eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
330 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
خداحافظ آسمان رجب🥺🤍
خدایاشکرت که امسال توفیق دادی، ماه رجب را درک کنیم🌿
حلول ماه شعبان را تبریک عرض میکنم🌙 💎امشب ۳ نماز مستحبی داره! اگه خوندین، التماس دعا😉
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 ♥️ رهبر انقلاب: امروز جوان ایرانی به برکت شعار «الله اکبر» کارهای بزرگی را انجام میدهد 🇮🇷@kelidebeheshte
به اذن الله و باذن رسول الله و باذن امیرالمومنین ولی الله...
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .....رفتم وفاطمه را بغل کردم 😊 گفتم:الهی قربونت برم،چرا گریه میکنی مامان 😊زهرا حالش خوبه 😊میبینی که اینجا نشسته ☺️ فاطمه چند ثانیه نگاهش را به چشمهایم دوخت 👀 بعد گفت:مامان،زهرا بخاطر من این بلا سرش اومده 😔 زهرا لبخندی زد و گفت:آبجی جونم،اینطوری نگو 😊تو که خبر نداری چرا من اینطوری شدم ☺️بعدم اگه من جای تو بودم تو باید جای من میخوابیدی😊 فاطمه گفت:منظورت چیه که من خبر ندارم؟ 🤔من فقط اونجا بودم و بیشتر از همه خبر دارم 😢 زهرا گفت:بیا بشین کنارم 😊 فاطمه کنار زهرا رفت و گوشه تخت نشست 😊 زهرا شروع کرد 😊 آرام گفتم:محمد بیا بریم بیرون ☺️بذار حرفاشونو بزنن ☺️ آرام از اتاق بیرون رفتیم ومحمد آرام در را بست 🚪 گفت:زینب یه گوشی تو اون کوچه پیدا کردم! گفتم:مال کیه؟ گفت:باهاش از بچه ها فیلم گرفتن 😢 گفتم:محمد 😳شوخی میکنی؟! گفت:نه، بیا نگاه کن 😢 گوشی که رمز نداشت،راحت باز شد 🤷🏻‍♀ محمد یک فیلم باز کرد،دقیقا از لحظه ای که زهرا تعریف می‌کرد،فیلم ضبط شده بود 😢 بعد از اینکه داخل چهار کوچه محاصره شدند،یکی از مرد ها جلو می آید که چادر فاطمه را بکشد،اما زهرا مانع می‌شود وهمان مرد سیلی به صورت زهرا می‌زند 😢انگار هدفشان فاطمه بوده و فقط با فاطمه کار داشتند،تمام مدت فاطمه را هدف قرار داده بودند،اما هر دفعه زهرا مانع میشد 😢 همه خاطرات تلخ آن روز برایم زنده شد 😭 یک روز من جای زهرا بودم 😔 با طناب به فاطمه می‌زدند که زهرا خودش را سپر می‌کند وتمام ضربه ها به زهرا می‌خورد 😭 فاطمه جیغ میزد ترو خدا پاشو زهرا، اینکارو نکن 😢اما زهرا همانطور خودش را سپر جان فاطمه کرده بود 😢 تا اینکه یکی از همان بی غیرت ها با چاقو به طرفشان آمد 😨 دیگر نگاه نکردم 😢 صورتم را برگرداندم وفقط صدای جیغی که زهرا بخاطر درد چاقو کشیده بود را شنیدم 😭 ادامه فیلم را نگاه نکردم ومحمد گوشی را خاموش کرد 😢 مدت زمان فیلم ١٣ دقیقه بود 😨 گفتم:محمد من چیکار کردم 😭 محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:زینبم،اتفاقی بوده که باید میفتاده 😊خودتو مقصر ندون 😊 زهرا صدایمان کرد 😢 دراتاق را باز کردم 🚪 وارد اتاق شدیم 😢 گفتم:همچی حل شد؟ زهرا گفت:آره خداروشکر ☺️ گفتم:خداروشکر 😊 همان پرستار بخش که روز اول داخل سالن بیمارستان دیده بودم،وارد اتاق شد و گفت:به‌به خانواده دور هم جمع شدین 😊 گفتم:به لطف شما دور هم هستیم 😊خدا خیرتون بده 🙂 پرستار گفت:کاری نکردم ☺️ بعد گفت:زهرا خانم حالش چطوره؟🙂 زهرا گفت:خیلی ممنون،خداروشکر حالم خیلی خوب شده 🙂 پرستار گفت:خداروشکر 😊 ادامه داد:دکتر گفتن که اگه دیگه درد نداری امروز میتونی مرخص بشی ☺️ فاطمه انگار قرار است جفتش از قفس آزاد شود زهرا را بغل کرد 😄 زهرا هم فاطمه را بغل کرد 🙂 فاطمه چادرش را سرش کرد و گفت:ببخشید خانم پرستار،زهرا کی مرخص میشه؟ 🤔 پرستار با لبخند گفت:عصر،فکر می‌کنم تا ساعتای چهار کاراش تموم بشه 😊 فاطمه آستین لباسش را بالا گرفت و ساعتش را نگاه کرد 👀 گفت:بابا،هنوز ۵ساعت تا ساعت ۴وقت داریم بریم برا زهرا چادر بخریم؟ 🤔 محمد گفت:آره دخترم 😊برا هر سه تاتون میخرم 😊 پرستار گفت:اتفاقا فکر خوبیه،چادرای هر سه نفرشون سوخته ☺️ گفتم:به لطف شما که من چادر دارم، دستتون درد نکنه، بازم ممنون 😊 گفت:نه بابا چه حرفیه 😊قابل این حرفا رو نداره ☺️ محمد گفت:دستتون درد نکنه 🙂 پرستار گفت:خواهش می کنم، من میرم که کارای زهرا جان رو انجام بدم که تا عصر مرخص بشه 😊 گفتم:دستتون درد نکنه 😇 پرستار لبخند زد و از اتاق بیرون رفت 😊 محمد گفت:خانم کاری نداری 😊 نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... خانم کاری نداری 😊 گفتم:نه محمد جان،دستت درد نکنه ☺️ محمد وداشت از اتاق خارج میشد گفتم:محمد! برگشت و گفت:جانم؟ گفتم:دوست دارم شهیدم 😊 گفت:منم دوست دارم زینبم 😊 محمد وفاطمه رفتند 🙂 ...... کیفم را باز کردم وشانه ای که داخل کیفم بود را بیرون آوردم وموهای زهرا را شانه میکردم 😊 حدودا ساعت ٣:٣٠ ظهر بود ☺️ پرستار در زد و گفت:اجازه هست؟ زهرا گفت:بفرمایید ☺️ پرستار من را دید که موهای زهرا را شانه میکنم ومیبافم 😅 گفت:به‌به 🙂مادر ودختر چه مهربونین🙂 لبخند زدم 🙂 پرستار یک برگه دست زهرا داد و گفت:بفرمایید زهرا خانم 😊برگه ترخیص شما 🙂 زهرا گفت:دستتون درد نکنه 🙂خیلی ممنون پرستار گفت:خواهش می کنم عزیزم 🙃 پرستار که سوالاتش از چشمانش بیرون زده بود پرسید:میشه بپرسم شما با این سنتون چطوری دوقلو های به این بزرگی دارین؟ 🤔 زهرا گفت:ما که دوقلو نیستیم 😅 گفتم:دیدی گفتم مامان اگه کسی ندونه فکر میکنه شما دوقلویین 😄 زهرا خندید و گفت:منو فاطمه فقط خواهریم 🙂هیچ کدومم دختر مامان زینب نبودیم 🙂هم من وهم فاطمه یتیم بودیم که مامان زینب و بابا محمد شدن مامان و بابامون ☺️ پرستار که تعجبش بیشتر شده بود به فکر فرو رفت 😅 زهرا شروع کرد به تعریف کردن اولین روزی که زهرا را دیدم 🙂 همه چیز را تعریف کرد و بعد داستان خودش را به داستان فاطمه گره زد و ادامه داد 🙂 داستان زهرا تقریبا تمام شده بود ومن هم موهای زهرا را بافته بودم 🙂 زهرا داستانش تمام شد وروسری اش را سرش کرد🙂 بعدپرستار رو به من کرد و گفت:خدا خیرتون بده ☺️واقعا کار بزرگی کردین 😊 لبخند زدم 🙂 محمد در زد و وارد شد ☺️ پرستار از دیدن محمد جاخورد وسریع مقنعه اش را درست کرد 😅 محمد گفت:ببخشید نمیدونستم شما هم اینجا هستید شرمنده 😔😁 پرستار گفت‌:نه بابا اشکال نداره 😊 فاطمه چادر را دست زهرا داد گفت:مبارکت باشه آبجی جونم ☺️ زهرا فاطمه را بغل کرد و گفت:چادر خودتم مبارک باشه 😊 پرستار گفت:بااجازه من برم ببینم تو بخش چه خبره 😊 گفتم:دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین ☺️ گفت:وظیفم بوده 😊 محمد گفت:فاطمه بیا بریم بابا،زهرا لباساشو بپوشه که برگردیم هتل 😊 فاطمه ساک لباس هارا دستم داد و بیرون رفت 🙃 زهرا لباس‌هایش را پوشید و من هم روسری را سرش کردم و چادر را برایش پوشیدم 😊 گفتم:زهرا یادته بار اولی که برات چادر خریدم؟! ☺️ گفت:آره مامان،یادمه 🙃یادش بخیر ☺️ در اتاق را باز کردیم واز اتاق بیرون رفتیم 🙂 زهرا اصرار داشت که داخل رختکن بیمارستان نرویم وداخل اتاق لباسش را عوض کند 🤷🏻‍♀ محمد تا زهرا را دید گفت:به‌به دردونه بابا ☺️ زهرا کنار محمد رفت وگفت:کجا میخوایم بریم؟ 🤔 گفتم:بهتره برگردیم هتل 😊 عصرمیریم حرم ☺️ رفتیم واز پرستار خدا حافظی کردیم 🙃 پرستار شماره تلفنم را گرفت و قرار شد هرزمان تهران آمدند، به ماهم سری بزنند 😊 از بیمارستان بیرون رفتیم ☺️ محمد گفت:فاصلمون با هتل زیاد نیست،پیاده میریم یا ماشین بگیرم؟ 🤔 زهرا گفت:پیاده بریم 🙂 گفتم:مطمئنی زهرا؟ گفت:مطمئن مطمئن 😉 ..... به هتل رسیدیم ☺️ محمد کلید را گرفت و از آسانسور بالا رفتیم ☺️ در را باز کرد وداخل رفتیم 🚪 محمد اصرار کرد که چادرم را امتحان کنم 🤷🏻‍♀ چادر را پوشیدم 😊اندازهِ اندازه بود ☺️...... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا