💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_چهل_وهشتم
#عشق_بازی_با_خدا
✅ آن سال، ما یخچالی ایرانی خریدیم. بعضیها میگویند جنس ایرانی خوب نیست! به نظرم جنس با کیفیت ایرانی خیلی هم خوب است! حداقلش برای من که خوب بود. آن موقع که میخواستم این یخچال را بخرم، یخچال های خارجی ای بود که امکانات بالاتری داشت. ولی من دنبال امکانات بالا نبودم. دنبال چیزی بودم که نیازم را رفع کند.
🛑 در ایران دختر های زیادی را دیده ام که برای چشم و هم چشمی خرج های وحشتناکی میکنند. به شوهر ها و پدرهایشان فشار میآورند. من چیزی می خواهم که از فلانی بالاتر و سرتر باشد. اینها زندگیشان آسایش دارد، ولی آرامش ندارد! نه که توجه به بیرون زندگی چیز بدی است. نه! آدم باید به ظاهر و بیرون زندگی توجه کند. این وسط باطن زندگی نباید فراموش شود. چیزی که متاسفانه امروز فراموش شده. شوهر صبح تا شب کار می کند که زن و بچه اش در آرامش باشند. ولی زن هرچه شوهر درآورده را خرج میکند، برای اینکه از فلانی کم نیاورد. آخر ماه می بینی هشت شان گرو نه شان است.
🔶 همان سال های اول زندگی مان محسن پیشنهاد داد برویم راهیاننور. من آن موقع چیز زیادی از راهیان نور نمیدانستم. وقتی محسن برایم توضیح داد، مطمئن شدم باید جای خوبی باشد. برای اینکه دربارهاش بیشتر بدانم خودم هم شروع به تحقیق کردم و به اولین چیزی که بر خوردم عکس شهدا بود.
📸 من عکس سربازان جنگ های مختلفی را دیده بودم. از عکس های سیاه و سفید سربازان جنگ های جهانی تا عکس های رنگی سربازان جنگهای عراق و افغانستان. وجه مشترک همه شان افسردگی و خستگی چهرهها بود. ناامیدی توی چهره هایشان موج میزد. همه شان غصهدار به نظر می رسیدند.
♥️ ولی اولین چیزی که توجه من را در دفاع مقدس جلب کرد. عکس شهدایی بود که قبل از شهادتشان همه شاد و خوشحال بودند. توی چهره همهشان امید را میدیدی. انگار وسط جشن ازشان عکس گرفته باشند.
💖 مردم ایران به شهیدانشان خیلی احترام می گذارند. خیلی دوستشان دارند♡ من بارها دیده ام مردم جوری با شهدا انس گرفته اند که اگر ندانی فکر می کنی آن شهید برادرشان است. فکر میکنی پسرشان است. شاید اصلاً آن شهید را نشناسند. فقط یک اسمی از ازش شنیده اند و یک عکسی دیده اند، ولی آنقدر بهش علاقه نشان میدهند که فکر میکنی سالها با او زندگی کردهاند.
🔷 ما هم توی ژاپن شهید داشته ایم. سربازانی که برای اعتقادشان، برای کشورشان جنگیده اند و در این راه کشته شده اند. ولی مردم ما اینقدر با آنها مأنوس نیستند.
🌍 البته همه ی این عزت و احترامی که هست از جانب خداست. به نظر من آنها فقط برای ایران نجنگیدند. فقط برای اسلام هم نجنگیدند. آنها برای تمام مردم دنیا جنگیدند. برای انسانیت جنگیدند. مگر وقتی امام زمان [عجل الله تعالی فرجه الشریف] ظهور می کنند، برای ایرانیها ظهور می کنند؟! یا مگر فقط برای مسلمان ها ظهور میکنند؟! امام زمان[عج] برای کل عالم هستی ظهور می کنند.
💛 در راه سفر از مکان های زیادی دیدن کردیم. من آن موقع فارسی ام خیلی خوب نبود. که بفهمم راوی ها درباره آن مکان ها چه می گویند. ولی همین که به آنها نگاه می کردم و مردم را میدیدم که چه زیبا با شهدایشان عشق بازی میکنند. قلبم سرشار از نور می شد. خیلی کیف می کردم. با خودم می گفتم:{ اینکه خداوند می گوید:《شهدا زنده اند》 واقعا حق است. نه تنها زنده اند که هنوز هم دارند برای امام زمانشان کار میکنند. مثل معلمی دلسوز به مردمشان عشق می آموزند♡. عشق به دین♡ ، عشق به انقلاب♡ ، عشق و انسانیت♡
❤️آنجا فهمیدم عشق بازی با خدا سن و سال نمی شناسد. با خودم می گفتم:{ آخر این بچه سیزده چهارده ساله از کجا می دانسته معرفت خدا چیست که آمده به عشق خدا جانش را فدا کرده؟! }
👈🏻با ما همراه باشید... ❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_چهل_وهشتم
یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک جورایی باهاش تجارت کردم. اسم این قربانی میلاد بود.خدا میداند که با چه بی رحمی و رذالتی او رو پس زدم و کلی هم با آب وتاب وافتخار از کارم یاد میکردم.
میلاد از دید خیلی از دخترهای امروزی یک مرد جذاب و خاص بود ولی برای من درست مثل باقی مردهای دورو برم چشمان هیز و ذات کثیفی داشت که تنها با دروغ و بازی سعی بر جذاب جلوه دادن خودش داشت.او بیشتر سعی میکرد مثل بازیگرهای هالیوودی رفتار کنه و حتی اینقدر شبیه یکی از اون بازیگرهای معروف رفتار میکرد که یکبار با گوشه و کنایه بهش گفتم چرا سعی میکنی ادای اون بازیگر رو دربیاری؟ او هم سرخ وسفید شد و گفت من خودم متوجه نشدم! کاملا غیرارادیه..و نهایتا وقتی با نگاه سردم مواجه شد ادامه داد:
پس سعی کنم کمتر فیلمهاشو نگاه کنم که اینطوری رو رفتاراتم تاثیر نذاره.
میلاد در مدتی که با او بودم خیلی تلاش کرد تا با وعده ها و ول خرجیهاش منو به خواسته های کثیف خودش برسونه ولی من هربار بنا به بهانه هایی اونو میپیچوندم. تا جاییکه یک روز خودش به حرف اومد و با گلایه گفت:
تو فکر میکنی چون خشگلی میتونی با احساس مردها بازی کنی؟
من با همون غرور و عشوه گری خاص خودم نگاهش کردم و او ادامه داد:
_این منصفانه نیست که دل عشاقت رو به درد بیاری و اونها رو عذاب بدی..
بلند خندیدم و برای طرز تفکر احمقانه ش ابراز تاسف کردم.
گفتم:این چه عشقیه که به یک مرررررد اجازه میده حرف عشاق دیگه رو به زبون بیاره و حتی در مقام دفاع از اونها بربیاد؟!
مونده بود چی بگه که صورتمو نزدیک صورتش بردم و با تتفر و تحقیر نگاهش کردم و جملات سرد و بی رحمم رو نثارش کردم:
_من دنبال یک مرد خاصم.مردی که منو برای خودم بخواد و نسبت به من غیرت داشته باشه.نه اینکه امروز منو بدست بیاره و فردا که فارغ شد بره سراغ یکی دیگه..تو مرد مورد علاقه ی من نیستی جوجو! !! جوجو رو به عمد جوری ادا کردم که لبهام به حالت بوسه قرار بگیره. واو دیوانه وار خیره به لبهای منو وحرفهای کوبنده ام با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
تو واقعا یک زن اغواگری!!
سرم رو عقب کشیدم و با گوشه ی چشمم نگاهی به سرتاپاش انداختم و اون از طرف من، آخرین دیدار بود.دیداری که برای من سود فراوانی داشت وصاحب طلاهای زینتی و لباسهای فاخری شدم ولی برای او جز تحقیر وخماری واحیانا حسرت به تاراج رفتن اموالش هیج سودی نداشت.'
بله ....من کارهایی کرده بودم که تا اون زمان برام افتخار آمیز بود و از دیدن نیاز در چشمان مردها احساس لذت وغرور میکردم.اما الان تازه دارم بیدار میشم.تازه دارم میفهمم که چقدر از اون روزها بیزارم.روزهایی که با نقاب سیاه و منفعت طلبی گذرانده میشد.روزهایی که من را از دیدن آقام در خواب محروم کرد.
دوباره یک پیامک دیگه روی گوشیم اومد. مسعود بود
سلام چطوری؟ هر کی ندونه من میدونم نقشه ت چیه.دمت گرم.حسابی داغونش کردی از ظهرتاحالا بدجور خرابته.فکر کنم وقتی برگردی سرتا پاتو طلا کنه تا جلدش شی..البته از تو بهتر کجا گیرش میاد شهد طلااااا...
گوشی رو با حرص ونفرت خاموش کردم.یعنی من اینقدر کثیف بودم که او درموردم چنین برداشتی داشت؟؟؟
سرم رو میان دستانم گرفتم و تا میتوانستم زار زدم...
نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولی احساس کردم کسی دارد نگاهم میکند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوی بود!!
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_چهل_وهشتم
جالب شد!!!
هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمیدونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبه ای نخواهم داشت.او راست میگفت. من بیخود و بی جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی احترامی قرار دادم.دوباره گوشی اش زنگ خورد.مطمین بودم فاطمه ست...پس فاطمه شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود!
حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه میکرد پرسید:
_شما الان کجایید؟! بله دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او راببینند.
دوشبح نزدیکمون میشدند.
دلم نمیخواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند.از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
نا امیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام کرد:
کجا تشریف میبرید باز؟
خواستم لب باز کنم و دوباره همه ی افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم.فاطمه وحاج احمدی نزدیک شدند.
رو به حاج مهدوی گفتم:کحا باید برم؟
میرم سمت خوابگاه.
خودم راه و بلد بودم.
چرا بقیه رو خبردار کردید؟
حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله...
(که یعنی از دست من عاصی ومعترض شده.)
واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم.دلم میخواست فرار کنم ولی دیر شده بود.حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت:
حاجی با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت..
حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره ای کرد..
سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم.
حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت:
چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟!
انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد.
فاطمه بجای من جواب داد:
_امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونه میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده.
حاج احمدی گفت:
_خوب چی بهتر از این!!
خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم.ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنباله روی اونها باشیم.
اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرفهای حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود.و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نیمکنی...وقتی قدم رو این خاک ها میزاری
یک اتفاقی در درونت میفته.انگار به قطعه ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدیها دوری...
نمیدونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک میمونم یانه.
با حسرت به حاج احمدی گفتم:بله!حق با شماست!کاش در این مدت بیشتر بهره میبردم.
حاج احمدی گفت:اشکال نداره.اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم.
بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد.
خیلی خب بریم بریم که خیلی دیره.خدا حاج مهدوی هم خیر بده که پیگیر بودند.
حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند.
فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد.
از روی او خجالت زده بودم. گفتم:
_ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه.باور کن حال و روز خوبی ندارم.
فاطمه با مهربانی گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه.
این قدر دعای ساده ی او تاثیر گذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا میتونست کمکم کنه.بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت!
🍁نویسنده :ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_چهل_وهشتم
در باز شد و با امیر وارد حیاط شدیم
همه بودن ،از چهره اشون عصبانیت و خشم و میدیدم
امیر: چی شده ؟
ولی کسی چیزی نگفت
یک دفعه عمو بلند شد و به سمت من آمد
ازدیدن چشمای قرمز و عصبانیش ترسیدم ،تاحالا اینقدر خشم تو چشماش ندیده بودم
عمو: رضا راست میگه ؟ تو هم این همه مدت فقط به چشم برادری نگاش میکردی؟
چیزی نگفتم ولی ریختن اشکام روی صورتم همه چیز رو لو داده بود
رضا : بابا جان ،ما اگه این چند سال حرفی نزدیم فقط به این خاطر بود که فکر میکردیم همه چی شوخیه ،شما ها همه تون خودتون بریدین و دوختین ،حتی یه نظر از ما نپرسیدین که نظر شما چیه...
عمو با عصبانیت رفت سمت رضا : تو اگه یک بار به چشمای پر از عشق آیه نگاه میکردی اینو نمیگفتی
رضا: پدر من ، من کاری به آیه ندارم ،من نمیتونم با کسی که فقط حس خواهرانه نسبت بهش دارم زندگی کنم
یه دفعه نفهمیدم که چی شد عمو دستش و بلند کرد و به رضا سیلی زد ...
با دیدن این صحنه تمام وجودم آتیش گرفت
درست بود که ناراحت بودم از حرفهای رضا ولی طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم
یه دفعه بی بی با صدای بلند گفت:
بسه حسین ،دیگه کافیه
بی بی اومد سمتمو دستمو گرفت
رو به بابا کرد
بی بی: آیه رو باخودم چند روزی میبرم خونم
بعد رو کرد به امیر گفت: امیر مادر ،مارو ببر
امیر که تازه فهمیده بود ماجرا چیه ،صورتش از خشم قرمز شده بود ،رنگهای ورم کرده گردنش و میدیدم
نزدیکش شدمو دستشو گرفتمو از خونه بیرون رفتیم
رفتم خونه وسیله هامو برداشتم داخل یه ساک گذاشتم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
توی راه فقط به امیر نگاه میکردم
سکوتش داغونم میکرد
حال خودم خراب بود ولی با دیدن حال امیر داشتم دیونه میشدم
ای کاش سارا بود و یه کم آرومش میکرد
تا رسیدن به خونه بی بی هیچ کس چیزی نگفت
بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدیم
بی بی در حیاط و باز کردو وارد خونه شد
ولی امیر هنوز داخل ماشین نشسته بود
در ماشین و باز کردمو نشستم
- امیرم، داداشی
سرشو به طرفم چرخوند و نگاهم کرد
- الهی قربونت برم، کاری نکنی از اینی که هستم خورد تر بشماااا..
کاری نکنی بیشتر از این حقارت بکشمااا ..
اشک از چشمای امیر سرازیر شد
صورتشو بوسیدمو از ماشین پیاده شدم وارد حیاط شدمو درو بستم
پشت در روی زمین نشستم
چادرمو گذاشتم روی صورتمو آروم گریه میکردم...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_وهشتم
..... مال کیه؟ 🤔
گفتم:محمد باورت میشه انگشترو حضرت زهرا بهم داد 😢😍
محمد که از تعجب نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند با چهره ای خوشحال وذوق زده انگشتر را از دستم گرفت وبوسید وروی چشمانش گذاشت وبعد دستم کرد و گفت:فقط خودت لیاقتشو داری،خیلی مراقبش باش 😊
زیبا بود 😢خیلی 😍
از جمله محمد که گفت نورانی شدی تعجب کرده بودم 😅
اما بعید نبود نور از حضرت مادر باشد!
به محمد گفتم:بریم نماز؟ دیروقت شده 😢
گفت:بریم که خیلی دیره 😊
خیلی حالم بهتر شده بود اما تمام مدت به حرف های حضرت زهرا فکر میکردم 😢
راه میرفتم کلمات در ذهنم میچرخید ودر عین ناباوری باید به خودم میگفتم که محمد،قرار است شهید شود! 😳😭
محمد متوجه حالم وحرفی که کسی نبود تا آنرا برایش بگویم شده بود و گفت:یه چیزی میخوای بهم بگی؟🤔
گفتم:آره 😔
بدون مقدمه گفتم:محمد تو شهید میشی 😭
محمد تعجب کرد😳
گفت:شوخیت گرفته زینب!تو نمیتونستی ببینی من دو روز میرم ماموریت،حالا داری از شهادتم صحبت میکنی؟! تو زینب منی!؟
بعدم،من کجا شهادت کجا! مارو چه به شهادت!
گفتم:شوخی نمیکنم محمد!ادامه خوابم این بود که اون کوسه میپره و یکی از دستای تورو جدا میکنه،بعدم یه کوسه دیگه میاد و اون یکی دستتم جدا میکنه، بعدم همونجا میفتی ودیگه بلند نمیشی 😢منم هرچی سعی کردم نتونستم بیام کمکتون،ولی بعد روحت اومد ودست منم گرفت 😢زهرا هم داشت آزادنه پرواز میکرد
دستمو گرفتی وبردی تو آسمون بعدم از خواب پریدم 😢
محمد واقعا تعجب کرده بود وخیره خیره نگاهم میکرد 👀
از محمد جدا شدم که وضو بگیرم 😢
خودم هم باورم نمیشد که اینطور ساده از شهادت عزیز ترین فرد زندگی دنیای خودم صحبت میکنم ونحوه شهادتش را اینطور آسان به زبان می آورم 😳
حضرت زهرا با من چیکار کرد 😳محمدم بهم میگه نورانی شدی!اینجوری راحت از شهید شدن عزیز ترینم صحبت میکنم!اون انگشتر یاقوت! واقعا این منم!
این حرف ها در سرم میچرخید ومیچرخید وبا خودم صحبت میکردم 🤭
وضو گرفتم وبیرون محمد را دیدم که به دیوار تکیه داده ویک پایش را روی دیوار گذاشته ودست به سینه به زمین نگاه میکند 😢
کنارش رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:آقا محمد!؟
محمد که تازه متوجه آمدنم شده بود نگاهم کرد 👀
چشمانش بارانی بود 🙁
با دیدن محمد بارانی، ابری شدم و بغض کردم 🙁
محمد دستم را گرفت وگفت:حضرت زهرا بهت چی گفت؟
گفتم:ازون روزی بهم خبر داد که تو شهید میشی و زهرا هم آسیب میبینه 😢
واقعا در مخیله زینب دیروز نمیگنجید که حتی کلمه شهادت محمد را بشنود اما الان،همان زینب،به راحتی از شهادت عزیزترینش سخن میگفت؟!
گفتم:محمد نمیدونم چرا اینطوری شدم😢من تا دیروز حتی نمیتونستم درمورد چند روز نبودنت فکر کنم اما حالا دارم راحت از شهادتت میگم!
به خدا نمیدونم چرا اینطوری شدم 😢
محمد لبخند زد 🙂
با لبخند محمد کم کم بارانی شدم 🙃
اولین قطره اشک از بین مژه هایم بیرون آمد! درست از وسط چشم!
محمد اشکم را با دست های مهربانش پاک کرد و گفت:همش بخاطر صبریه که حضرت زهرا بهت داده 🙂
گفتم:آره محمد!همون موقع که دست روی سرم کشید!اینقدر آروم شدم 🙂
محمد گفت:زیارتت قبول خانمم 🙃برام دعا کن!
گفتم:چشم شهید مهربونم 😊
نمیدانستم چطور کلمات داخل دهانم میچرخد و به محمد میگویم شهید من!!
باورم نمیشد 😢
وارد جاده شدیم که به موکب برگردیم 😢
محمد دستم را گرفته بود وحرکت میکرد 😊
به وسط جاده که رسیدیم گفتم:محمد صبر کن 🙁
به انتهای جاده روکردم ودست به سینه گذاشتم 😭
السلام علیک یا فاطمه الزهرا 😭
زیر لب گفتم:میدونم کربلایی مادر 😢خیلی دوست دارم 😭کمکم کن صبور باشم 😔
محمد گفت:بریم خانم نمازمون دیر شد😊
نمازمان را که خواندیم محمد کوله اش را باز کرد و یک جعبه کوچک از آن بیرون آورد 🙂
گفت:بفرمایید خانمم اینم هدیه همسرت برا سالگرد ازدواجمون 🙃
گفتم:ممنونم شهید عزیزم ♥️
گفت:خواهش میکنم زینبم 🙂
بازش کردم 🙃یک پلاک طلا بود که وان یکاد روی آن نوشته شده بود 😍
خیلی زیبا بود 😍
گفتم:خیلی قشنگه محمد دستت درد نکنه 😘
گفت:قابل شمارو نداره ☺️
گفتم:محمد بیا یه قولی به هم بدیم 🙂......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا