❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز💔
#قسمت_سی_وسوم
#هوای_دلپذیر 🍃🌹🎋
🍃برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها شیفت های من، از همه طولانی تر شد.
نه تنها طولانی ،پشت سر هم و فشرده ...
💮فشار درس و کار به شدت شدید شده بود.
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم.
🎈از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم.
به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد.سخت تر از همه، رمضان از راه رسید ...
✳حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم.عمل پشت عمل...
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره،اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود.
❌از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم.
کل شب بیدار بودم.
از شدت خستگی خوابم نمی برد.
بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک ...
رفتم توی حیاط،هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد.
🌟توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سالم کرد.
🔸–امشب هم شیفت هستید؟
🔹–بله...
🔸–واقعا هوای دلپذیری شده...
🔹با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره.
💥بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم.
اون هم سر چنین موضوعاتی...
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم .اومدم برم که دوباره صدام کرد...
❤–خانم حسینی ...
من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه ،می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم...
💫برای چند لحظه واقعا بریدم...
–خدایا، بهم رحم کن ...
حالا جوابش رو چی بدم؟
توی این دو سال، دکتر دایسون ،جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد.
👌از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده...
💟–دکتر حسینی ...
مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما،
کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت.پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده نه رئیس تیم جراحی.چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه.
💕–دکتر دایسون ...
من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم،
علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه.
⭕ اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره بین ما تعریفی نداره.
✔اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن و حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه ...
💢 ولی بین مردم من، نه.
ما برای خانواه حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم...
با کمال احترامی که برای شما قائلم، پاسخ من منفیه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
💎ادامه دارد....💎
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_سی_وسوم
#صبوری_هفت_سالهء_اتسوکو
💠تقریباً هفت سال طول کشید تا توانستم خانوادهام را راضی کنم، که میخواهم با پسری به نام محسن ازدواج کنم. هم رضایت خانواده برایم شرط بود و هم باید در این مدت کار میکردم تا خرج مهاجرتم را دربیاورم. در این هفت سال هربار فرصتی پیش می آمد از مهاجرت و ازدواج با محسن میگفتم، ولی خانواده هربار مسخره بازی در می آوردند و قضیه را به شوخی می گرفتند. فکر میکردند من همینجوری یک حرفی میزنم. پیش خودشان میگفتند این برای یک مدتی اینها را میگوید و بعد از سرش میافتد.
💰 چند سال که گذشت و دیدند من هنوز همان حرفها را میزنم، قضیه برایشان جدی شد. من هم کم کم پولم داشت به اندازه ای میرسید که میشد با آن هزینه ی مهاجرت را تامین کرد. تا رسید به روزی که آنها باورشان شد که من واقعاً قصد مهاجرت دارم.
🇮🇷 از آن روز هی اصرار می کردند که آزمایشی برو ایران، ببین اصلا فرهنگ زندگی در ایران را میپسندی یا نه؟! ببین اصلا این پسر، پسر خوبی هست یا نه؟! میگفتند[لااقل یکبار با چشم خودت همه چیز را ببین]قبول کردم و قرار شد آزمایشی برای یک ماه به ایران سفر کنم.
🔍 قبل از این درباره ایران خیلی تحقیق کرده بودم. به سایت های زیادی سر زده بودم و کتاب های زیادی درباره اش خوانده بودم. ولی با این همه به خاطر سیاهنمایی رسانه ها فکر می کردم که ایران کشوری عقب افتاده است.
🐪 فکر میکردم، مردم ایران خیلی فقیرند و آب و هوای ایران مثل عربستان است. از ایران تصوری عربی توی ذهنم بود. فکر میکردم مثل کشورهای عربی است. فکر میکردم کشوری بیابانی است و مردم به جای استفاده از ماشین، از شتر استفاده میکنند.
🌿بعدها فهمیدم ایران فرق چندانی با ژاپن ندارد. ماشین های مدل بالا. ساختمان های زیبا. برج های بلند و آب و هوای خوب. فهمیدم بیشتر اطلاعاتی که رسانهها درباره ایران می داده اند دروغ بوده. فرهنگ ایران خیلی شبیه ژاپن بود. کلمات زیادی هم در سالهای خیلی قبل از طریق سفرهای تجاری راه ابریشم،به ژاپن وارد شده بود. مثلاً {چرند و پرند} که ما میگوییم:{چرند پورند} یا کلمهء {جان}که ایرانیها برای ابراز محبت استفاده می کنند و مثلا می گویند:[فاطمه جان] ما هم در ژاپن میگوییم:[چن]که ظاهرا از یک ریشه است. که اینها باعث شدند نسبت به ایران حس خوب پیدا کنم.
👈🏻با ما همراه باشید... ❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_سی_وسوم
سعید: بفرمایید استاد
هاشمی : خیلی ممنون
سعید هم رو به روم نشست که هاشمی گفت: چرا اسم شما و خانم شجاعی نوشته نیست؟
- خوب ما نمیتونیم بیایم
هاشمی: چرا؟
( وااا آخه به تو چه ،شیطونه میگه یه چیزی بگم ضایع بشه )
- خانم شجاعی چند وقت دیگه ازدواج میکنن نمیتونن بیان...
هاشمی: و شما چرا؟
- ببخشید من الان اینجام به خاطر پیشنهادم نه اینکه چرا میام یا نمیام
هاشمی: ببخشید ،شرمنده ،من با پیشنهاتون موافقم
- خیلی ممنونم ،با اجازه
رفتم سمت در که برگشتم بهش گفتم : ببخشید ،خانم شجاعی تا چند روزی نمیتونن بیان دانشگاه ،میشه حذفش نکنین
هاشمی یه لبخندی زد و گفت:حذفشون نمیکنم ،از طرف من بهشون تبریک بگین
- چشم خیلی ممنونم،فقط یه چیزی میشه منم نیام
یه اخمی کرد و گفت:
مگه شما هم میخواین ازدواج کنین؟
- نه ،ولی....
نزاشت حرفمو ادامه بدم جدی گفت :
پس غیبت نکنین که حذف میشین..
از حرفش عصبانی شدمو خداحافظی کردمو رفتم سمت اتاق بسیج
در و محکم بستم و شروع کردم به فوحش دادن به هاشمی...
گوشیمو از داخل جیبم بیرون آوردمو شماره امیرو گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
- الو امیر...
امیر: سلام کجایی؟
- دانشگام ،نمیتونم بیام
امیر: چرا ؟
- آخه این استاد گنده دماغم میگه حذف میشی اگه غیبت کنی...
امیر : خوب بگو داداشم داره زن میگیره باید برم پیشش تنهاست...
با حرفش خندم گرفت: آها باشه چشم الان میرم میگم اونم میگه با شه چشم بفرما برو ،دیونه...
امیر: خوب سارا چی میشه؟
- سارا رو که بهش گفتم داره
ازدواج میکنه ،گفت باشه مشکلی نداره
امیر: استادتون پس از رده خارجه
- اره چه جورم...
امیر جان من برم یه عالم کار دارم
امیر : باشه ،برو...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_وسوم
فاطمه گفت:مبارکه زینب خانم ☺️
گفتم:سلامت باشی 🙃قابل نداره 😊
محمد زد به دنده شوخی وگفت:هنوز امتحانش نکردی میخوای بدی بره😐لااقل لنزشو باز کن ببینیش بعدش😒
خندیدیم 😂😂😂😂
فاطمه گفت:نمیخواد زینب جون😄الان داداش دعوام میکنه😅ان شاء الله به شادی استفاده کنی ☺️
به محمد نگاه کردم ولبخند زدم 🙂
محمد هم برایم لبخند زد 🙂
زهرا گفت:الان اذان میشه 😇برید نماز بخونید میخوایم نهار بخوریم 🙂
فاطمه گفت:آفرین عمه جون ☺️چی پختی؟😜
زهرا گفت:کتلت پختم عمه جون ☺️
فاطمه گفت:بهبه 😋منم برم کادوی مامانتو بیارم که دیگه دیر نشه 😊
گفتم:ای بابا،چرا زحمت کشیدی،شرمنده کردی 🤤
گفت:نه بابا چه حرفیه 🙂
از اتاق بیرون آمد وجعبه ای دستش بود 😊
جعبه را دستم داد و گفت:ان شاء الله کنار داداشم وزهرا جون سالم و سلامت زندگی کنی 😍
جعبه را روی میز گذاشتم وبغلش کردم 🤗
فاطمه هم من را بغل کرد 🤗
۵دقیقه همان طور ایستاده بغل فاطمه بودم 😅
محمد وزهرا دست به سینه نگاهمان میکردند 😆
ماهم نگاهشان کردیم وخندیدیم😂😂😂😂
اذان شد 😊
فرصت نشد هدیه فاطمه را باز کنم 😟
رفتم وجعبه را زیر تخت گذاشتم وبرای نماز چادر سر کردم 🙂
نماز را خواندیم وزهرا سفره را پهن کرد😊
کتلت هارا سر سفره گذاشت وهمه دور سفره نشستیم 😊
تلفن محمد زنگ زد 📲
محمد بلند شد بیرون از اتاق رفت 😨
به فاطمه گفتم:عزیزم شما شروع کنید ما الان میایم 😢
سریع پشت سر محمد چادرم را سرم کردم و داخل حیاط رفتم 😨
محمد پشت به من وسط حیاط تلفن صحبت میکرد 😢
نگران شده بودم 😢
محمد میگفت:نه بابا چه حرفیه،وظیفست، حتما میام😱
کاسه صبرم لبریز شد و روبه روی محمد ایستادم 😕
به چشمانش ذل زدم و سرم را کج کردم 🙁
محمد خنده اش گرفته بود 😅
اما از نگاهش شرمندگی میبارید 😔
خدا حافظی کرد وگوشی را داخل جیبش گذاشت😢
از حرکات محمد ترسیدم 😨
دستش را پشت کمر من گذاشت وگفت:بیا بشین 😔
روی تاب گوشه حیاط نشستیم 😕
قلبم تند تند میزد❤️
محمد با پای چپش تاب را تکان میداد وبه زمین نگاه میکرد 😔
شرمنده بود 😔
حرف نمیزد 😭
ترسیده بودم 😭
من هم به صندلی تاب تکیه داده بودم ومحمد را نگاه میکردم 👀
بدون اینکه مقدمه ای بچینم گفتم:کجا میخوای بری!؟😔😭
صدایم پر از بغض بود😭
میلرزید 😭
محمد سرش را بالا آورد وبه صندلی تاب تکیه داد و گفت:میخوام.....میخوام..... میخوام برم.....
حرفش قطع شد 😳
فاطمه از بالای پله ها گفت:کجا میخوای بری داداش!تازه امروز برگشتی!حال زینبو نمیبینی!؟محمد ١٠روز پیش خانمت باش!حالش خوب نیست!اینقدر این طفلی رو اذیت نکن!
محمد بیشتر شرمنده شد و دوباره سرش را پایین انداخت 😔
گفت:الان زنگ میزنم میگم نمیتونم بیام 😔
دست روی شانه محمد گذاشتم وگفتم:اول.....اول بگو.....بگو کجا میخوای بری!
با بغض ادامه دادم:من هنوزم سر قولم هستم 😔قول دادم.... که.... که...... با کار تو مخالفتی...... مخالفتی نکنم!
محمد نگاهم کرد 👀
بعد به فاطمه نگاهی انداخت واز روی تاب بلند شد.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا