eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
📗رمان📕 عاشقانه 💞مذهبی💚 ❤️💔 ⚜️📖 :)👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤ بسم رب الشهدا ❤ ❤️💔 💥پشت سر هم زنگ می زد. توان جواب دادن نداشتم. اونقدر حالم بد بود که اصلامغزم کار نمی کرد که می تونم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم. توی حال خودم نبودم ...  دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد...   ♨–چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت. –در رو باز کن زینب. من پشت در خونه ات هستم. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه!! –دارو خوردم.اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان.ل یهو گریه ام گرفت. ✳لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم.حتی بدون اینکه کاری بکنه، وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... 🌟دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم. –دست از سرم بردار. چرا دست از سرم برنمی داری؟ اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟ 🔘اشک می ریختم و سرش داد می زدم. –واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ پریدم توی حرفش... ❤–باشه ... واقعا بهم عالقه داری؟ با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم… چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود... –توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ 🔷آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم. دیگه توان حرف زدن نداشتم. –باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم... 🔶–پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم. از اینجا برو ... برو... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم... 💢نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم. سرگیجه ام قطع شده بود. تبم هم خیلی پایین اومده بود.اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم. 💮از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم ،دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد، 10 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون... 👌با همون بی حس و حالی ،رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم. تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد. 💞پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود، مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین. از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم. انگار نصف جونم پریده بود.در رو باز کردم. باورم نمی شد ، یان دایسون پشت در بود... 😕در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ، با حالت خاصی بهم نگاه کرد. اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام. 💕–با پدرت حرف زدم ،گفت از صبح چیزی نخوردی.مطمئن شو تا آخرش رو می خوری. این رو گفت و بی معطلی رفت. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل. توش رو که نگاه کردم،چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ.روش نوشته بود... 💠–از یه رستوران اسلامی گرفتم.کلی گشتم تا پیداش کردم. دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری.نشستم روی مبل. ناخودآگاه خنده ام گرفت... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 👈🏻با ما همراه باشید....❤️ 💎ادامه دارد.....💎 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💚بسم رب المهدی💚 🎉🎈 🌃رفتم دم پنجره. هوا تاریک بود. خیابان ها خلوت. از آن ترافیکی که دیروز در مسیر فرودگاه دیده بودم، خبری نبود. هر چند لحظه یک بار عابری از پیاده رو رد می شد که احتمالاً داشت برای نماز به مسجد می رفت. یکهو به خودم آمدم که نماز را نخوانده ام. سریع رفتم،وضو گرفتم و ایستادم به نماز خواندن. 🕌 آن روز به محسن گفتم:{دلم می خواهد برای نماز به مسجد بروم} گفتم:{دلم میخواهد نماز جماعت بخوانم. } من کلاً یک بار نماز جماعت خوانده بودم که آن هم در مسجد ترک‌ها بود در توکیو. دلم می‌خواست این بار در کنار خواهران و برادران شیعه ام نماز بخوانم. برای نماز ظهر رفتیم مسجد. به شیعیان دیگر ملحق شدیم و همه باهم به نماز ایستادیم. خدایا شکرت که به این راحتی می‌توانم بیایم خانه ات... 💍روز دوم ایران آمدنم، پدرشوهرم گفت:[باید عقدتان را محضری کنیم] عقدمان قبل از این موقت بود و بین من و محسن بود. نه شاهدی داشتیم و نه جای ثبت شده بود. پدرشوهرم اصرار داشت که عقد باید محضری باشد. برای همین آمد دنبالمان و رفتیم دفتر ازدواج. عاقد یک روحانی مبلغ بود که مدت ها در ژاپن تبلیغ کرده بود و کمی هم زبان ژاپنی را بلد بود. میگفت:(خیلی دوست داشته در ژاپن ازدواج کند، ولی قسمتش نبوده و آخر سر در همین ایران ازدواج کرده.) می‌گفت:( الان چند بچه دارد و از ازدواجش راضی است. ) 😂 همین که حرفهای عاقد تمام شد، مادر محسن گفت:{محسن در دوره نوجوانی هر وقت ازش می پرسیدند از کجا می خواهی زن بگیری؟! } می‌گفته:[ از ژاپن] چقدر خندیدیم آن روز از این آرزوی محسن... 🔸 در این یک ماهی که ایران بودم، بارها به خانه پدر شوهر و مادر شوهرم رفت و آمد کردیم. آنها هم چند باری به آپارتمان ما آمدند و بهمان سر زدند. ♨️ بعدها فهمیدم خواندن عقد موقت بین یک ایرانی و یک غیرایرانی یک سری منع های قانونی دارد. آن روحانی یا این مسئله را نمی دانست و یا دلش به حال ما سوخت و نخواست اذیت شویم. چون با ثبت این عقد موقت توی محضر بر کارهای ازدواج دائم ما خیلی راحت تر شد. 👈🏻با ما همراه باشید... ❤️ ادامه دارد... ⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 در مدتی که زیر سرم بودم از فرط خستگی بیهوش شدم.در خواب، حاج مهدوی را دیدم که با ناراحتی به سمتم می آمد و با نگاهی ملامت گر کنار بسترم ایستاد. گوشیم در دستاتش بود وزنگ میخورد. با ترس و اضطراب ازش پرسیدم : -چیشده حاج اقا؟ چرا ناراحتید؟ او با ناراحتی پاسخ داد: -از درمانگاه که بیرون آمدیم یک راست بلیط میگیرید و میرید تهران.!!! این پسر کیه؟!  با من من گفتم : -ن ..نمیدونم... او نفس عمیقی کشید و گفت: -مهم نیست!!!خانم بخشی همه چیز را راجع به شما بهم گفت. من با ناباوری و شرمندگی به فاطمه که کنار تختم بود نگاه کردم و گفتم: -فکر میکردم رازداری..تو که گفتی چیزی نشنیدی؟؟!!! فاطمه سری با تاسف تکان داد و گفت: -متاسفم!!ولی اگه تا حالا هم سکوت کردم به حرمت جدت بود.فکر میکردم میخوای عوض شی.ولی تو از اعتماد ما سواستفاده کردی. تو وجهه ی کاروان رو خراب میکنی. من با بغص و اشک به آن دو نگاه میکردم و گفتم: -من من توبه کردم.. حاج مهدوی گفت:خواهر من! !!این چه توبه ایه که نامحرم به موبایلتون زنگ میزنه وسراغتونو از من میگیره؟ ! اصلابه فرض که توبه کرده باشی.جواب اینهمه دل شکسته و نفس های لگام گسیخته وبیدارشده رو چی میدی؟ حالا هم که اومدی سراغ من.!فکر کردی نمیدونم چندوقته منو تا دم منزل تعقیب میکنی؟ من گریه کردم و دل به دریا زدم: -بخدا حاج آقا حساب شما سواست..من شما رو دوست دارم.شما برای من منجی هدایتید... فاطمه اخم کرد.. حاج مهدوی تسبیحش رو پرت کرد روی تختم وبا عصبانیت گفت :خجالت بکش خانوووم!! من از شرم داشتم آب میشدم.گوشی موبایلم همچنان زنگ میخورد.عکس کامران روی صفحه افتاده بود. فاطمه با بدجنسی گوشی رو به سمتم دراز کرد وگفت: -بفرما خانووم عاشق پیشه ی توبه کار!! صید جدیدتونه!! من با گریه و التماس رو به آنها گفتم:  -بخدا اشتباه فکر میکنید.من دیگه نمیخوام کامران و ببینم .من تو دوکوهه توبه کردم.دیگه اینکارو نمیکنم. زنگ موبایل قطع نمیشد... میان گریه والتماس از خواب پریدم. فاطمه مهربان و آروم کنارم نشسته بود و نوازشم میکرد. قلبم محکم به دیواره های سینه ام میکوبید.ولی صدای زنگ موبایل همچنان از میان کابوسم در گوشم ضربه میزد. -گوشیت خیلی وقته داره زنگ میزنه عسل جان..خواستم جوابشو بدم گفتم بی ادبیه. هنوز تصاویر خوابم مقابل چشمانم بود. فاطمه گوشیم رو به سمتم دراز کرد و گفت: -آقا کامرانه!!  قلبم هری ریخت... فاطمه اسم او رو دیده بود.. وای چه آبرو ریزی ای شد.حالا چه کار باید میکردم؟  فاطمه با اصرار نگاهم کرد وگفت:جواب بده دیگه. شاید کارواجبی داشته باشه باهات.بنده خدا خیلی وقته داره زنگ میزنه من با تردید به گوشی که در دست او بود نگاه میکردم و واقعا نمیدانستم باید چه کنم؟ از یک طرف با جواب دادن گوشی خط بطلان میکشیدم به توبه ی خودم..واز طرف دیگه اگر جواب نمیدادم کامران ول کن معامله نبود و وقت وبی وقت زنگ میزد تا علت بی پاسخ ماندن تماسش را بفهمد.فقط او نبود. مسعود و نسیم هم در این مدت هرچه تماس گرفتند تلفنم را جواب ندادم.ولی پاسخ ندادن تلفنها کار درستی نبود.باید شهامتش را پیدا میکردم و برای همیشه خودم رو از بازی آنها کنار میکشیدم.ولی این کار امکان پذیر نبود.تا زمانیکه از جانب حمایت دایمی فاطمه وبه دست آوردن دل حاج مهدوی مطمئن نمیشدم قدرت چنین ریسکی را نداشتم.سرنوشت چقدر شرایط سختی درمقابلم قرار داده بود.و من در هیج کدام این شرایط حق انتخابی نداشتم. چون تنها یک سر قصه من بودم.نه در ادامه ی رابطه ام با کامران حق و قدرت انتخاب داشتم ونه امیدی به وصال حاج مهدوی داشتم!! عشق بی منطق ویک طرفه ی من نسبت به حاج مهدوی همچون سرابی بود که از دور مرا امیدوار میکرد ولی میترسیدم هرچه نزدیکتر به او شوم او ازمن دورتر و دورتر شود. فاطمه که به نگاه مردد من با تعجب چشم دوخته بود گفت: -عسل.!! اون بدبختی که پشت خطه از نگرانی مرد..چرا جوابشو نمیدی؟ مگه آشنات نیست؟ هنوز هم ارتعاش رگهایم براثر کابوس چند دقیقه ی پیش در جانم باقی مانده بود.با صدایی خش دار گفتم: -تو که بهتر از هرکسی میدونی من آشنا ندارم.نمیخوام جوابشو بدم فاطمه میدانست که کامران دوستم است ولی نمیدانم چرا خودش را به کوچه ی علی چپ میزد.گاهی اوقات کارهای فاطمه را درک نمیکردم.مخصوصا حالا که بجای گفتن حرفی از کنار بسترم بلند شد و برایم از بسته ی روی تخت مقداری آبمیوه داخل لیوان یکبار مصرف ریخت و تعارفم کرد... 🍁نویسنده : ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 رسیدیم خونه و من بدو بدو رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم رفتم حمام دوش گرفتم و برگشتم تو اتاقم سشوار و برداشتم موهامو خشک کردم همینجور در حال غر زدن بودم و موهامو خشک میکردم امیر وارد اتاق شد امیر: تو خسته نمیشی اینقدر غر میزنی... - ببین تو رو خدا ،بعد از قرنی مخ داداشمون تکون خورده داره زن میگیره ,الان دقیقه نود دارم اماده میشم امیر : میخوای کمکت کنم ؟ - نه تو رو خدا ،یه بار کمک کردی ،هنوز آثارش روی کردنم هست از سوختگی سشوار امیر : باشه پس من برم دنبال سارا - میخوای همرات بیام تنها نباشی امیر: اون روز که میخواستم همراهم باشی نبودی ،الان مزاحم نمیخوام ... -بچه پرو امیر خندید و رفت از داخل کمد پیراهنمو برداشتم یه پیراهن یاسی بلند خیلی ساده بود لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم یه چادر رنگی هم گذاشتم داخل نایلکس که رسیدم محضر چادرمو عوض کنم یه نگاهی به خودم داخل آینه کردم یه عطرم زدم به لباسمو از اتاق رفتم بیرون همه داخل حیاط نشسته بودن کفش مجلسیمو از داخل جا کفشی برداشتمو پوشیدم سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم برگشتم نگاه کردم عمو اینا هم دارن پشت سر ما میاد بعد نیم ساعت رسیدیم محضر خانواده ی سارا اومده بودن به خاطر اینکه عقد و محضر گرفتیم دعوتی زیاد نداشتیم ولی واسه شام دعوتی زیاد داشتیم بعد از احوالپرسی از خانواده سارا رفتم یه گوشه چادرمو عوض کردم که معصومه اومد کنارم معصومه: آیه بریم از سفره عقد چند تا عکس بگیریم؟ منم با ذوق گفتم : بریم بعد از گرفتن یه عالمه عکس با ژستهای مختلف ،عروس و داماد تشریف آوردن چهره سارا به خاطر چادری که سرش بود مشخص نبود با دیدن چهره خندون امیر ، خوشحال بودم بعد از چند دقیقه عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد که سارا سومین بار بله رو گفت ،بعد از بله گفتن امیر همه صلوات فرستادن و بعضی ها هم دست میزدن... 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... در زدند 😍 سریع چادرم را سرم کردم و دم در رسیدم 😍 محمد از پشت در گفت:زینب جان،خودتی؟ گفتم:آره عزیزم خودمم گفت:درو باز نکن 😔 گفتم:چرا محمد!؟ گفت:بگو یه نفر دیگه درو باز کنه 😔 گفتم:خب چرا؟! گفت:خواهش می کنم زینب! گفتم:چه بلایی سر خودت آوردی 😢 گفت:خوبم،ولی تو درو باز نکن 😔زینب خواهش میکنم 😔 گفتم:نمیشه 😢من نباید بفهمم چه بلایی سرت اومده؟😭 وبعد در را با ترس باز کردم😢 در را که باز شد جلوی در افتادم 😨 محمد کنارم نشست وگفت:زینب به خدا خوبم😢نگاه کن،ماشینم سالمه 😔 هیچی نشده 😢راست میگم😓 باهق هق گفتم:پس....چ....چرا....این....این.....ش....شکلی.....ش....شدی؟😭 گفت:دوتا موتور تصادف کردن 😔من چیزیم نیست 😔زینب باور کن خوبم 😢 رفتم کمک اونا خودم این شکلی شدم 😔 گفتم:مطمئن باشم خوبی؟😢 گفت:مطمئن مطمئن 😉 گفتم:بیا بریم تو داداش حسینم اومده 😢 گفت:چرا بی خبر؟ گفتم:نمیدونم 🤷🏻‍♀ دستم را گرفت تا بلند شدم 😢 بعد هم تا کنار پله ها دست روی شانه ام گذاشته بود ومن هم سر روی شانه اش گذاشته بودم 😭 کنار پله ها گفتم:خوب نیست ایجوری بیای تو،میرم برات لباس میارم،تو زیر زمین عوض کن بیا بالا 😢 گفت:چشم فرمانده 😁 رفتم برایش لباس بیاورم😢 حسین گفت:کی بود آبجی؟🤔 گفتم:محمد!😢 گفت:چرا نمیاد تو؟🤔 گفتم:الان میاد چیزی نیست 😔 از پله ها بالا رفتم ودر اتاق را باز کردم 🚪 صدای در حیاط آمد 😨 سریع لباس برداشتم واز پله ها پایین رفتم 😨 حسین داخل حیاط بود و با محمد صحبت می‌کرد 😭😨 مریم گفت:چیزی شده؟ گفتم:الان میام عزیزم ببخشید 😢 آرام در حیاط را باز کردم 😢 محمد میگفت:نه فقط دستم یه خورده کبود شده 😱😭 از پله ها پایین رفتم و گفتم:محمد به من دروغ گفتی 😢😭 محمد سرش را پایین انداخت 😔 حسین من را بغل کرد و گفت:چیزی نیست آبجی،فقط دستش یه خوره زخمی وکبود شده 😔 محمد لباس هارا از دستم گرفت و در زیر زمین را باز کرد گفتم:صبر کن 🙁 به حسین گفتم:داداش،شما برو تو ما الان میایم 😢 حسین لبخند زد واز پله ها بالا رفت 😔 محمد سرش را پایین انداخته بود 😔 گفتم:بریم پایین 😢 پله های زیر زمین را پایین رفتیم 🙁 محمد لباس هارا روی صندلی گوشه اتاق گذاشت 😕 گفتم:میخوای دستتو پانسمان کنم‌؟😢 گفت:نمیدونم😔 آستین لباسش را بالا زد 😨 یک زخم بزرگ روی ساق دستش بود ودورش هم کبود شده بود 😢😭 گفتم:خودم برات پانسمانش کنم یا بگم فاطمه بیاد؟😔😢 گفت:بگو..... بگو.... فاطمه بیاد...... نویسنده ✍🏻: