📗رمان📕
عاشقانه 💞مذهبی💚
❤️#بدون_تو_هرگز💔
⚜️#قسمت_سی_وهفتم📖
:)👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز 💔
#قسمت_سی_وهفتم
#احساست_رانشان_بده💝
💠برگشتم بیمارستان.باهام سرسنگین بود.
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار،حرف دیگه ای نمی زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود...
✳–با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم.چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست...
🌟–واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه.
–از شخصی مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه.
♨–من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم.
–پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟منم احساس شما رو نمی بینم...
💫آسانسور ایستاد.این رو گفتم و رفتم بیرون.تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود.چنان بهم ریخته و عصبانی که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه...
💥سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد.
تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود...
💟–دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم.بیاید توی حیاط بیمارستان.رفتم توی حیاط.
خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد.بعد از سه روز،بدون هیچ مقدمه ای،
🔶–چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟حتی اون شب ، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ،که فقط بهتون غذا بدم .
حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
🔘پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید.ساکت که شد ،چند لحظه صبر کردم،
🔷–احساس قابل دیدن نیست ...
درک کردنی و حس کردنیه...
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه ی یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ...
غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ،چطور دم از احساس می زنید؟
🔶–اینها بهانه است دکتر حسینی ...
بهانه ای که باهاش ،فقط از خرافات تون دفاع می کنید...
🔷کمی صدام رو بلند کردم.
–نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد.
نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ،شما می تونید کسی رو زنده کنید؟
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟
👌اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟اونها رو به زندگی برگردونید
دکتر دایسون ... زنده شون کنید...
💢سکوت مطلقی بین ما حاکم شد.
نگاهش جور خاصی بود.
حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره.آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم...
🔷–شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ، من ببینم.
محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید، از من انتظار دارید، احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ...
⁉شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد.
✔–زنده شدن مرده ها توسط مسیح ،یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست.همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود...
چند لحظه مکث کرد...
–چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم...
حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می کنید؟
❌اگر این حرف ها حقیقت داره ، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
💎ادامه دارد....💎
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_سی_وهفتم
#زیارت_بانوی_جوان_در_قم
💍بعد از اینکه عقدمان را محضری کردیم. سفر هایمان شروع شد. اول رفتیم قم.
💚 اولین بار بود که حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) را از نزدیک می دیدم. حس آرامش غریبی داشتم. انگار به عالم دیگری آمده بودم. تا به حال چنین فضایی را تجربه نکرده بودم. اینکه آمده بودم زیارتگاه زن جوانی که شاید هم سن و سال من محسوب میشد، برایم جالب بود.
⚜این نشان میداد برخلاف تبلیغات رسانه ها درباره ی زن ستیزی در اسلام، یک زن میتواند در اسلام به چه جایگاه والایی دست پیدا کند. جایگاهی که بسیاری از مردان و نه حتی مردان معمولی، بلکه مردانی که عالمان دین بودند، میآمدند زیارت این بانوی جوان و از ایشان درخواست میکردند به آنها توجه کند. بعدها حتی فهمیدم به اعتقاد شیعیان، مقام این بانو آن قدر بلند و ارجمند است که حتی در خود بهشت هم میتواند برای زیارت کنندگان شان شفاعت کنند و آنها را به مراتب بالاتری ببرند.
✨به جمکران هم رفتیم که نزدیک قم بود و حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها). محسن برایم توضیح داد، این مسجد اختصاص دارد به زیارت امام عصر {عجل الله تعالی فرجه الشریف} که آخرین امام شیعیان هستند و زنده اند. آنجا نماز خواندیم و به ایشان سلام دادیم.
🔶رفتیم کوه خضر. قبل از ازدواجم درباره ی حضرت خضر (علیه السلام) زیاد شنیده بودم. در بین داستان های قرآنی، داستان حضرت خضر را خیلی دوست داشتم. همین باعث شده بود نسبت به کوه خضر هم علاقهء ویژه ای پیدا کنم.
⛰بعدها که توی ایران ماندم. هم بارها بارها به کوه خضر رفتیم. آنجا را خیلی دوست داشتم. یکبار که با محسن رفته بودیم کوه خضر. دیدم مردم چقدر آشغال ریخته اند. دامنههای کوه خیلی کثیفش کرده بودند. دلم سوخت. به محسن گفتم بیا دفعه بعد که به اینجا آمدیم کیسه زباله بیاوریم و آشغال ها را جمع کنیم. محسن هم پایه اینجور کارهاست. دفعه بعد که آمدیم با خودمان دستکش و کلی کیسه زباله آوردیم و رفتیم از بالای کوه شروع کردیم به تمیز کردن. شب بود و خیلی شلوغ نبود. وقتی پایین کوه رسیدیم 15 تا کیسه زباله پر شده بود. زن و شوهری آنجا نشسته بودند و داشتند چایی می خوردند. مرد گفت:[ چه کار می کنید؟! نذر دارید؟! ] محسن گفت:{ نه نذر نیست، دوست داریم اینجا تمیز باشد. اینجا محل جمع شدن یاران امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است، دوست داریم تمیز باشد. } مرد گریه اش گرفت و آمد یک مقدار پول داد. پول زیادی بود. گفت:[ دوست داشته این پول صرف یک کاری برای امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) کند و حالا دوست دارد این را به ما هدیه بدهد. هدیه اش را رد نکردیم. ما با نیت خالص برای امامان کار کرده بودیم، امام هم انگار به دل آن مرد انداخت که دستمزد ما را بدهد. بعد از قم رفتیم مشهد پابوس امام رضا (علیه السلام)....
👈🏻با ما همراه باشید... ❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_سی_وهفتم
گوشیم دوباره زنگ میخورد.
فاطمه لیوان را به دستم داد و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت پشت به من ایستاد و گفت:
-جواب ندادن راه خوبی نیست...
من نمیدونم رابطه ی شما چجوریه.ولی اگه حس میکنی از روی نگرانی زنگ میزنه جوابشو بده و بهش بگو دیگه دوست نداری باهاش باشی.اینطوری شاید بتونی از دستش خلاص شی ولی با جواب ندادن بعید میدونم بتونی از زندگیت بیرونش کنی.
جملات فاطمه تردیدها و دودلیهای های این چند دقیقه ام رو به یقین بدل کرد.تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و به کامران همه چی رو بگم.قبل از برداشتن گوشی در دلم یاد آقام افتادم و از او مدد خواستم کمکم کنه ودعاگوم باشه. فاطمه بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت کنم.
-بله
صدای نگران وعصبانی کامران از پشت خط گوشم را کر کرد:
-سلام.!!هیچ معلومه سرکار خانوم کجا هستند؟
با بی تفاوتی گفتم:-هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار
کامران دیگه صداش عصبانی نبود.انتظار نداشت که من چنین جواب بی رحمانه ای به نگرانیش بدم.
با دلخوری گفت:خیلییی بی معرفتی عسل..چندروزه غیبت زده.نه تلفنی..نه خبری نه اسمسی..هیچی هیچی. .الانم که بعداز اینهمه مدت گوشیمو جواب دادی داری باهام اینطوری حرف میزنی.
دلم براش سوخت ولی با همون حالت جواب دادم:
-وقتی تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویی ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنی؟
او داشت از شدت ناراحتی وحیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین کاملا از رنگ صدایش مشخص بود.
-عسل تو چته؟؟ چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟ مگه من باهات کاری کردم که اینطوری بی خبر رفتی و الانم با من سرسنگین حرف میزنی؟
-نه ازت هیچی ندیدم ولی ...
چرا شهامت گفتن اون جمله رو نداشتم؟ من قبلا هم اینکار رو کردم.چرا حالا که هدف زندگیم رو مشخص کردم جرات ندارم به کامران بگویم همه چی بین ما تمومه. .
کامران کارم را راحت تر کرد.
-چیه؟؟ منم دلتو زدم؟
این سوال کافی بود برای انزجار از خودم وکارهام.دلم برای کامران و همه ی پسرهایی که ازشون سواستفاده میکردم گرفت.
سکوت کردم..
سکوتم خشمگین ترش کرد:
-پس حدسم درست بود..اتفاقا یچیزی در درونم بهم میگفت که دیر یازود این اتفاق می افته.ولی منتها خودمو میزدم به خریت!!! اما خیالی نیست..هیچ وقت به هیچ دختری التماس نکردم!ا ولی ازت یه توضیح میخوام..بگو چیشد که دلتو زدم و بعد بسلامت
اصلا گمان نمیکردم که کامران تا این حد با منطق و بی اهمیتی با این موضوع برخورد کند. واقعا یعنی این دوستی تا این حد برای او بی ارزش بود.!؟
با اینکه بهم برخورده بود ولی سعی کردم غرورم رو حفظ کنم و با لحنی عادی گفتم:
-من قبلا هم گفته بودم که منو دوست دختر خودت ندون.من در این مدت خیلی سعی کردم تو رو در دلم بپذیرم ولی واقعا میبینم که داره وقت هردومون تلف می___....
کامران که مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن به هم میفشارد جمله ام را قطع کرد وبا لحن تحقیر آمیزو بی ادبانه ای گفت:
ببییییین...ول کن این شرو ورها رو..فقط به سوالم جواب بده..
لحظه ای مکث کرد و با اضافه کردن چاشنی نفرت به همون لحن پرسید:
-الان با کدوم خری هستی؟؟ از من خاص تره؟؟
گوشهایم سوت میکشید...حرارت به صورتم دوید.با عصبانیت وصدای لرزون گفتم:
_بهتره حرف دهنتو بفهمی. نه تو نه هیچ کس دیگه ای رو نمیخوام تو زندگیم داشته باشم..
و گوشی رو قبل از شنیدن سخنی قطع کردم.
نفسهام به شمارش افتاده بود.آبمیوه ای که فاطمه برایم ریخته بود را تا ته سرکشیدم.به سرمم نگاه کردم که قطرات آخرش بود.کاش فاطمه اینجا بود.کاش الان در آغوشم میگرفت.واقعا او کجا رفته بود؟ روی تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعی کردم آرامش رفته رو به خودم برگردونم.ولی بی فایده بود.راستش در اون لحظات اصلا از کاری که کرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود که کامران با من اینقدر صریح و بی رحمانه صحبت میکرد. حرفهایش نشان میداد که او در این مدت به من اعتمادی نداشته و انتظار این روز رو میکشیده.پس با این حساب چرا به این رابطه ادامه داد؟
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_سی_وهفتم
یکی یکی میاومدن و به امیر و سارا تبریک میگفتن منم صبر کردم که یه کم خلوت تر بشه برم بهشون تبریک بگم
بعد از چند دقیقه آقایون از اتاق رفتن بیرون و امیر چادر و از روی سر سارا بالا برد
با دیدن چهره سارا لبخند زدم
رفتم نزدیکشون
چشم دوخته بودم به چشمای امیر
چقدر آرزو داشتم واسه همچین روزی
از شدت خوشحالی بقلش کردمو گریه میکردم
امیرم خیلی خودشو کنترل کرد که بغضش نشکنه ولی نشد
همه از عشق خواهر و برادری ما با خبر بودن
امیر همه چیزم بود ،بهترین دوست ،بهترین شنونده ،بهترین برادر
به سختی خودمو ازش جدا کردمو رفتم سمت سارا
بغلش کردم
- خیلی تبریک میگم بهتون ،امید وارم خوشبخت بشین
سارا گونه امو بوسید : خیلی ممنونم عزیزم
حلقه ها رو برداشتم و به سمتشون رفتم
امیر حلقه خودشو برداشت و گذاشت توی انگشت خودش که زدم زیر خنده
- آخه دیونه یعنی تا حالا کجا دیدی که دوماد حلقه اشو خودش تو انگشتش کنه
یعنی کل اتاق منفجر شد با این کار امیر
بعد دوباره امیر حلقه سارا رو داخل انگشتش گذاشت سارا هم حلقه امیرو گرفت و داخل انگشت امیر گذاشت بعد دستاشونو گرفتم و روی هم گذاشتم
یعنی از شدت سردی دست هر دوشون فهمیدم که چقدر استرس دارن بعد از مدتی با هم چند تا عکس گرفتیم و کم کم همه اومدن خداحافظی کردن و رفتن
سارا و امیر هم رفتن یه کم دور بزنن تا شب بشه مهمونا بیان برگردن خونه....
منم رفتم سوار ماشین بابا شدم و حرکت کردیم سمت خونه خونه ما مجلس زنونه بود ،خونه عمو اینا مجلس مردونه بود ،اینجوری خانوما راحت تر بودن
ساعتهای ۸ شب بود که امیر و سارا اومده بودن همه با دیدنشون شروع کردن به کل کشیدن...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_وهفتم
..... فاطمه بیاد 😔
پله های زیر زمین را بالا رفتم 😔
پله های حیاط راهم بالا رفتم ودر را باز کردم 🚪
فاطمه را صدا کردم 😢
گفتم:فاطمه،بیا زیر زمین،محمد..... محمد کارت داره 😔
فاطمه با ترس ولرز کنارم آمد و گفت:چی شده😢
گفتم:تو زیرزمین.... محمد.... کارت داره 😔
فاطمه هراسان پله های زیر زمین را پایین رفت 😢
وقتی دست محمد را دید،گفت:دا... دا... داداش.... خ.... خ... خوبی؟😭
محمد گفت:آره خواهر خوبم 😔
فقط دستم.... دستم اینطوری شده 😔
من هم روی پله دوم نشسته بودم ونگاهشان میکردم 👀
به فاطمه گفتم:فاطمه،محمد گفت بهت بگم که بیای دستشو پانسمان کنی 😔
فاطمه گفت:خب خودت چرا پانسمان نکردی 😢
گفتم:محمد گفت بگم تو بیای 😔
محمد هم که روی صندلی نشسته بود بلند شد وروی زمین نشست 😢
من را صدا زد و گفت:زینب جانم،خانم خونم،بیا بشین پیش من،دلم برات تنگ شده 😢
آرام بلند شدم ودوپله را پایین رفتم 😔
کنار محمد روی زمین نشستم 😢😔
محمد سرم را روی شانه اش گذاشت ودستم را گرفت 😢
فاطمه هم جعبه کمک های اولیه را از توی قفسه برداشت و روبه روی محمد نشست 😔
دستش را ضد عفونی کرد و بعد باند را از جعبه بیرون آورد 😢
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید😢
به محمد گفتم:نمیخوای بریم بیمارستان 😢
گفت:ما تو خونه دوتا دکتر داریم،بیمارستان میخوایم چکار 🤨
فاطمه به من لبخند زد 🙂
فاطمه گفت:بیا داداش تموم شد 🙃
محمد گفت:قربون دستت آبجی 😊
فاطمه دست محمد را بوسید 🙂
محمد هم صورت فاطمه را بوسید 😉
فاطمه گفت:من میرم،شما هم زود بیاین 🙂
فاطمه رفت،گفتم:نمیگی چی شده؟😢
گفت:ولش کن خانم ☺️ بریم داداشت منتظره 😊
گفتم:فاطمه.... فاطمه خیلی ناراحت بود.... خودش روش نشد بیاد عذر خواهی کنه.... خواست.... خواست من بهت بگم 😢
محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:باهاش صحبت میکنم 😊
لباسش را عوض کرد وباهم بالا رفتیم ☺️
گفتم:هنوزم شب میخوای بری رزمایش؟😢
گفت:نرم؟🤔
گفتم:نه هیچی،برو 😢
گفت:اگه راضی نباشی نمیرم 😊
گفتم:نه،من راضیم 😔ظهرم بهت گفتم،سپردمت به حیدر 🙃
محمد دستم را گرفت واز پله ها بالا رفتیم 😊
در اتاق را که باز کرد مریم بلند شد و گفت:سلام علیکم 😊خسته نباشید 😊
محمد هم گفت:سلام 🙂 خوش آمدید بفرمایید ☺️
ابوالفضل هم از بغل زهرا پایین پرید و به طرف محمد آمد ☺️
محمد هم گرم از ابو الفضل استقبال کرد ☺️
زهرا وقتی دست محمد را دید،گفت:چی شده بابا 😢
محمد گفت:چیزی نیست دخترم ☺️
مریم حتی نگذاشت میوه هارا داخل ضرف بچینم 🙁همه کار کردند ومن بیکار بودم 🙁
ساعت ۶ بود ومحمد باید میرفت 😢اولین ١٢ اردیبهشت مشترکم با محمد،دور از محمد بودم 😢
از داخل اتاق،یک قرآن جیبی کوچک ویک حرز امام جواد داخل جیب لباس سبز پاسداری محمد گذاشتم 😢☺️
محمد مثل همیشه پیشانی من را بوسید
گفتم:کی برمیگردی؟😢
گفت:شاید فردا ☺️
گفتم:فردا 😳
گفت:نمیدونم شاید 🤷🏻♀
بستگی داره فرمانده اصلی کی برسه،من فقط به عنوان جانشین میرم،قول میدم فرمانده که اومد برگردم 😊
گفتم:خیلی مراقب خودت ودستت باش 😢........
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا