eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
400 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💚بسم رب المهدی💚 🎉🎈 💚 ‌ سال اولی که آمده بودم ایران هیچی از روضه ها نمی فهمیدم، اما سال دوم فارسی را خوب یاد گرفته بودم و دلم پر می کشید بروم هیئت و پای روضه ی روضه خوان بنشینم. محسن هم دل به دلم می داد. توی همان چند شب ماه محرم خیلی از هیئت‌های مهم تهران را گشته بودیم. هرشب توی یک هیئت. بعضی شب ها هم چند تا هیئت. 🏴 محسن تهران را مثل کف دستش می‌شناخت. هیئت های بزرگ که هیچ، هیئت های کوچک و خانگی را هم بلد بود. بعضی شب ها من را می برد توی محله های قدیمی تهران و می انداخت توی کوچه پس کوچه ها و بعد کلی پیچ واپیچ رفتن از جلوی یک خانه سر در می آوردیم. که بالای درش پرچم زده بودند. می‌گفت:{ هیئت های خانگی را بیشتر دوست دارد} می‌گفت:{ صفا و صمیمیتی که توی آنهاست هیچ جای دیگر نیست!} _راست هم می گفت. 🛵 شب تاسوعا هرچه اصرار کردم به هیئت یکی از مداحان معروف برویم، قبول نکرد. تیزر هیئت را توی تلویزیون دیده بودم و خیلی دلم می خواست شب تاسوعا آنجا باشم. می‌گفت:{ یک جای بهتر سراغ دارد.} نشستیم روی موتور و رفتیم محله جنت آباد. البته من که از محله‌های تهران سر در نمی آوردم. خودش گفت:{ اینجا جنت آباد است.} انداخت توی کوچه پس کوچه‌های تنگ و تاریک و جلوی خانه ای قدیمی ایستاد. 🕯🖤 با اینکه کوچه ماشین رو نبود و مردم باید ماشین هایشان را سر خیابان پارک می‌کردند، ولی خانه خیلی شلوغ بود. دیوارهای حیاط را پارچه مشکی زده بودند و تکه به تکه چهارپایه هایی گذاشته بودند که رویش شمع بود. ☕️ هرچند کوچه ها تنگ و تاریک بود، ولی حیاط خانه به جایش خیلی بزرگ و دلباز بود. آنقدر بزرگ بود که میشد تویش فوتبال بازی کنند. روی سر حیات پوشش زده بودند. تکه‌ به تکه بخاری های بزرگی گذاشته بودند، که تا حالا ندیده بودم. اول حیاط یک میز چای بود و یک نفر ایستاده بود چای می ریخت. 🌳 وسط حیاط باغچه ی بزرگی بود که تویش درخت گردو/ انار/ توت بود. محسن به درخت گردو اشاره کرد و گفت:{ این درخت را کلاغ کاشته.} باتعجب پرسیدم:[از کجا می‌دانی؟!] گفت:{علی بهم گفته. بعداً برایت تعریف می کنم} علی دوستش بود.صاحب روضه. محسن می‌گفت:{ تا یاد دارد توی این خونه روضه بوده. از آن زمان که پدر علی زنده بوده تا حالا که به رحمت خدا رفته و علی روضه را برگزار می کند. می گفت:{ تا حالا چند بار آمدن خانه را بخرند و برج بسازند ولی نفروخته.} گفتم:[ اینجا که به درد برج ساختن نمی خورد. توی کوچه هاش یک ماشین هم نمی تواند بیاید؟! ] گفت:{ دیوار پشتی خانه بر خیابان اصلی است. اگر کسی بخواهد جایش برج بسازد، در بر می افتد بر خیابان.} ⚫️ توی حیاط دور باغچه فرش پهن کرده بودند. سکوی بزرگی هم کنار حیاط بود که رویش منبر حاج آقا را گذاشته بودند. محسن میگفت:{اینجا حوض است. رویش تخته می گذارند و فرش پهن می کنند. مردها بالا بودند و زنها پایین توی زیرزمین. با اینکه حیاط خیلی بزرگ بود ولی خود خانه کوچک بود. چند تا اتاق که تا نصفه های حیاط دور چرخیده بود. توی این اتاق ها تدارکات را آماده می‌کردند. نزدیک زیرزمین که می شدی بوی قرمه‌سبزی روضه دل از دلت میبرد. از محسن خداحافظی کردم و از پله ها رفتم پایین. 😭❤️ آن شب بهترین روضه عمرم شد♡ روضه حضرت زینب(سلام الله علیها) بود. بدجوری دلم را سوزاند. کاری بادلم کرد که هنوز که هنوز است بیشترین اشک را در روضه حضرت زینب (سلام الله علیها) می ریزم. 👈🏻با ما همراه باشید...❤️ ادامه دارد... ⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم. حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند. به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلی اذیت کرده بودم.قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم: _منو ببخشید..بخاطر همه چیز.. و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم. به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد.و کسانی که منو می‌شناختند پرسیدند کجا بودم؟  من که واقعا نمی‌دانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم.هرکجا بودم برام خیر بود. و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم!  فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست.به او نگاهی شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانی بود! با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده! فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفر کوتاه بود.کاش بیشتر میماندم.. فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد -تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟ با تکان سر تایید کردم. در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم...  تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه.آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده.مثل همه ی عمرم!  فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد: _چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده. گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم فاطمه خنده ی کوتاهی کرد: -تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی!  دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد. پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟ فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد.با لحنی خاص گفت: -آره! فکر میکنم قلبم فشرده شد. پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟ او حالت صورتش تغییر کرد.قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد.ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت: -بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم کردند شام کبابه. من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم: حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟ او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: -هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم. من با دلخوری گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو.ببخشید اصرارت کردم. افکار مختلف مثل موریانه روح وجانم رو میخورد.دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد.نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود.؟؟ نکند؟ ؟ وای! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن! فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت: _گفتن بعضی چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی.من ضعیفم. من واقعا دیگه گیج شده بودم.با تعحب پرسیدم:اخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزار دهنده ست؟؟!! او نگاهی به اطراف کرد و گفت: _گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم.در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده ست. بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت: حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میکنن بی شام میمونی ها!  من با یک عالمه سوال بی جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی توجه به دیگرون روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم. فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزار دهندست؟ من تا ساعتهافقط به این چیزها فکر میکردم!!! 🍁نویسنده : ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... قولی به هم بدیم 🙂 محمد گفت:چه قولی؟ گفتم:قول بدیم تو همیشه وهمیشه شهید من بمونی ومنم همیشه همسر شهید محمد کریمی باشم! محمد خندید و گفت:مگه نیستی؟😅 گفتم:منظورم اینه که بعد شهادتتم تنهام نذاری،حتی دوست دارم اون دنیا هم کنارت باشم 🙂 محمد گفت:چشم زینبم! گفتم‌:دوست دارم شهید من! محمد گفت:بخوابیم که دیگه فردا باید برسیم کربلا که شب جمعه کربلا باشیم 🙂 خوابیدیم وفردا هم صبح زود،بعد از نماز صبح راه افتادیم🙂 هوا هنوز سرد بود و میلرزیدیم 😅 ولی بازهم شیرین بود! چون کسی صبح به آن زودی در جاده نبود،با صدای آهسته مداحی می‌خواندیم:شب های جمعه،میگیرم هواتو،اشک غریبی میریزم براتو،بیچاره اونکه حرم رو ندیده،بیچاره تر اون،که دید کربلا تو 😢 به محمد گفتم:محمد،یه سوال ازت بپرسم؟! محمد لبخند زد و گفت:شما دوتا سوال بپرس 😅 گفتم:چی شد که اومدین خواستگاری من؟ دنده شوخی را محکم جازد وگفت:پشیمونی 😂 گفتم:منِ زینب،تا حالا تصمیمی تو زندگیم نگرفتم که پشیمون بشم 😎 فقط میخوام بدونم 😢 خودم را مظلوم جلوه دادم وبه محمد نگاه کردم 👀 محمد گفت:آخ امان امان امان 😂از دست چشمای تو 😂 دنده شوخی را محکم تر جازد وگفت:اعوذ بالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم وبه نستعین انه خیر ناصر ومعین! خب خانم من، داستان ازونجایی شروع میشه که دختر خاله پسر داییم همکلاسی شما توی دانشگاه بوده ومثل اینکه حسابی دوست خوبی بوده و شایدم هست ☺️ایشون میگن که زینب خیلی دختر خوبیه و میتونه با محمد خوشبخت بشه ازونجا شد که مارفتیم دنبال تحقیق که جدا به من میخوری یا نه😅 خلاصه هرجور بگم کم میارم که چقدر ازت خوب شنیدیم 😂 مادرمم که حرفش حرف آخره گفت این همون عروسیه که من میخوام 😅 این شد که اومدیم خواستگاری ☺️ ولی زینب! گفتم:جانم آقا محمد؟ گفت:من یه برداشت دیگه ای ازت داشتم اما وقتی وارد این زندگی شدم دیدم تو اونی که میخواستم نیستی 😒😔 چشمانم از حدقه بیرون زده بود 😳 محمد خندید و گفت:تو خیلی بالا تر از اونی هستی که فکرشو میکردم 😂 از دست محمد گاهی دلم میخواست خودم را بزنم 😐 گفتم:محمد؟ نمیدونی دختر خاله پسر داییت اسمش چیه؟ گفت:چرا میدونم 😅 گفتم:اسمش چیه؟ گفت:فاطمه محمدیان 😊 یک لحظه تمام بدنم از حرکت متوقف شد 😐😂 فاطمه 😳 بهترین دوستم 😳 گفتم:محمد شوخی نکن 😐 گفت:نه این دفعه جدی دارم میگم 😁 واقعا قابل باور نبود 😳 گفتم:بذار دستم بهت برسه فاطمه 😐 محمد گفت:توکه پشیمون نبودی 😅 گفتم:الانم نیستم 😎 خندیدیم 😂😂 با شوخی های محمد هوا روشن شد و۵٠عمود هم جلو رفتیم 🙃 ......کم کم به اذان ظهر نزدیک می‌شدیم وفقط ١۵٢عمود مانده بود 😍 شور و شوقم برای زیارت یک طرف وناراحتی برای اینکه شاید اولین وآخرین سفرم با محمد باشد یک طرف 😢 نماز ظهر داخل یکی از موکب ها خواندیم ودوباره راه افتادیم 😊 محمد گفت:زینبم،بیا امروز مثل اهل بیت امام حسین به نیت رسیدن به کوی امام حسین،شبیه امام حسین تاوقتی که می‌رسیم کربلا چیزی نخوریم،شاید کمی بتونیم اونارو درک کنیم 😢 من هم که پایه پیشنهادات محمد بودم قبول کردم 😊 زیر لب زمزمه میکردیم و مداحی می‌خواندیم 😊 تنها چیزی که نگرانم کرده بود،این بود که محمد کی شهیدم می‌شود!؟ دل را به دریا زدم و گفتم:محمد!برای سوریه ثبت نام کردی؟!😢 محمد گفت:هنوز نه ولی برنامه داشتم که وقتی برگشتیم ثبت نام کنم 😊 گفتم:نه ترو خدا 😢یکم صبر کن 🙁بذار لااقل دوتا اربعین باهم بیایم کربلا 😭 محمد محبت آمیز نگاهم کرد و گفت:بعد سفر سال دیگه خوبه؟!☺️ گفتم:خوب که نیست ولی بهتره 😢..... نویسنده ✍🏻: