💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_پنجاهم
#ارتباط_قلبی_با_اباعبدالله_الحسین💖
🏢 قبل از این هم خیلی روضه می رفتیم. ولی چون فارسی را درست متوجه نمی شدم، خیلی رویم تاثیر نمیگذاشت! بیشتر عاشق سینه زنی و دستههای عزاداری بودم. سال قبلش آپارتمانمان در خیابان صفا بود. محله مان محله ای مذهبی بود. در ایام محرم هر شب حوالی ساعت هشت و نیم دسته رد می شد.
🥁 سالهای سال آرزو داشتم یک دسته عزاداری را از نزدیک ببینم؛ ولی در ژاپن اینجور مراسمات خیلی اجرا نمیشد. محرم ها هر وقت دسته ها می آمدند، هیجان زده می شدم و به محسن میگفتم:{به دیدن دسته برویم.} بیشتر از صدای دسته لذت می بردم. از در هم آمیختن صدای بم طبل و جینگ جینگ سنج ها با {یاحسین} گفتن مشکی پوشان. موسیقی دسته های عزاداری به وجدم می آورد.
☕️ با محسن می رفتیم سر کوچه می ایستادیم و منتظر عبورشان میشدیم. سرکوچه موکب هایی زده بودند و بین مردم چای پخش می کردند. آن چند سال محرم در زمستان افتاده بود، برای همین چای داغ موکب سر کوچه در سرمای زمستان خیلی می چسبید.
🏴 وقتی دسته از راه می رسید و صدای 《یاحسین》 عزاداران از دور به گوشم میرسید، لحظه شماری می کردم صدای ضرب برخورد دست ها با سینه ها را هم بشنوم. همین که صدای سینه زدنشان مستم می کرد، از خود بی خود میشدم و من هم باهاشان سینه میزدم.
❤️ با اینکه از چیزهایی که میگفتند به جز 《یاحسین》 چیزی متوجه نمی شدم، ولی با این حال گریه ام می گرفت. گریه میکردم و سینه میزدم. اولین 《یا حسین》 را که می شنیدم، ارتباط قلبی ام با اباعبدالله برقرار میشد♡ مهم نبود که بفهمم چه میگویند یا نفهمم. همین که می دانستم اسم مولایم را بر لب می آوردند برایم کافی بود.
🖤من قبل از این درباره امام حسین (علیه السلام) زیاد خوانده بودم، ولی اینکه می دیدم با گذشت این همه سال مردم برایشان جوری عزاداری میکنند که انگار همین دیروز در صحرای کربلا آن اتفاق افتاده، خیلی زیبا و شگفت انگیز بود. تا به حال برای هیچ کدام از نزدیکانم این طوری عزاداری نکرده بودم.
👈🏻با ما همراه باشید...❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_پنجاهم
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
_تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.
نوشتم:
دیدمت داری گریه میکنی.
اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟*
نوشت:
*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.
باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم:
_نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.خواهش میکنم دعام کن..اونطوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم.کمکم کنید.
گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم:
من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم...
من دلم یک مرد مومن میخواد.کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه...اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم...
شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..
گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم...نفهمیدم کی خوابم برد!
یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم.انگار که مدتها خواب بودم.حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:کوتاه بود!!
اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟!
ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود .
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!!
من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم.فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! !
میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد
-نگران چی هستی؟
خدا هست ..جدت هست..آقات هست...
من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود...
زیر لب زمزمه کردم:
-او چی؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کی حرف میزنی؟
🍁نویسنده :ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_پنجاهم
چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد
۳ روز دیگه حرکت میکردن تو فکر این بودم که ای کاش منم میرفتم ،تو فکر خیال بودم که یکی از پشت با کیفش زد به من برگشتم نگاه کردم سارا بود
- سلام
سارا: علیک ،خیلی نامردی
- چرا
سارا: آخه دیروز شوهرمو همراه خودت بردی دور دور ،منم زیر بارون مثل موش آب کشیده رفتم خونه
- چیه حسودی میکنی؟
سارا: خیلیییی،از اینکه امیر خیلی دوستت داره حسودیم میشه...
- نترس بابا ،امیر تو رو هم خیلی دوست دار
سارا: ولی نه به اندازه تو !
- تو چون تازه ازدواج کردی اینو میگی،کم کم متوجه دوست داشتنش میشی،البته اگه خجالت و بزاری کنار
سارا: امید وارم
- راستی امتحان دیروز و چیکار کردی ؟ گند که نزدی؟
سارا: هاشمی دیروز اصلا امتحان نگرفت ،اصلا یه جوری بود کلافه ،عصبانی ،توپش پر پر بود
- عع چرا!
سارا: چه میدونم حتما باز رفته خواستگاری جواب رد شنیده
- بی مزه
سارا: راستی پکیج راهیان نورو دیدم عالی شده بود
- اره خیلی خوب شده ،راستی به نظرت جای اضافی دارن
سارا: واسه چی پرسیدی؟
- دلم میخواد چند روزی به چیزی فکر نکنم ،و تنها باشم
سارا: نمیدونم باید بری از منصوری بپرسی
- باشه ،بعد کلاس میرم پیشش
سارا: بریم که الا کلاس شروع میشه
- بریم
بعد تمام شدن کلاس وسیله هامو تن تن جمع کردم و رو کردم به سارا گفتم: سارا تو برو تو محوطه منتظرم باش من میرم پیش منصوری و میام
سارا: خوب باهم میریم پیشش
- نه خودم میرم،امیر گفت میاد دنبالمون تو برو که با دیدنت یه کم شارژ شه بیچاره
سارا: فعلا که دستگاه شارژش پیش شماست
لبخندی زدم و از کلاس بیرون رفتم...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_پنجاهم
شروع كرد به ادرس دادن و راهنمايي كردن. خيابانهايي كه من تا به حال اسمشان را هم نشنيده بودم. كوچه هاي باريك خيابانهاي تنگ و ازدحام مردم سرانجام سر كوچه اي تنگ و باريك گفت : كه ماشين را نگه دارم ، ايستادم. حسين به انتهاي كوچه اشاره كرد و گفت :
- اين كوچه بن بسته ماشين هم به سختي توش مي آد من همين جا پياده مي شم. خانه يكي مانده به آخر مال من است پلاك بيست و پنج.
با خنده گفتم : دعوتم نمي كني ؟
غمگين نگاهم كرد و گفت : تو به اين جور جاها عادت نداري .
عصبي گفتم : حسين بس كن ! هركسي رو با شخصيت و فرهنگ و تربيتش محك مي زنن نه با خانه وزندگي اش! اگر اينطور بود بايد فاتحه انسانيت رو خوند.
بعد نگاهش كردم سر به زير انداخته بود. ادامه دادم خيابانها پر است از ادمهايي كه هنوز بلد نيستند اسمشان را امضا كنند انگشت مي زنند و مهر مي كنند اما ارقام چك هايشان نجومي است.
توي خيابانها ماشين هايي را مي بيني كه فقط چراغشان يك ميليون مي ارزد اما اگر به كمي بالاتر جايي كه راننده نشسته نگاه كني كسي را مي بيني كه دستش تا آرنج توي دماغش فرورفته !در عوض شهر پر است از آدمهايي كه با سيلي صورتشان را سرخ نگه مي دارند ولي پر از معرفت و صفا هستند.كلاه مادر و پدرشان را بر نمي دارند .براي يك قران ارث و ميراث يقه هم را پاره نمي كنند زن و دخترهايشان را به دنيايي نمي فروشند با رشوه و پولهاي كلان دلالي اشنا نيستند. پس جاي آنها كجاست ؟ واقعا ارزش آدم به پولش است؟
خودم هم از حرفهايي كه زده بودم تعجب كردم. اين حرفها كجا انباشته شده بودند؟ حسين نفس عميقي كشيد و گفت: ثابت كن كه نيست.
دستم را روي فرمان كوبيدم و گفتم : ثابت مي كنم.
حسين نگاهي به من انداخت و در را باز كرد. بعد گفت : خيلي ممنون خداحافظ.
با عجله گفتم : حسين چه جوري ميتونم باهات تماس بگيرم ؟
- براي چي ؟
- خوب شايد كارت داشتم.نمي تونم هر بار بيام دفتر فرهنگي بد مي شه.
روي تكه اي كاغذ چيزي نوشت و به طرفم دراز كرد.شماره تلفني بود كه با عجله نوشته بود. توي جيبم گذاشتم و خداحافظي كردم. نمي دانستم چه جوري بايد به طرف خانه برگردم. آنقدر سوال كردم تا سر انجام به خيابانهاي آشنا رسيدم. دلم مي خواست با كسي درد دل كنم حرف بزنم اما كسي به نظرم نمي رسيد نظر شادي و ليلا را راجع به حسين مي دانستم.مادرو پدر و سهيل هم كمابيش مثل دوستانم فكر مي كردند. پس بهتر بود فعلا حرفي نزنم. بين راه يادم افتاد كه اصلا به نمره ام نگاه نكردم و اگر مادرم مي پرسيد حرفي براي گفتن نداشتم. بنابراين دوباره به طرف دانشگاه حركت كردم. چند تا از نمره ها آمده بود. شروين هم در حياط بود و با ديدن من اخم هايش را در هم كشيد. بي توجه به حضورش نمرات ليلا و شادي را هم يادداشت كردم و به طرف ماشينم راه افتادم. لحظه اي بعد با صداي شروين بر جا خشكم زد :
- آهاي با توام.
برگشتم و نگاهش كردم ادامه داد اگه تو حراست برام دردسر درست كنن حالتو بدجوري مي گيرم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاهم
..... خوب که نیست ولی بهتره 😢
زهرا خیلی دوست داره با تو بیاد کربلا گناه داره 😢
گفت:خدا رو چه دیدی،شاید امسال که رفتم شهید نشدم 😊
گفتم:نه محمد! به بار دوم نمیرسه! دفعه اول شهید میشی 😢
خودم هم در جواب خودم ماندم 😳من از کجا میدانم 😳
محمد گفت:اینم حضرت زهرا گفت؟!
گفتم:نه ولی نمیدونم 😳
محمد گفت:زینب دقیقا تعریف کن از وقتی بیهوش شدی چی دیدی!؟
من از سیر تا پیاز را تعریف کردم! از وقتی که نور عظیم تمام چشمانم را گرفت..... تا بوسه به دامان مادر وزمین خوردنم 😢
محمد گفت:این لبی که به دامن مادر بوسه زده،حرف بیخود ازش بیرون نمیاد! من بار اولی که برم سوریه شهید میشم! 🙃
ولی بازم هرچی خانم زينب کبری بخوان!
....... تا به خودمان آمدیم ستون ١۴۴٠ بودیم 😍
١٢ستون تا حرم حضرت عباس و بین الحرمین 😍
در همین حال و هوا که همه سرعتشان را زیاد میکنند تا زودتر به حرم برسند،من ومحمد هم تند تر میرفتیم تا به حرم برسیم 😍
محمد پرسید:دستت چطوره؟
گفتم:دیگه درد نمیکنه از دیشب دیگه اصلا درد نگرفت 😊
گفت:حضرت زهرا! مگه نگفتی دست به بازوت کشید؟!
گفتم:آره دقیقا از همون موقع!!
با صدایی بغض آلود وتقریبا بلند گفتم:قربونت برم مادر!😭
...... تقریبا رسیده بودیم 😍
محمد گفت:اول بریم مهمون سرا که غسل کنیم وشب جمعه رو کامل حرم باشیم 😊
قبول کردم و به سمت مهمانسرا رفتیم 😊
وقتی چادرم را در آوردم وبه زخم دستم نگاه کردم،هیچ اثری از زخم نبود 😳
گفتم:محمد 😳باورت میشه زخم دستم نیست 😳
محمد گفت:آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند/کی شود که گوشه چشمی به ما کنند 😊
غسل زیارت کردیم وتقریبا ١٠دقیقه به اذان مغرب داخل بین الحرمین بودیم 😊
همراه هزاران عاشق نماز مغرب را در مقصد عشق،در پیشگاه حضرت عشق اقامه کردیم!!🙃
بعد هم از درب باب القبله وارد حرم امام حسین شدیم ☺️
اما موج جمعیت آنقدر زیاد بود که بیشتر نتوانستیم جلو برویم وحتی به بین الحرمین برگشتیم 🙁
محمد نشست ومن هم کنارش نشستم وزانوهایم را بغل کردم وسرم را روی شانه محمد گذاشتم 🙃
وشهیدم برایم زیارت عاشورا خواند 🙂
حدودا ساعت ١ نیمه شب از همان درب باب القبله وارد حرم امام حسین شدیم 😍🤤
باب القبله،بهترین جای این دنیاست!😍🤤
هردو نفرمان هم به ضریح رسیدیم وزیارت کردیم 🙃
من هم انگشتر متبرک حضرت زهرا را به تبرک فرزندانش هم رساندم 😍
دیگر نور علی نور بود 😅
بعد از زیارت به بین الحرمین برگشتیم،حالمان حول حالنا شده بود 😭😍
من کنار شهیدم،در پیشگاه ارباب شهیدم،نشسته بودم وفکر میکردم! به روزی که دیگر شهیدم نیست ومن به این صحن وبین الحرمین میآیم!
نزد اربابم می نشینم واز دردهای نبود محمد میگویم! 👀
محمد زمزمه میکرد:منو اشک و حرم تا سحر میمونیم تنهای تنها/من میگفتم،همه دردو دلامو کنار ضریحت باتو آقا!
من هم سر به شانه اش گذاشته بودم وبی صدا اشک میریختم!
به محمد گفتم:محمد!بیا دوباره بریم زیارت!با اربابم کار دارم 🙁
گفت:چشم عزیزم 😊بریم هرچی دوست داشتی با اربابت صحبت کن 😊
دوباره وارد حرم شدیم!حس و حال عجیبی داشتم!مثل زیارت چند ساعت قبل نبود 😢
حس غریبی بود!😢
دوباره کنار ضریح رفتم! اینبار کمی خلوت تر بود وچند دقیقه کنار ضریح نشستم😢
زبانم بند آمده بود و فقط اشک میریختم!😭
چند دقیقه ای کنار ضریح بودم وبعد گوشه دیوار نشستم وسرم را گوشه دیوار گذاشتم!😢
به طور باور نکردنی برای چند لحظه خواب رفتم!😴
دوباره حضرت زهرا به سمتم می آمد!😍
گفت:زینب! نگران نباش! این آخرین باری نخواهد بود که با همسرت به دیدار پسرم می آیی! همسرت،سال آینده، ٢٠روز پس از اربعین شهید میشود!
اینبار مادر با قد خمیده مقابلم ایستاده بود ومن از ایشان خجل شده بودم وروی زمین افتاده بودم 😔
اینبار مادر به دیدار پسرش آمده بود!شب جمعه! کربلا! چند روز مانده به اربعین!
از خواب پریدم 😢
تمام بدنم یخ کرده بود!
چشمانم نمیدید 😭
حرم پیش چشمم تار وسیاه شده بود 😢
زمان شهادت محمدم را هم فهمیدم!........
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا