💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_سی_ونهم
#خوشبخت_بودن_زنان_ایرانی_به_واسطه_حجاب
♨️وقتی ایران بودم، به یاد سختیهایی افتادم که برای حجاب داشتن تحمل کرده بودم. برای حجاب خیلی سختی کشیدم و بی احترامی های زیادی بهم شد. اما با تمام وجودم سعی کردم حجابم را حفظ کنم. در کشور خودم به خاطر حجاب چندباری مرا بازخواست کردند، با این حال حجابم را نگه داشتم.
💖 برای همین فکر می کردم چقدر خوشبختند زن هایی که توی کشوری زندگی می کنند که راحت می توانند حجاب داشته باشند♡
💔 ولی وقتی به ایران آمدم و دیدم بعضی ها همین حجابی را که من برایش آنقدر جنگیدم. رعایت نمی کنند، دلم خیلی شکست. من هفت سال در آرزوی این بودم به جایی مهاجرت کنم که بتوانم راحت و آزادانه حجاب داشته باشم و حالا که به اینجا آمدهام می بینم زنانی هستند که میخواهند آن را نداشته باشند. خیلی حیفم آمد. یاد آن ضرب المثل معروف ژاپنی افتادم که می گفت:{ انسان ها دنبال آن چیزی هستند که در دستشان نیست.}
⚠️ حالا هرجا زنی بدحجاب می بینم، اگر شرایطش باشد؛ مینشینم باهاش صحبت می کنم. البته جوری حرف می زنم که بداند تصمیمگیرنده خودش است و صحبتهایم از روی اجبار نیست! من فقط تجربه خودم را برایش می گویم. نشانش می دهند تا الان در جایی هستید که من سالها آرزو داشته باشم که من سالها آرزو داشتم باشم و تو میخواهی در جایی باشی که من سالها در حسرت خارج شدن از بودند.
✔️ من تا به حال با کسی که کاملاً ضد حجاب است صحبتی نداشتهام و نمیدانم واکنش چیست. ولی کسانی که ضد حجاب نیستند فقط کمی با آن مشکل دارند می گویند تو درست میگویی، ما قدر حجاب را نمی دانیم.
🧕🏻 من چادر را از امام رضا (علیه السلام) گرفتم؛ ولی تا مدت ها گاهی چادری بودم و گاهی بدون چادر. مثل دخترهای تازه به تکلیف رسیده بودم. البته این مسیر جلو رفت تا به جایی رسید که الان همیشه چادر سر میکنم. آن روزها که با محسن بیرون میرفتیم همسایه ها من را دیده بودند.
💊 یک روز توی داروخانه یکی از خانمهای همسایه به محسن گفته بود:{ چرا مجبورش می کنی چادر سر کند؟! چرا یک زن خارجی را برخلاف میلش مجبور می کنی به چادر سر کردن؟!} محسن هم گفته بود:(اجباری در کار نیست. ایشان همسر من است و تازه مسلمان شده. دارد آرام آرام با چادر ارتباط برقرار میکنند.)
💢 یک بار هم بالای تهران یک خانم آمد جلو و گفت:{شما که خارجی هستی چرا گول این ها را میخوری و چادر سر میکنی؟!} گفتم:[ممنون از محبتتان که بهم تذکر دادید، ولی من این چادر را دوست دارم♡]
👈🏻با ما همراه باشید...❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_سی_ونهم
فاطمه نگرانم بود.
با سوالات پی در پی به جانم افتاد:عسل چیشده؟! چرا گریه میکنی؟ حالت بده؟؟
نکنه با اون پسره حرف زدی چیزی بهت گفته؟
آره شاید همه ی این بغض وناراحتی بخاطر کامران باشه. .بخاطر حرفهای تند و صریحش..بخاطر اینکه مستقیم پشت تلفن بهم گفت که من براش مهم نیستم..من برای هیچ کس در این دنیا مهم نبودم...هیچ کس..
چقدر احمق بودم که فکر میکردم برای اینها اهمیتی دارم.همانجا که ایستاده بودم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته دل اشک ریختم.
فاطمه مقابلم زانو زد و دستان سردش رو روی زانوانم گذاشت و با چشمانی پراز سوال نگاهم کرد.
به دروغ گفتم:
- خوب نیستم فاطمه..ببخشیدنمیتونم راه برم.
البته همچین دروغ دروغ هم نبود.ولی فاطمه فکر میکرد این ناتوانی بخاطر شرایط جسمانیمه.
بامهربانی و نگرانی گفت:
_الاهی من قربونت برم.من که بهت گفتم بریم یجا بشین..رنگ به صورت نداری آخه چت شده قربون جدت برم.
دوباره زدم زیر گریه..
یا فاطمه ی زهرا من از گناهانم توبه کردم..دستمو رها نکن..یا فاطمه ی زهرا اون عطر خوشبوی دوران کودکی رو که صف اول مسجد کنار آقام استشمام میکردم رو دوباره وبرای همیشه بهم هدیه بده..من میدونم این توقع زیاد و دوریه ولی تا کی باید همه چیزهای خوب از من دورباشه؟مدتهاست از همه نعمتها محروم بودم.یکبارهم به دل من بیاین..اگر واقعا مادرم هستی چرا برام مادری نمیکنی؟؟
میان سوالهای مکرر فاطمه ،چشمم به قدمهایی افتاد که درست مقابل دیدگانم ایستاده بود.نفس عمیق کشیدم.او مقابلم نشست و با چشمانی که پراز سوال بود نگاهم کرد.
-حالتون خوب نیست؟؟ پرستار رو صدا کنم؟
اشکهایم را پاک کردم ودردل گفتم:این درد بی درمانی که من دارم پرستار نمیخواد طبیب میخواد. طبیبشم تویی..
-نه..نه حاح آقا. .خوبم
-خوب اگر خوبید چرا این حال و روز رو دارید؟چرا مثل بچه مدرسه ایها گریه میکنید؟
فاطمه ریز ومحجوب خندید .منم به زور خندیدم.
حاج مهدوی باچشمان زیباش رو به فاطمه گفت:
اگر احتیاجی به استراحت ومراقبت بیشتر دارند میتونیم کمی دیرتر بریم.مشکلی نیست.
فاطمه هم با همان لحن جواب داد:نمیدونم حاج آقا بعد نگاهی پرسشگر به من انداخت و گفت:
_من و حاج آقا حرفی نداریم .اگر حس میکنی خوب نیستی بمونیم.
من چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با خجالت گفتم:نه...نه...خیلی ببخشید معطلتون کردم.
حاج مهدوی با گوشه چشمش نگاهم کرد واز جا برخاست و به سمت پرستاری که قصد رفتن به اتاقی دیگر داشت، رفت.
صدای حاج مهدوی به سختی شنیده میشد ولی پرستار با صدای نسبتا رسایی پاسخ داد:
-اگر میخواین نگهشون داریم مشکلی نیس منتها ایشون الان حالشون بخاطر ضعف واحتمالا گرسنگی بهم ریخته. البته ما سرم هم وصل کردیم.ولی باز باید کمی معده اش تقویت شه.
ای پرستار بیچاره!!!تو چه میدونی درد من چیه؟!گرسنگی کدومه؟؟
درد من درد عشقه...
یک عشق یک طرفه!!یک عشق نافرجام!!
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ما میجرخید رو به فاطمه گفت:
_خوب پس،اگر مشکل خاصی نیست وخواهرمون حس میکنند حالشون مساعده بریم.
حرصم درآمد وقتی میدیدم حتی حال من هم از فاطمه میپرسد!!
خوب چرا اینقدر بهم بیتوجهی؟؟!!
اگر من نامحرمم فاطمه هم هست..
چرا با اوحرف میزنی با من نه؟!!!
دلم لرزید...نکنه.؟؟؟
حتی فکرش هم آزارم میداد..
نه! نه! اگر آنها با هم قرار ومداری داشتند حتما فاطمه بهم میگفت. با ناراحتی بلندشدم.خاک چادرم را تکان دادم و بدون نگاه کردن به آن دو بسمت درب خروجی راه افتادم.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_سی_ونهم
باصدای سارا بیدار شدم
با دیدنش تعجب کردم
- چی شده ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
سارا: هیچی بیدار شدم حوصله ام سر رفت اومدم پیش تو
- امیر کجاست؟
سارا: خوابه ؟
- خوب تو مگه مرض داشتی بیدار بشی دختر ،برو بگیر بخواب
سارا: میگم امیر همیشه اینقدر میخوابه ؟
- مگه ساعت چنده؟
سارا: ۱۱
خندم گرفت
سارا: چرا میخندی ؟
- شرط میبندم دیشب تا صبح امیر بیدار بود و نگات میکرد
سارا: واااا نه بابا
- من داداشمو میشناسم ،از اینکه مستقیم نگات کنه خجالت میکشید واسه همین تا صبح بیدار بوده
سارا: تو داشتی به کی نگاه میکردی که تا الان خوابیدی کلک
- پاشو برو بیرون صبحانه تو بخور منم میام
سارا: باشه ،زود بیا
بعد رفتن سارا بلند شدم تختمو مرتب کردم رفتم سرویس دست و صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه
کسی تو خونه نبود
از پنجره نگاه کردم سارا بیرون روی تخت نشسته داره صبحانه میخوره
بافتمو پوشیدم روسریمو سرم گذاشتم رفتم بیرون
- چرا اومدی اینجا
سارا: نمیدونم یه دفعه با دیدن شکوفه های درختا دلم خواست بیام اینجا
نشستم کنارش مشغول صبحانه خوردن شدم
- راستی مامان کجاست؟
سارا: گفت میره خونه زن عمو
- آها
در خونه باز شد و امیرم اومد سمت ما
امیر: سلام
- سلام شاه دوماد
سارا: سلام صبح بخیر
- صبح چیه ،ظهره بابا ،نپوسیدی امیر ؟
امیری چیزی نگفت و کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد
- منم چند تا لقمه خوردم و سردی هوا رو بهونه کردمو رفتم داخل خونه...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_سی_ونهم💗
اَبو ثُمامه نگاهى به آسمان مى كند. خورشيد به ميانه آسمان رسيده است. بدين ترتيب آخرين دقايق راز و نياز با خداوند نزديك مى گردد.
او نزد امام مى رود. لب هاى خشك و ترك خورده امام، غمى بزرگ بر دلش مى نشاند. هوا بسيار گرم است و دشمن بسيار زياد و ياران بسيار اندك اند.
به امام مى گويد: "جانم به فدايت! دوست دارم آخرين نماز را با شما بخوانم. موقع اذان ظهر نزديك است".
امام در چشمان او نگاه مى كند: "نماز را به يادمان انداختى. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور كند".
امام رو به سپاه كوفه مى كند و از آنها مى خواهد تا براى خواندن نماز لحظاتى جنگ را متوقّف كنند. يكى از فرماندهان سپاه كوفه به نام ابن تميم فرياد مى زند: "نماز شما كه پذيرفته نيست".
حَبيب بن مظاهر از سخن او خشمناك مى شود و در جواب بى شرمى او چنين مى گويد: "آيا گمان مى كنى كه نماز پسر پيامبر قبول نمى شود و نماز نادانى چون تو قبول مى شود؟".
ابن تميم شمشير مى كشد و به سوى حبيب مى آيد. حبيب از امام اجازه مى گيرد و به جنگ با او مى رود. خون غيرت در رگ هاى حبيب به جوش مى آيد، او مى خواهد بى شرمى ابن تميم را پاسخ گويد.
شمشير حبيب به سوى ابن تميم نشانه مى رود. ابن تميم از اسب بر زمين مى افتد و ياران او به كمكش مى آيند.
حبيب، رَجَز مى خواند: "من حبيب هستم، من يكّه تاز ميدان جنگم! مرگ در كام من همچون عسل است".
صف هاى سپاه كوفه همچون موجى سهمگين، حبيب را در برمى گيرد. باران سنگ و تير و نيزه است كه مى بارد. حلقه محاصره نيز، تنگ تر مى شود. حبيب مى غرّد و شمشير مى زند، امّا نيزه ها و شمشيرها...، جويبارى از خون، بر موى سپيد حبيب جارى مى كنند.
اكنون سر حبيب را بر گردن اسبى كه در ميدان مى تازانند آويخته اند.
دل امام با ديدن اين صحنه، به درد مى آيد و اشك از چشمانش جارى مى شود.
اى حبيب! تو چه يار خوبى برايم بودى. تو هر شب ختم قرآن مى كردى!
آن گاه سر به سوى آسمان مى گيرد و مى فرمايد: "خدايا! ياران مرا پاداشى بزرگ عطا فرما.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_ونهم
..... راه افتادم 😣
صدای پا هنوز پشت سرم میآمد 😨
اما نه یک نفر ٣نفر 😰
فقط از خدا خواستم سالم به خانه برسم 😭
جرات به خرج دادم وپشت سرم را نگاه کردم 👀
دومرد جلو ایستاده بودند وهمان زن هم پشت سرشان بود😳
یکی از مرد ها یک چوب دستش بود وآن یکی هم چیزی شبیه طناب داشت 😨😰
فقط از خدا محمد را خواستم 😭
شروع کردم به دویدن به سمت خروجی پارک که به کوچه خانه منتهی میشد 😕
اما صدا ها پشت سرم قطع نشد😭
همان مردی که چوب دستش بود ضربه محکمی به بازوی چپم زد 😭
انگار میدانست که دستم تیر خورده است 😨
بی اختیار کیفم از دست افتاد وخودم هم روی زمین افتادم 😭
یکی از مرد ها خم شد ویک سیلی محکم به صورتم زد 😭
صورتم زخم شد وروی آرنج دست راستم افتادم 😭
آن یکی هم ضربه محکی به بازویم زد و کاملا پخش زمین شدم 😭
آنقدر ضربه ها محکم بود که زخم دستم شکافته شد وخون بیرون زد 😭
مانتوی سفیدم قرمز شده بود 😭
فقط از خدا محمد را خواستم 😭
کیفم را با پا داخل جوی آب انداختند 😭
فقط میتوانستم چادرم را نگه دارم که صورتم پوشیده باشد 😭
یکی از مرد ها با همان طنابی که داشت به دستم میزد 😭
آن یکی هم با چوب به دست وپایم ضربه میزد 😭
آن زن هم فقط دنبال خراب کردن بود 🙁
من مقاومت میکردم 😢
یکی از مرد ها گفت:خودتو اذیت نکن 😏دستاشو ببند 😏
دستهایم را محکم به هم بست 😭
ساعت ازدواجم را طوری از دستم کشید که بندش از وسط نصف شد 😭
بعد آن را روی زمین انداخت و پا روی شیشه اش گذاشت 😭
انگشتر هایم 😱
انگشتر یشمی که محمد برایم خریده بود 😭
حلقه ازدواجم 😭
هردو را از دستم بیرون کشید وروی زمین انداخت 😭
پا روی آنها فشرد ونگین انگشتر یشم سبزم نصف شد 😭
حدود ربع ساعت گذشت😢
در طول این ربع ساعت،هیچ کس آن دور و بر نبود 😭
هرچه سعی کردند چادرم از سرم جدا نشد 😍
آرام گفتم:حضرت زهرا حتی اگه بمیرم چادر از سرم درنمیاد 😢بهت قول میدم 😔
ولی بیخیال چادرم نشدند 😢😔
چادر ساده ای که محمد برایم خریده بود 😭
چادر را با چاقو تکه تکه کردند 😭
خداروشکر به خودم چاقو نزدند 😢🤲🏻
.... دیگر چشمانم سو نداشت 😢
گفتم:فقط یه فرشته میتونه منو نجات بده😢
صورتم روی خاک بود 😭
فقط نابود شدن وسایلم ریز پای آن زن را میدیدم 😭
چشمانم سو نداشت 😢
صدای ماشین شنیدم😍
گفتم:فرشته نجاتم رسید 😍
ماشین آشنا بود 😨
ماشین محمد 😍
محمد بازهم به موقع رسید 😍😢
ماشین جلوی من رسید 👀
محمد حواسش به من نبود 🙁
فقط یک فکر به ذهنم رسید 😕
داد زدم:مممممممححححححححممممممدددددد😭
ماشین ترمز زد 😍
محمد صدایم را شناخت 😍......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا