حلول ماه شعبان را تبریک عرض میکنم🌙
💎امشب ۳ نماز مستحبی داره!
اگه خوندین، التماس دعا😉
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 #الله_اکبر
♥️ رهبر انقلاب: امروز جوان ایرانی به برکت شعار «الله اکبر» کارهای بزرگی را انجام میدهد
🇮🇷@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وسوم
.....رفتم وفاطمه را بغل کردم 😊
گفتم:الهی قربونت برم،چرا گریه میکنی مامان 😊زهرا حالش خوبه 😊میبینی که اینجا نشسته ☺️
فاطمه چند ثانیه نگاهش را به چشمهایم دوخت 👀
بعد گفت:مامان،زهرا بخاطر من این بلا سرش اومده 😔
زهرا لبخندی زد و گفت:آبجی جونم،اینطوری نگو 😊تو که خبر نداری چرا من اینطوری شدم ☺️بعدم اگه من جای تو بودم تو باید جای من میخوابیدی😊
فاطمه گفت:منظورت چیه که من خبر ندارم؟ 🤔من فقط اونجا بودم و بیشتر از همه خبر دارم 😢
زهرا گفت:بیا بشین کنارم 😊
فاطمه کنار زهرا رفت و گوشه تخت نشست 😊
زهرا شروع کرد 😊
آرام گفتم:محمد بیا بریم بیرون ☺️بذار حرفاشونو بزنن ☺️
آرام از اتاق بیرون رفتیم ومحمد آرام در را بست 🚪
گفت:زینب یه گوشی تو اون کوچه پیدا کردم!
گفتم:مال کیه؟
گفت:باهاش از بچه ها فیلم گرفتن 😢
گفتم:محمد 😳شوخی میکنی؟!
گفت:نه، بیا نگاه کن 😢
گوشی که رمز نداشت،راحت باز شد 🤷🏻♀
محمد یک فیلم باز کرد،دقیقا از لحظه ای که زهرا تعریف میکرد،فیلم ضبط شده بود 😢
بعد از اینکه داخل چهار کوچه محاصره شدند،یکی از مرد ها جلو می آید که چادر فاطمه را بکشد،اما زهرا مانع میشود وهمان مرد سیلی به صورت زهرا میزند 😢انگار هدفشان فاطمه بوده و فقط با فاطمه کار داشتند،تمام مدت فاطمه را هدف قرار داده بودند،اما هر دفعه زهرا مانع میشد 😢
همه خاطرات تلخ آن روز برایم زنده شد 😭
یک روز من جای زهرا بودم 😔
با طناب به فاطمه میزدند که زهرا خودش را سپر میکند وتمام ضربه ها به زهرا میخورد 😭
فاطمه جیغ میزد ترو خدا پاشو زهرا، اینکارو نکن 😢اما زهرا همانطور خودش را سپر جان فاطمه کرده بود 😢
تا اینکه یکی از همان بی غیرت ها با چاقو به طرفشان آمد 😨
دیگر نگاه نکردم 😢
صورتم را برگرداندم وفقط صدای جیغی که زهرا بخاطر درد چاقو کشیده بود را شنیدم 😭
ادامه فیلم را نگاه نکردم ومحمد گوشی را خاموش کرد 😢
مدت زمان فیلم ١٣ دقیقه بود 😨
گفتم:محمد من چیکار کردم 😭
محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:زینبم،اتفاقی بوده که باید میفتاده 😊خودتو مقصر ندون 😊
زهرا صدایمان کرد 😢
دراتاق را باز کردم 🚪
وارد اتاق شدیم 😢
گفتم:همچی حل شد؟
زهرا گفت:آره خداروشکر ☺️
گفتم:خداروشکر 😊
همان پرستار بخش که روز اول داخل سالن بیمارستان دیده بودم،وارد اتاق شد و گفت:بهبه خانواده دور هم جمع شدین 😊
گفتم:به لطف شما دور هم هستیم 😊خدا خیرتون بده 🙂
پرستار گفت:کاری نکردم ☺️
بعد گفت:زهرا خانم حالش چطوره؟🙂
زهرا گفت:خیلی ممنون،خداروشکر حالم خیلی خوب شده 🙂
پرستار گفت:خداروشکر 😊
ادامه داد:دکتر گفتن که اگه دیگه درد نداری امروز میتونی مرخص بشی ☺️
فاطمه انگار قرار است جفتش از قفس آزاد شود زهرا را بغل کرد 😄
زهرا هم فاطمه را بغل کرد 🙂
فاطمه چادرش را سرش کرد و گفت:ببخشید خانم پرستار،زهرا کی مرخص میشه؟ 🤔
پرستار با لبخند گفت:عصر،فکر میکنم تا ساعتای چهار کاراش تموم بشه 😊
فاطمه آستین لباسش را بالا گرفت و ساعتش را نگاه کرد 👀
گفت:بابا،هنوز ۵ساعت تا ساعت ۴وقت داریم بریم برا زهرا چادر بخریم؟ 🤔
محمد گفت:آره دخترم 😊برا هر سه تاتون میخرم 😊
پرستار گفت:اتفاقا فکر خوبیه،چادرای هر سه نفرشون سوخته ☺️
گفتم:به لطف شما که من چادر دارم، دستتون درد نکنه، بازم ممنون 😊
گفت:نه بابا چه حرفیه 😊قابل این حرفا رو نداره ☺️
محمد گفت:دستتون درد نکنه 🙂
پرستار گفت:خواهش می کنم، من میرم که کارای زهرا جان رو انجام بدم که تا عصر مرخص بشه 😊
گفتم:دستتون درد نکنه 😇
پرستار لبخند زد و از اتاق بیرون رفت 😊
محمد گفت:خانم کاری نداری 😊
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وچهارم
..... خانم کاری نداری 😊
گفتم:نه محمد جان،دستت درد نکنه ☺️
محمد وداشت از اتاق خارج میشد گفتم:محمد!
برگشت و گفت:جانم؟
گفتم:دوست دارم شهیدم 😊
گفت:منم دوست دارم زینبم 😊
محمد وفاطمه رفتند 🙂
...... کیفم را باز کردم وشانه ای که داخل کیفم بود را بیرون آوردم وموهای زهرا را شانه میکردم 😊
حدودا ساعت ٣:٣٠ ظهر بود ☺️
پرستار در زد و گفت:اجازه هست؟
زهرا گفت:بفرمایید ☺️
پرستار من را دید که موهای زهرا را شانه میکنم ومیبافم 😅
گفت:بهبه 🙂مادر ودختر چه مهربونین🙂
لبخند زدم 🙂
پرستار یک برگه دست زهرا داد و گفت:بفرمایید زهرا خانم 😊برگه ترخیص شما 🙂
زهرا گفت:دستتون درد نکنه 🙂خیلی ممنون
پرستار گفت:خواهش می کنم عزیزم 🙃
پرستار که سوالاتش از چشمانش بیرون زده بود پرسید:میشه بپرسم شما با این سنتون چطوری دوقلو های به این بزرگی دارین؟ 🤔
زهرا گفت:ما که دوقلو نیستیم 😅
گفتم:دیدی گفتم مامان اگه کسی ندونه فکر میکنه شما دوقلویین 😄
زهرا خندید و گفت:منو فاطمه فقط خواهریم 🙂هیچ کدومم دختر مامان زینب نبودیم 🙂هم من وهم فاطمه یتیم بودیم که مامان زینب و بابا محمد شدن مامان و بابامون ☺️
پرستار که تعجبش بیشتر شده بود به فکر فرو رفت 😅
زهرا شروع کرد به تعریف کردن اولین روزی که زهرا را دیدم 🙂
همه چیز را تعریف کرد و بعد داستان خودش را به داستان فاطمه گره زد و ادامه داد 🙂
داستان زهرا تقریبا تمام شده بود ومن هم موهای زهرا را بافته بودم 🙂
زهرا داستانش تمام شد وروسری اش را سرش کرد🙂 بعدپرستار رو به من کرد و گفت:خدا خیرتون بده ☺️واقعا کار بزرگی کردین 😊
لبخند زدم 🙂
محمد در زد و وارد شد ☺️
پرستار از دیدن محمد جاخورد وسریع مقنعه اش را درست کرد 😅
محمد گفت:ببخشید نمیدونستم شما هم اینجا هستید شرمنده 😔😁
پرستار گفت:نه بابا اشکال نداره 😊
فاطمه چادر را دست زهرا داد گفت:مبارکت باشه آبجی جونم ☺️
زهرا فاطمه را بغل کرد و گفت:چادر خودتم مبارک باشه 😊
پرستار گفت:بااجازه من برم ببینم تو بخش چه خبره 😊
گفتم:دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین ☺️
گفت:وظیفم بوده 😊
محمد گفت:فاطمه بیا بریم بابا،زهرا لباساشو بپوشه که برگردیم هتل 😊
فاطمه ساک لباس هارا دستم داد و بیرون رفت 🙃
زهرا لباسهایش را پوشید و من هم روسری را سرش کردم و چادر را برایش پوشیدم 😊
گفتم:زهرا یادته بار اولی که برات چادر خریدم؟! ☺️
گفت:آره مامان،یادمه 🙃یادش بخیر ☺️
در اتاق را باز کردیم واز اتاق بیرون رفتیم 🙂
زهرا اصرار داشت که داخل رختکن بیمارستان نرویم وداخل اتاق لباسش را عوض کند 🤷🏻♀
محمد تا زهرا را دید گفت:بهبه دردونه بابا ☺️
زهرا کنار محمد رفت وگفت:کجا میخوایم بریم؟ 🤔
گفتم:بهتره برگردیم هتل 😊 عصرمیریم حرم ☺️
رفتیم واز پرستار خدا حافظی کردیم 🙃
پرستار شماره تلفنم را گرفت و قرار شد هرزمان تهران آمدند، به ماهم سری بزنند 😊
از بیمارستان بیرون رفتیم ☺️
محمد گفت:فاصلمون با هتل زیاد نیست،پیاده میریم یا ماشین بگیرم؟ 🤔
زهرا گفت:پیاده بریم 🙂
گفتم:مطمئنی زهرا؟
گفت:مطمئن مطمئن 😉
..... به هتل رسیدیم ☺️
محمد کلید را گرفت و از آسانسور بالا رفتیم ☺️
در را باز کرد وداخل رفتیم 🚪
محمد اصرار کرد که چادرم را امتحان کنم 🤷🏻♀
چادر را پوشیدم 😊اندازهِ اندازه بود ☺️......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213