی شد 🤨
گفت:تو تیر خوردی 😕دستت خونی شده بود 😖دست به دیوار گرفتی و افتادی 🙁من کنارت نشستم😭
بغض کرده بود 😢نمیتوانست بگوید.....
نويسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا