eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💚بسم رب المهدی💚 🎉🎈 ✈️دو هفته هم مثل برق و باد گذشت و وقت برگشتن رسید. خیلی ناراحت بودم. بغض گلویم را گرفته بود. هم از همسرم دور میشدم و هم از جایی که دوستش داشتم. ایران. با اکراه سوار هواپیما شدم و همه اش تصویر محسن جلوی چشمم بود. از بغل دستی خواستم جایش را با من عوض کند تا کنار پنجره بنشینم. قبول کرد. سرم را چسباندم به پنجره و وقتی هواپیما داشت از زمین فاصله می‌گرفت به ایرانی که هر لحظه داشتم ازش دورتر میشدم، خیره شدم. حس عجیبی بود. انگار نه انگار ژاپنی بودم. حس می‌کردم ایرانی ام. حس می کردم دارم از وطنم دور می‌شوم. احساس غربت می کردم. 💛وقتی به ژاپن رسیدم. خانواده ام توی فرودگاه منتظرم بودند. همه دلشان برایم تنگ شده بود♡ بغلم کردند و حالم را پرسیدند. پدرم از ایران پرسید. چیزهایی را که در ایران دیده بودم برایش تعریف کردم. 🧡گفتم ایرانی‌ها خیلی با محبت و مهربان اند. اینقدر باهم راحت حرف می‌زنند که اگر ندانی فکر می‌کنی با هم دوست چندین و چند ساله اند. مثلاً یک بار با محسن سوار تاکسی شدیم، اینقدر با راننده گرم گرفته بود که فکر کردم با هم فامیل اند. بعد که ازش پرسیدم. گفت:[اصلاً او را نمی شناخته] 🛍 یک بار هم رفتیم داخل یک مغازه که خرید کنیم، آنقدر با فروشنده گفتند و خندیدند که فکر کردم با هم دوستند. حرف‌هایشان را که درست نمی فهمیدم. ولی محسن یک جوری می‌گفت و فروشنده یک جوری قهقه می‌زد که من این طور فکر کردم. بعد که از محسن پرسیدم. گفت:[ نه. او را نمی‌شناختم] اینها را که گفتم، پدرم از ایران خیلی خوشش آمد. گفت:( حتما باید سری به ایران بزنم.) 🎎 گفتم:{روزهای اولی که رفته بودم ایران. مردم تا می دیدنم.میگفتند: [از اوشین چه خبر؟!]} پدرم گفت:(باید میگفتی ما هم سالهاست ازش خبر نداریم) و خندیدید:) 🌿 چیزی درباره عقد محضری برایشان نگفتم. اگر می گفتم هم به احتمال زیاد برایشان معنایی نداشت. فقط گفتم:{ تصمیم را گرفتم که به ایران مهاجرت کنم} و آنها هم گفتند:[ حالا که ایران را دیده ای و مطمئنی که جای خوبی است و شوهرت هم مرد خوبی است. برو. اشکالی ندارد.] مادرم به شوخی گفت:( این جوری ما هم از دستت راحت میشیم. میروی و دست از سر ما بر میداری.) 🇮🇷 چند وقتی که توی ژاپن بودم همه اش حرف از ایران بود. چپ میرفتم از ایران می گفتم و راست می آمدم از ایران می گفتم. مردم ایران خیلی مهربان بودند. خیلی گرم بودند. یک ویژگی خوبی که داشتند این بود که به هم توجه می‌کردند. حواس‌شان به همدیگر بود. شاید بعضی ها بگویند اتفاقاً این چیز بدی است. دخالت کردن در کار دیگران است، ولی اگر یک ماه در کشوری مثل ژاپن زندگی کنند، می فهمند که چقدر چیز خوبی است. 🎒 آن مدتی که ایران بودم، یک بار با محسن پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم دو تا موتور سوار آمدند کنارمان ایستادند. یکی‌شان پسر جوانی بود و آن یکی مردی مسن. پسر کوله پشتی اش را از جلو انداخته بود. کوله پشتی افتاده بود روی شکمش. مرد با اینکه اصلاً پسر را نمی‌شناخت. برگشت بهش گفت:{برای چی کوله تو اینجوری انداختی؟! } پسر گفت:[ اینطوری راحت ترم. باد به شکمم نمیخوره، از اون طرف کمرم هم خنک میشه.] با اینکه پسر برای کارش دلیل آورد، ولی مرد ول کن ماجرا نبود. گیر داده بود که اینجوری درست نیست. توی ژاپن اصلاً این چنین چیزی نداریم. همه سرشان به کار خودشان است. هیچ کس برای دیگری دل نمی سوزاند. همه می گویند:{ به من چه دیگران چه کار می کنند؟! } ولی توی ایران یک اتحاد خاصی هست. همه هوای هم را دارند. این برایم خیلی ارزشمند بود. فکر می‌کنم علت این همه همدلی و اتحاد هم این است که به خاطر عقاید مشترکی که دارند دل هایشان به هم نزدیک است. هر چند ممکن است در ظاهر با هم تفاوت هایی داشته باشند، ولی اکثراً محبت اهل بیت (علیهم السلام) را در دل هایشان دارند♡ 👈🏻با ما همراه باشید...❤️ ادامه دارد... ⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم، گفتم: _چه ربطی داره؟! مگه ما لولوییم؟!! یک لقمه غذا بود دیگه.... با کنار ما عذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟! از طرفی شما در این رستوران جای خالی میبینی که این حرفو میزنی؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشکل داشت خودشون نمینشستند!! فاطمه متعجب از لحن تندم گفت: _چیزی شده؟ انگار سر جنگ داری! به خودم اومدم.حق با او بود.خیلی در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و به باقی مونده ی غذام نگاهی انداختم ولی دیگر میل به خوردن نداشتم.فاطمه دستش را روی دستم گذاشت وگفت: _من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخوای..پرسیدم چون نگرانتم. لبخند قدرشناسانه ای زدم: -خوبم....واسه تغییر باید از خیلی چیزها گذشت. .دارم میگذرم...مهم نیست چقدر سخته..مهم اینه که دارم میگذرم. فاطمه بانگرانی پرسید: _کمکی از دست من برمیاد؟ _آره..شاید دعا! کیفم رو از روی میز برداشتم. گفت:غذات هنوز تموم نشده... نگاهی دوباره به بشقابم انداختم ونجوا کردم: -بس بود!تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد.. فاطمه گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم کرد. حاج مهدوی از آنسوی سالن به طرفمون می اومد و من قد وبالای او را در دل تحسین میکردم.تصور کردم اگر او بجای این لباس کت وشلواری شیک میپوشید چقدر جذابتر و جنتلمن تر از مردهای دورو برم بود! او با اینهمه جذابیت چرا حاضر به پوشیدن این لباس شده بود؟!او هم جوان بود، هم زیبا!! او هم میتوانست مثل باقی مردهای هم سن وسال خودش لباس بپوشد وجوانی کند ولی این راه واین لباس رو انتخاب کرده بود.هرچند من عاشق این لباس بودم.لباسی که خوشبختانه تن هرمردی در اطرافم دیدم مهربان و شریف بود! حالا یا این از خوش اقبالی من بود یا بخاطر خاطرات خوب کودکیم... نزدیکمون شد.. باز با همان نگاه محجوب!  گفت:ببخشید معطل شدید.. من او رو معطل کرده بودم..من او را از کار وزندگی انداخته بودم اونوقت او از ما بابت معطلی عذر میخواست! ازمن پرسید :بهترید؟ وقتی مستقیم مرا خطاب قرار میداد غرق شادی میشدم.با نگاهی مستقیم زل زدم به چشمانی که فقط گوشه ی چادرم رو میدید وگفتم:  خیلی خوبم..مگر میشه بنده های خوب خدا منو مورد لطف وعنایت خودشون قرار بدن و من خوب نباشم! چقدر شبیه خودش حرف زدم! حتی لحن حرف زدنم همانند خودش بود..کاش حیای نگاه او هم یاد بگیرم.!! فکر میکنم از زمانیکه خودم رو شناختم چشمانم حیا نداشت.!! هر پسری که منو میدید و میخواست لب به تحسینم وا کنه همیشه یک غزل از چشمام ونگاه بی حیام میخوند!!!مسعود میگفت اون چشمای سگیته که پسرها رو مچل خودش کرده!! این راز رو وقتی مسعود برملا میکرد چهره ی نسیم دیدنی بود! نسیم از همون ابتدا بهم حسادت داشت. حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و چهره اش تغییر کرد.عبایش رو مرتب کرد و بدون کلامی با قدمهای بلند به سمت در رفت. قلبم از جا حرکت کرد. فاطمه بی خبر از همه جا پلاستیک غذاها رو از روی میز برداشت و درحالیکه بازوی منو میگرفت گفت:زود باش فک کنم خیلی دیره.حاج مهدوی عجله داره.. 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم با چشمای نیمه باز نگاه کردم امیر بود - بله امیر: سلام ساعت خواب!مگه دانشگاه نباید بری؟ - ساعت چنده؟ امیر: ۶ و نیم - یا خدااا چیشده سحر خیز شدی تو ؟ امیر: راستش آیه تا صبح نخوابیدم (زدم زیر خنده): چرا مگه شکنجه ات کردن امیر : فک کنم جام عوض شده نتونستم بخوابم -اشکال نداره،عادت میکنی ؟ امیر: راستی میخواستم بگم ،باش میایم دنبالت - نه نمیخواد ،خودم یه جا کار دارم بعد میرم دانشگاه امیر: باشه ،پس بمونین بعد کلاس میام دنبالتون - بابا زن زلیل امیر: کاری نداری - نه قربونت برم امیر: خداحافظ - خداحافظ بلند شدم ،دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه - سلام صبح بخیر مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی ؟ - یه مزاحم صبح زنگ زد بیدارم کرد! مامان: مزاحم ،کی بود؟ - گل پسرت مامان: وااا این موقع صبح واسه چی زنگ زده - دیونه است دیگه مثل زنش ،،بی خوابی میزنه به سرشون میان سراغ من بدبخت بیخوابم میکنن... مامان: خدا نکشتت آیه - بابا کجاست؟ مامان: داره لباسشو میپوشه الان میاد بعد چند دقیقه بابا هم اومد کنارمون نشست - سلام بابا بابا: سلام بعد از خوردن صبحانه از بابا و مامان خداحافظی کردم از خونه زدم بیرون سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه بعد از مدتی رسیدم دانشگاه کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم از خیابون رد شدم و رفتم سمت دانشگاه که یه دفعه یکی اسممو صدا کرد برگشتم نگاه کردم رضا بود ،از دیدنش این موقع صبح اینجا شوکه شده بودم رضا: سلام - س...سلام ،اتفاقی افتاده ؟ رضا: نه ،میخواستم اگه وقتشو داری باهات صحبت کنم همین لحظه یه ماشین جلومون ایستاد نگاه کردم هاشمی بود سرمو به نشونه سلام تکون دادم ولی هاشمی با دیدنم چهره اش یه جوری بود کنار ایستادیم که هاشمی از کنارمون گذشت و وارد دانشگاه شد یه نفس عمیقی کشیدمو به رضا نگاه کردم رضا: میتونیم بریم صحبت کنیم؟ - من زیاد وقت ندارم باید برگردم ،اگه میشه بریم همین پارک نزدیک دانشگاه رضا: باشه ،بفرمایید بریم .... 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .....در خانه رسیدیم 🙂 محمد کلید انداخت ودر را باز کرد 🙂 پله هارا بالا رفتیم 🙁 گفتم:محمد گفت:جانم؟! گفتم:من میترسم 😢 با خنده گفت:از چی 😅 گفتم:ازینکه نتونم همسر خوبی برای تو ومادر خوبی برای زهرا باشم 😔 محمد انگار زمین تا آسمان را برایش گلباران کردم 😅 محکم بغلم کرد وگفت:بهتر از تو،گیرم نمیومد 😌تازه از سرمم زیادی 😅من می‌ترسم نتونم حقتو ادا کنم 😄 مبهوت نگاهش کردم 😳 گفتم:شوخیت گرفته؟😳 گفت:چرا باید شوخی کنم؟!🤨 بعد هم هردو خندیدیم 😂😂 آنقدرخندیدیم که فراموش‌ کردیم برای چه به خانه آمده بودیم 😐😅 گفتم:محمد ما اومدیم لباس عوض کنیم 😂 گفت:راس میگی 😂 رفتم ولباسهایم را عوض کردم 😊 محمد هم که کمی لباس‌هایش خاکی بود رفت ولباسهایش را عوض کرد ☺️ بعد هم سوار ماشین شدیم 🚙 دستم خیلی درد میکرد اما عادی جلوه میدادم 🙃 چون اگر بروز میدادم محمد خیلی شرمنده میشد 😢 سرم را روی شیشه گذاشتم وخیابان را نگاه میکردم 👀 محمد گفت:خانم،تو فکری؟! گفتم:نه، چیزی نیست عزیزم 😢 گفت:دستت درد میکنه؟🤨 گفتم:آره 😔 گفت:میخوای برات یه چیزی بخرم بخوری؟ 🤔 گفتم:نه عزیزم چیزی نمیخوام ☺️ سکوت حاکم شد 😐 محمد فقط رانندگی می‌کرد ومن هم فقط به خیابان نگاه میکردم 👀 محمد گوشی اش را دستم داد و گفت:خانم،دلم روضه میخواد 😇بذار گوش بدیم 🙂 گفتم:چشم عزیزم 😊 گوشی را روشن کردم 📱 گفتم:روضه چی دوست داری؟🤔🙃 گفت:گوی قتلگاه 🙂 دنبال روضه قتلگاه گشتم فقط یکی بود 😕 همان را گذاشتم 🙃 حاج محمود کریمی بود و روضه گودی قتلگاه 🙂 هردو گریه میکردیم 😭 مثل ابر بهار 😭 روضه تمام شد وبعد از آن مداحی اربعین شروع شد 😍 از هرچی عشقه توبه کن😍با حسین عشقو تجربه کن 😍 خاطرات اربعينش نمیشه دیگه تکرار 😍بیا بگو یاعلی وبار سفر رو بردار 😍 محمد گفت:خانم امسال اربعین بریم کربلا یا یه موقع دیگه؟🤔 گفتم:من تاحالا کربلا نرفتم دوست دارم بار اول یه زمانی برم،که خلوت باشه ☺️ ولی قول میدم سال دیگه اربعین پیاده روی کنیم 🙂 محمد گفت:اتفاقا مزش به اینه بار اولت شلوغ باشه 😉 گفتم:نمیدونم 🤷🏻‍♀همون اربعینم خوبه 😄مهم اینه بریم زیارت ارباب ☺️ گفت:بله 😉 گفت:پس برنامه ریزی کنیم برای اربعین؟ گفتم:ببببللللللههههههه 😁 خندیدیم 😂😂 گفتم:اربعین امسال میفته توی آبان 🙃میتونی مرخصی بگیری؟🤔 گفت:من خودم اصل مرخصیم😌 خندیدیم 😂😂 گفتم:آخ آخ🤦🏻‍♀زهرا چی؟ گفت:خب میبریمش😊 گفتم:اون موقع زمان امتحانای زهراست....... نویسنده ✍🏻: