❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز💔
#قسمت_سی_ویکم
#من_یک_دختر_مسلمانم
✳سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود.
چند لحظه مکث کردم.
🌠–یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم.
🍃شما از روز اول دیدید من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنین آدمی رو دعوت کردید.حالا هم این مشکل شماست، نه من.
و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید،
کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره من نیستم...
💥و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود.
یه عده مبهوت ...
یه عده عصبانی ...
فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود!
به ساعتم نگاه کردم،
–این جلسه خیلی طولانی شده ...
حدودا نیم ساعت.
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد.
✔–دکتر حسینی ...
واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟
🔷–این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید.
جمله اش تا تموم شد ،جوابش رو دادم.
می ترسیدم با کوچک ترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه...
❌این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم.پاهام حس نداشت.
از شدت فشار، تپش قلبم رو توی شقیقه
هام حس می کردم.
💠وضو گرفتم و ایستادم به نماز.
با یه وجود خسته و شکسته ...
اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا...
🔘خیلی چیزها یاد گرفته بودم ، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم.مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور...
💮توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد:
–دکتر حسینی ... لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی.
💫در زدم و وارد شدم.
با دیدن من، لبخند معناداری زد.
از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی.
🔸–شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصی دارید.
🔹–مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید.
خنده اش گرفت.
🔸–دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه ، اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید.
ناخودآگاه خنده ام گرفت.
🔹–اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید ، تحویلم گرفتید ، اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم ، هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید تا راضی به انجام خواسته تون بشم.چند لحظه مکث کردم...
🔹–لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن،
اصلا دزدهای زرنگی نیستن.
و از جا بلند شدم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
💎ادامه دارد....💎
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_سی_ویکم
#برآورده_شدن_آرزویی_که_از_خدا_داشتم
🤦🏻♀ اصلاً مگر میشود کسی را ندیده عاشقش شد و با او ازدواج کرد؟! هی این سوالات را توی ذهنم مرور می کردم و بیشتر گریه ام می گرفت که یکهو ته دلم روشن شد♡
💛انگار کسی داشت توی قلبم می گفت:{این مرد جواب خداست. جواب خدا به دعاهایت. چند وقتی بود دعا می کردم و از خدا می خواستم کسی را برایم بفرستد که از تنهایی در بیایم. کسی که از جنس خودم باشد. کسی که اعتقاداتش مثل خودم باشد. آن روز ته قلبم روشن شد که این مرد همانی است که از خدا خواسته بودمش♡
❤️وقتی توی ذهنم ماجرا را مرور کردم، دیدم محسن آن جملهء {دختر شیعه داریم؟!} را دقیقا یک روز بعد از دعاهایی که با خدا داشتم توی چت روم گذاشته بود. یکهو تمام آن عصبانیت و ناراحتی از بین رفت. حس کردم عاشقش شده ام♡حس کردم دوستش دارم♡ بلند شدم کامپیوتر را روشن کردم و برایش نوشتم:{آره می دانم}
♨️ محسن را بعدها بیشتر شناختم. توی خانوادهای مذهبی بزرگ شده بود. اما از همان نوجوانی اش با برخی از رفتارهای خانواده اش مشکل داشت! این بود که از همان نوجوانی حسی از تنهایی او را آزار می داد. به خصوص که یک روز با روحانی هیئت شان هم درگیر می شود و یکهو به همه چیز شک میکند. اینکه مسیرش درست است یا نه؟! پدر و مادرش درست میگویند و روحانی هیئت یا بعضی از بچههای کوچه و خیابان؟! این میشود که میافتد پی خواندن و تحقیق کتاب میخواند، پرس و جو می کند. فضای مجازی را به دنبال سوال هایش زیرورو می کند. شب و روز آن قدر خوانده بود و پرسیده بود که وقتی به خود آمده بود، دیده بود چهارسال گذشته و حالا دیگر تردید هایش برطرف شده است!
📝یادگیری زبان انگلیسی را از خیلی قبل شروع کرده بوده. با دیکشنری و نت و فضای مجازی. گفتگو با آدمهای بیکاری که توی چت های فضای مجازی گیر می آورده.
👨🏻💻همان وقت هایی که داشت برای سوال هایش پاسخ پیدا میکرد، توی فضای مجازی با افراد دیگری آشنا شده بود که همان سئوالها داشته آزارشان میداده.بعضی شان هم مسلمان نبودند و از این ور و آن ور چیزهایی به گوششان خورده بود. این بود که توی سایت ها به دنبال کسی می گشته اند باهاش گفتگو کنند. محسن هم خوره ی بحث و جدل، افتاده بود توی این سایت ها و با این و آن به گپ و گفت.
💞 تا اینکه یک روز توی چت روم با من آشنا شده بود و همان وقت به یاد آرزوی دوره ی نوجوانی اش افتاده بود که همسرش یکی از این دختر های چشم بادومی باید باشد. که تلویزیون نشان میدهد یکی شبیه[ اوشین یا هانیکو] همان وقت از دلش می گذرد که این دختر باید زن من بشود. بعد هم آنقدر حرف زد و رفت و آمد تا دل من را هم برد و قبول کردم، زنش بشوم. البته حالا نه به این سادگی ها...
👈🏻با ما همراه باشید... ❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_سی_ویکم
نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت:
-فاطمه من خواب آقام رو دیدم..
بعد از سالها...
خواب دیدم تو دوکوهه است.
همونجایی که ما امروز بودیم...
دیدم که ازم ناراحته.
روشو ازم برمیگردونه...
هرچی التماسش کردم باهام حرف نزد...
جز یک جمله که مو به تنم سیخ میکنه…
پرسید:
چی گفت آقات؟
بغضم رو فرو خوردم و با صدای لرزون گفتم:
-گفت:سردمه’،!!
تو لباس از تنم درآوردی...
فاطمه حالت صورتش تغییر کرد وبا حیرت وناراحتی گفت:
-ای وااای….تو مگه چیکار کردی دختر؟!
لحن فاطمه کافی بود تا دوباره هق هق از سر بگیرم و صورتم رو میون دستانم پنهون کنم.میون هق هقم با درماندگی گفتم:
واآی فاطمه فاطمه فاطمه…
بپرس چیکار نکردم..
من تا خرخره تو کثافتم…
فاطمه که حالا نگرانی درصورتش موج میزد دستان منو از روی صورتم کنار زد و در آغوشم گرفت.
لرزش بدنش رو میان هق هقم کاملا حس میکردم و گمانم این بود که حالش خوب نیست.
ازش پرسیدم:
-خوبی؟
او که لبهایش کبود شده بود با تکان سر بهم فهماند خوبه.
ولی خوب نبود...
روی تخت دراز کشید و بالبخند تصنعی گفت:
-خوبم فقط خواب آقات…
چیکارکردی عسل که آقات ازت گله داره؟
اوبایادآوری خوابم حواسم رو ازخودش پرت کرد.
گردن کج کردم وچیزی یادم آمد.
گفتم:
-میدونی اسم واقعی من چیه؟
او با تعجب وپرسش نگاهم کرد.
یک قطره ازاشکم روی گونه ام آرام سر خورد و روی چادرم افتاد:
-رقیه….رقیه سادات
فاطمه حسابی شوکه شد
.به سرعت پاشو جمع کرد.
بسمتم نیم خیز شد وبا با ناباوری پرسید:
-تو …از ساداتی؟؟
خودم هم از یادآوریش قلبم به درد آمد وبا حالت تاسف چشمانم وبستم.
فاطمه هنوز تو شوک بود...
انگار که من خودم رو ملکه معرفی کردم و او از اینکه چرا تا به الان نمیدونسته که من چه شخص مهمی هستم ناراحت وخجالت زده ست!
گفت:
-چرا زودتر نگفتی؟!
تو این پنج شیش ماه اینهمه باهم ازهردری صحبت کردیم اون وقت تو یک کلمه موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی؟
گفتم چه فرقی میکرد؟!
با ناراحتی گفت:
-چه فرقی میکرد؟!!
میدونی چقدر مقامت پیش خدا بالاست؟
اگر میگفتی پاهامو درحضورت دراز نمیکردم..مدام صورت وگردنتو میبوسیدم...
تو یادگار اهل بیتی..اونوقت...
فاطمه چی میگفت؟!!
چرا اینطوری خطابم میکرد؟!
پس چرا هیچ کس دیگری درمورد سادات بودنم چنین نظری نداشت؟
فقط عیدهای غدیرخم که میشد دوستان پدرم میومدند و اسکناسهای مهرشده میگرفتند وبا تبریک میرفتند؟
سرو صورتم رو میبوسیدند ولی کسی اینقدر از اینکه من ساداتم حس ارزشمندی بهم نداده بود! و جمله ی آخر فاطمه عجب مشت محکمی بود..مشتی که درست گناهان ریزودرشت وخرابکاریهای این ده ساله ام رو هدف میگرفت.
امشب چرا اشکهای من تمامی نداشتند؟
چرا حس شرمندگی وسرخوردگی من پایان نداشت؟ !
اون از آقام که صبح به خوابم آمد و گله کرد من لباس تنشو ازش گرفتم و این هم از فاطمه که یادم انداخت من یادگار اهل بیتم!!
چقدر جمله ی سنگینی بود.
پرونده سیاه من کجا و کتاب سفید و خوشبوی اهل بیت کجا؟!
گفتم:شرمنده تر از اینم نکن….
روم سیاهه فاطمه..
از کنارش بلندشدم وکنار پنجره ایستادم.
نور اتاق کم بود با این حال چراغ رو خاموش کردم تا فاطمه رو نبینم.از بیرون ماه پیدا بود.
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_سی_ویکم
صبح زود بیدار شدم
رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیف و کتابمو برداشتم و رفتم سمت آشپز خونه
که دیدم امیر توی پذیرایی روی مبل نشسته
- چرا اینجا نشستی؟
امیر: منتظرم تا ساعت ۸ بشه برم دنبال سارا
- چرا؟
امیر: بریم آزمایش دیگه
- آها ،جوابشو گرفتین حتما بهم خبر بدین
امیر: یعنی تو نمیای؟
- نمیتونم بیام ،چون یه عالم کار روسرمون ریخته ،الانم که سارا نیست باید جای اونم کار کنم
امیر: اااااا.... پس من با کی برم
- وااا مگه بچه کوچیکی ،خودت برو
امیر: آیه اذیت نکن دیگه بیا بریم من از خجالت باید آب شم
- بله ،از خنده های دیشبت مشخص بود که چقدررر،خجالت میکشیدی
امیر : الان واقعا نمیای؟
- میرم دانشگاه یه کاری دارم انجام میدم میام
امیر: میخوای برسونمت که زوتر کارتو انجام بدی...
- اگه اینکارو کنی که ممنون میشم
امیر: خوب برو یه چیزی بخور برسونمت
- باشه
بی بی و مامان در حال صبحانه خوردن بودن
سلام کردمو کنارشون نشستم
بی بی یه نگاهی به من کرد و لبخند زد
امیر : آیه زود باش دیگه!
- الان میام ،تو برو ماشین و روشن کن منم میام
امیر: باشه
تن تن صبحانمو خوردم و از مامان و بی بی خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پوشیدم رفتم دم در سوار ماشین شدم و حرکت کردیم...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سی_ویکم
...... گفتم:خب تو بگو چکار کنم 😒
گفت:به خدا توکل کن☝️🏻😊
گفتم:چشم😓
گفت:آفرین خانم خوشگل خودم 😉
لبخند زدم 🙂
محمد گفت:منتظری بغلت کنم؟🤔
گفتم:اگه تونستی خوشحال میشم 😄
خندیدیم 😂😂😂
زهرا گفت:بریم بالا بریم 😊
محمد دستم را گرفت و یاعلی گفت 😊
بلند شدم ☺️
وارد خانه شدیم ☺️
محمد گفت:بهبه چه خونه تمیزی 😃
گفتم:کار دخترته😅من که استراحت مطلق بودم 😂
محمد گفت:استراحت مطلق بودی یا گریه مطلق؟😄
خندیدیم 😂😂😂
محمد گفت:ناهار چی داريم؟😃
گفتم:والا خبر ندارم 😂هرچی درست کرده دخترت درست کرده 😂
محمد گفت:ماشاالله دختر بابا ☺️بزنم به تخته 😂
دوروز دیگه باید عروست کنیم 😂
سرخ شد ☺️
گفتم:اذیتش نکن دختر مامانو 😌
بغلش کردم 🤗
محمد رفت داخل اتاق ولباسش را عوض کرد 😊
از بالای پله ها دست هایش پشت سرش بود 😳
یک چیز پشت سرش قایم کرده بود🤨
گفتم:چی داری؟ 🧐🤨
گفت:حدس بزن 😌
گفتم:اذیت نکن دیگه 😟
گفت:حالا یه حدث بزن 😉
گفتم:خب نمیدونم😐
گفت:پس چشماتو ببند 😁
چشمهایم را بستم ودستم را روی چشمانم گذاشتم 🤭
گفت:بشین روی مبل 🛋
گفتم:چرا اذیت میکنی 🙄
گفت:بشین دیگه،لوس 😐
گفتم:خودتی😜
خندید 😂
یک چیز بزرگ و سنگین روی پایم گذاشت 😳😍
گفتم:میشه چشمامو باز کنم 😍
گفت:باز کن ☺️
یک جعبه مکعبی بود که کاغذ کادو گرفته شده بود 😍
یک کاغذ هم روی آن بود که نوشته بود:تولدت مبارک بهترین همسر دنیا😍
از خنده روی مبل پخش شدم 🤣
آن روز تولدم بود 😂
محمد گفت:چی شده زینب؟🤔
گفتم:😂هیچی😂....😂هیچی😂
یادم نبود امروز تولدمه 😅
خندید 😂😂
گفت:نگا کن با خودت چکار کردی😂بیچاره شدیم رفت😂تولدتم یادت رفته 😂
خندیدیم 😂😂😂
محمد گفت:بازش نمیکنی؟🤔
تکانش دادم 🎁
گفت:نکن دختر میشکنه 😄
گفتم:برام ظرف خریدی 😂خودم جهاز دارم 😂
خندید 😂
گفت:بازش کن ☺️
با آرامش کاغذ کادو را باز میکردم ☺️
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا