eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
📗رمان📕 عاشقانه 💞مذهبی💚 ❤️💔 ⚜️📖 :)👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤ بسم رب الشهدا ❤ ❤️ 💔 💥اگر این حرف ها حقیقت داره ،به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه! با قاطعیت بهش نگاه کردم... ❌–این من نبودم که تحقیرتون کردم، شما بودید.شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست... 👌عصبانیت توی صورتش موج می زد. می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد. اما باید حرفم رو تموم می کردم... ✔–شما الان یه حس جدید دارید.حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ،احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن و براش اهمیت قائل نمیشن ... 🌟تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن اما نخواستن ببینن و باور کنن... شما وجود خدا رو انکار می کنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده، سرتون داد نزده، با شما تندی نکرده... 🔷من منکر لطف و توجه شما نیستم. شما گفتید من رو دوست دارید اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید. 💕خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ، چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ✳اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد، اما این، تازه آغاز ماجرا بود... اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد. چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می شدیم. 💟تنها اتفاق خوب اون ایام ، این بود که بعد از 1 سال با مرخصی من موافقت شد. می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم. فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود. 💮بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت.حنانه دختر مریم، قد کشیده بود وکلاس دوم ابتدایی بود اما وقار و شخصیتش عین مریم بود. 💔از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... توی فرودگاه، همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت... 💢با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت.حنانه که از 1 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم. 🔶خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... ♨اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن اما من فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود ،اگر از شدت خستگی روی مبل،نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... 🔷غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود. فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم کمی آروم می شدم.چشمم همه جا دنبالش می چرخید. 💫شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش... برای نماز صبح که بلند شدم ،پای سجاده داشت قرآن می خوند... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش... ❤یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت... 💘–مامان ... شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود... و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 👈🏻با ما همراه باشید....❤️ 💎ادامه دارد....💎 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💚بسم رب المهدی💚 🎉🎈 ⚜بعد از قم رفتیم، مشهد پابوس امام رضا (علیه السلام). من آن موقع هنوز چادر نداشتم. یعنی هنوز نشده بود چادر بخرم. مشهد که رسیدیم، نرفتم حرم. فکر کردم اگر بدون چادر برسم خدمت امام (علیه السلام) بی احترامی است. برای همین اول از همه با محسن رفتیم مغازه‌ای که لوازم حجاب میفروخت و چادر خریدم. ❤️اولین باری بود که چادر سر می کردم. حس خیلی خوبی داشتم. حس می کردم با این پوشش به خدا نزدیک ترم. مگر نه اینکه این پوشش را به خاطر خدا تن کرده بودم. خدا گفته بود: {حجاب داشته باش} من هم گفته بودم: [چشم] البته قبلش هم حجاب داشتم. لباسهای گشاد و بلند و یک روسری که موهایم را کامل می پوشاند، اما حس می کردم، با این چادر کمی پوشیده ترم. انگار چادربخشی از وزنم را کم کرده بود. انگار روحم می‌خواست پرواز کند. 🔴 بعضی ها که اولین بار چادر سرشان می کنند، می گویند:( چادر روی سرشان سنگین است) ولی برای من اصلا اینجوری نبود! خیلی احساس سبکی داشتم. فقط یک مشکل داشتم. درست بلد نبودم، چادر را روی سرم نگهدارم. هی لیز می خورد و می آمد پایین و پته اش خاکی می شد. بعضی وقتها هم گیر می کرد زیر پایم. ولی با این همه خیلی دوستش داشتم♡ 💛 وقتی وارد حرم شدم، حس کردم با چادر خیلی به خدا نزدیک ترم. حس کردم امام (علیه السلام) من را با چادر خیلی بیشتر دوست دارد♡ بعدها توی ژاپن هر کسی ازم می پرسید:{ اولین چیزی که توی ایران دیدی و با خودت گفتی: {چه زیباست چه چیزی بود؟! } می‌گفتم:[ چادر با اینکه مشکی یکدست است، ولی زیبایی ای دارد که انسان را محو خودش می‌کند. مطمئناً زیبایی اش ظاهری نیست. یک زیبایی معنوی است که انسان با قلب درکش می کند. زیبایی ظاهری بعد از مدتی خسته کننده می شود، ولی زیبایی معنوی تا ابد پابرجاست. اصلاً کاری ندارم که قبلش حجابم کامل بوده یا نبوده. از بعد مشهد چادر برای من فقط یک حجاب نیست؛ هدیه ای از جانب امام رضا (علیه السلام) است. 💚 آن روز وقتی پا توی حرم گذاشتم. حس کردم که به دیدن پدرم رفته ام. تو ژاپن وقتی همه تنهایم گذاشتند، با خودم گفتم از این به بعد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پدر معنوی ام است. پدر معنوی مهم است آن روز هم که پا توی حرم امام رضا (علیه السلام) گذاشتم حس کردم امام رضا (علیه السلام) پدر معنوی من هستند. حس خیلی خوبی بود. یک حس بهشتی بود. انگار رفته بودم توی آغوش پدرم. شاید این علاقه ی شدید من به چادر از اینجا می آید که فکر می کنم آن را پدری به من هدیه داده. که سالها انتظار میکشیدم فقط برای یک لحظه در آغوش گرمش آرام بگیرم. حالا انگار آن چادر برایم یک نشانه شده بود یا نمادی از آغوش پدر. انگار هر وقت چادر سر می کردم توی آغوش پدرم بودم♡ 👈🏻با ما همراه باشید... ❤️ ادامه دارد... ⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 سرمم رو از دستم جدا کردم و از روی تخت پایین آمدم. پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستاری درهمان لحظه داخل آمد و وقتی مرا دید پرسید:بهتری؟ در اینطور مواقع چی باید گفت؟گفت نزدیک یک ساعته که رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجه و سستی کنم پس چرا خوب نیستم؟!  ولی اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمه یا احتمالا حاج مهدوی را منتظر بگذارم.راستی حاج مهدوی! !  من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم.یک ساعتی میشود که بخاطر این سرم لعنتی از دیدار او محروم شدم.!بنابراین با تایید سر گفتم:خوبم.  هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد که خوب نیستم!! او پرسید: مطمئنی؟ یک کم دیگه دراز بکش.هنوز قوات احیا نشده. چادرم را از روی تخت برداشتم وبی اعتنا به تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایی که روی زمین قدرت ایستادن نداشت به سمت در ورودی رفتم. این فاطمه کجا رفته بود؟ مگر تلفن من چقدر طول میکشید که اینهمه مدت تنهام گذاشته؟ وقتی در راهروی درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالی نزار پرسیدم شما همراه منو ندیدید؟  او در حالیکه سرمم رو از جایگاهش خارج میکرد بدون اینکه نگاهم کنه گفت: -فک کنم دم بخش دیدمش با اون حاج آقایی که همراهتون بود داشت حرف میزد. ناخوداگاه چینی به پیشانی انداختم. اصلا خوشم نیامد.فاطمه بهترین دوستم هست باشد.چرا حاج مهدوی با او حرف میزند ولی من نمیتوانم؟!!!! چقدر حلال زاده است.صدام کرد.:عههه عسل..بلند شدی؟؟  بعد اومد مقابلم و شانه هام رو گرفت.با دلخوری گفتم:کجا رفته بودی اینهمه مدت؟ او با لبخندی پاسخ داد رفتم بیرون تا راحت حرف بزنی.بعد با نگاهی گذرا به روی تخت پرسید چیزی جا نذاشتی؟؟ بریم؟؟  بدون اینکه پاسخش رو بدم به سمت در راه افتادم.چرا اینطوری رفتار میکردم؟! چرا نمیتونستم با این مساله، منطقی کنار بیام؟ اصلا چرا فاطمه بهم نگفت که با حاج مهدوی بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟ با درماندگی به دیوار تکیه دادم واز دور قد وقامت حاج مهدوی رو مثل یک رویای دوراز دسترس با حسرت وناله نگاه کردم. فاطمه سد نگاهم شد و اجاره نداد این تابلوی مقدس و زیبا رو که به خاطرش قید همه چیز را زده بودم نگاه کنم.بانگرانی پرسید:عسل...؟؟؟ خوبی؟؟؟ او را کنار کشیدم تا جلوی دیدم را نگیرد و نجواکنان گفتم:خوبم...یک کم صبر کن فقط.. او پهلویم را گرفت و باز با نگرانی گفت:  _عسل جان اینطوری نمیشه که.بیا بریم اونور تر رو اون صندلی بشین. ولی من همونجا راحت بودم.در همان نقطه بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم.ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شدند..در طول زندگیم فقط حسرت خوردم.حسرت داشتن چیزهایی که میتوانستم داشته باشم ونداشتم. حسرت داشتن مادر که در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم وحسرت حمایت پدر که با ناباوری ترکم کرد..سهم من در این زندگی فقط از دورنگاه کردن به آرزوهایم بود!! حتی در این چندسالی که ظاهرا پر رفت وآمد بودم و با پولدارترین ها میگشتم باز هم خوشبختی را لمس نکردم واز دور به خوشبختی آنها نگاه میکردم. حالا هم که توبه کردم باز هم با حسرت به آرزویی دور ودراز که آن گوشه ی سالن ایستاده و دارد با گوشی اش صحبت میکند نگاه میکنم!!!وحتی شهامت ندارم به او یا به هرکس دیگری بگویم که دوستش دارم... 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 بلاخره مجلس تمام شد و همه یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن به همراه مامان واسه بدرقه مهمونا به حیاط رفتیم دم در ایستاده بودم که چشمم به رضا افتاد از صبح رضا رو ندیده بودم چقدر خوش تیپ شده بود حرصم گرفته بود از اینکه امیر در عرض یه هفته ازدواج کرد ولی من الان چند ساله که منتظرم تا بیاد تو فکر خودم بودم که دستی نشست روی شونه ام برگشتم نگاه کردم ،معصومه بود - خدا نکشتت ترسیدم معصومه: میخواستی با چشمات کسی و نپایی تا متوجه حضور من باشی چیزی نگفتم و ازش جدا شدم رفتم داخل خونه دیدم هیچ کس تو خونه نیست یه نفس راحتی کشیدمو رفتم سمت اتاقم لباسامو درآوردم که لباس راحتی مو بپوشم که یه دفعه صدای باز شدن در اتاق و شنیدم یه دفعه جیغ کشیدم : نیااااا داخل از پشت در صدا اومد: نمیری تو دختر منم سارا -درد بگیری داشتم سکته میکردم سارا وارد اتاق شد تو دستش یه ساک بود لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم - اینجا چیکار میکنی ؟ سارا: اومدم اینجا لباسمو عوض کنم - سارا جان ،اتاق امیر یه چند متر اون طرف تره ،اشتباه اومدی سارا: میدونم ،امیر تو اتاق بود نتونستم لباسمو عوض کنم ،اومدم اینجا ،حالا سوالات تمام شد لباسمو عوض کنم با حرفش زدم زیر خنده بعد از عوض کرد لباسش اومد کنارم دراز کشید - وااا ،سارا ؟ سارا: میگم آیه ،نمیشه امشب و کنار تو بخوابم یعنی منفجر شدم با حرفش سارایی که تو دانشگاه از جواب دادن و پرویی زبون زد بود الان خجالت میکشه بلند امیرو صدا زدم -امییییییر امییییییر امیییی سارا دستشو گذاشت روی دهنم : خیلی بیشعوری یه دفعه در اتاق باز شد و امیر اومد داخل و هاج و واج نگاه میکرد... ساراهم که دستش روی دهنم بود و کنارم دراز کشیده بود با دیدن امیر لبخند زد و نشست امیر: چی شده؟ - داداشم بیا دست زنتو بگیر ببر تو اتاقت یه دفعه سارا یه نیشگونی به پهلوم گرفت گفتم: آییییی بعد از چند لحظه سارا بلند شد و همراه امیر رفت بعد از رفتنشون فقط میخندیدم تو فکر اینکه الان با ۶ متر فاصله کنار هم میخوابن خندم میگرفت... از شدت خستگی زیاد نفهمیدم کی بیهوش شدم 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....ودستت باش 😢 ودر دلم گفتم:علی یارت محمدم 😍😢سپردمت به حیدر 😢😍 کم کم همه مهمان ها می‌آمدند ومن فقط منتظر محمد بودم 😢 حسن،مادر و پدرم،پدر و مادر محمد،برادر محمد، دایی وخاله هایم هم آمده بودند 😊 اما من فقط منتظر محمد بودم 😢 تلفنش خاموش بود😢 همه آمده بودند 😊 فاطمه کیکی که محمد سفارش داده بود را از داخل یخچال بیرون آورد وروی میز جلوی من گذاشت 😊 معصومه دختر حسن،ابوالفضل پسر حسین وضحی دختر علی آقا هم کنار من نشسته بودند ☺️ شمع هارا روی کیک گذاشتند وروشن کردند ☺️ همه گفتند اول آرزو کنم 😄 در دلم گفتم:خدایا،تو این لحظه فقط محمدمو میخوام 😔 میخواستم شمع هارا فوت کنم که در زدند 😍 واااااااااای 😍 خدايا اینقدر زود 😍 گفتم:محمد اومد 😍 سریع بلند شدم ودر حیاط را باز کردم 🚪 دوان دوان به طرف در خانه رفتم و در را باز کردم 😍 محمد پشت در بود 😍 محمد را بغل کردم 🤗 محمد هم پیشانی ام را بوسید 🙂 گفت:بریم تو زشته مهمونا منتظرن 😊 سریع پله هارا بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم 😊 همه بلند شدند و با محمد احوال پرسی کردند ☺️ پشت میز نشستم و این بار محمد هم کنارم بود 😍 با لباس سبز پاسداری 😍 سرم را روی شانه محمد گذاشتم و محمد هم دستش را روی شانه من گذاشت☺️ شمع هارا خاموش کردم وکیک راهم بریدم 😊 فاطمه هم با دوربینم از ما عکس می‌گرفت 😄😅 اولین تولد زندگی مشترکم با محمد به خوبی گذشت😊🤲🏻 قرار بود از ١٣ اردیبهشت به دانشگاه بروم 😄 محمد دم دانشگاه گفت:زینب!👀 گفتم:جانم عزیزم؟🙂 گفت:میتونی امروز خودت برگردی خونه؟🤨 گفتم:باشه میرم ولی چرا؟🤔 گفت:میخوایم با دو سه تا از همکارا فرشای حسینه رو بشوریم اگه بتونی بری که خوبه اگرم نه میام دنبالت،بعد دوباره برمیگردم ☺️ گفتم:نه عزیزم زحمتت میشه خودم برمیگردم 🙂 به رسم همیشه پیشانی ام را بوسید و من هم دستش را بوسیدم وپیاده شدم 🙃 وارد دانشگاه که شدم،همه همکلاسی هایم خبر داشتند 😟 همه به من میگفتند شیرزن متاهل 😃😂 استاد ها هم از دیدنم تعجب کرده بودند 😁😂 بندگان خدا 😂 کلاس های دانشگاه تمام شد 😊 با دوستم فاطمه خدا حافظی کردم وبه سمت خانه راه افتادم😊 تصمیم گرفتم که پیاده روانه خانه بشوم 😁 به پارک سر کوچه که رسیدم خیلی خسته شده بودم ☹️ با اینکه چند قدمی تا خانه فاصله داشتم،اما تصمیم گرفتم چند دقیقه ای داخل پارک استراحت کنم🙂 کوله چرمی را از روی شانه ام برداشتم وروی پایم گذاشتم 🙃 صدای حرکت از پشت سرم آمد 😟 پیش خودم گفتم:حتما رهگذر است 👌🏻 اما صدا که نزدیک شد ایستاد 😳 چادرم از پشت کشیده شد 😳 ترسیدم 😰 چادرم را سرم کردم وبا دست چپم کیفم را محکم گرفتم😒 وبا دست راست،جلوی چادرم را محکم نگه داشتم😏 پشت سرم را نگاه کردم 👀 یک زن بد حجاب بود که تلخ به من لبخند میزد 😣😒 توجه نکردم وبه سمت خانه راه افتادم...... نویسنده ✍🏻: