eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
331 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .....رفتم وفاطمه را بغل کردم 😊 گفتم:الهی قربونت برم،چرا گریه میکنی مامان 😊زهرا حالش خوبه 😊میبینی که اینجا نشسته ☺️ فاطمه چند ثانیه نگاهش را به چشمهایم دوخت 👀 بعد گفت:مامان،زهرا بخاطر من این بلا سرش اومده 😔 زهرا لبخندی زد و گفت:آبجی جونم،اینطوری نگو 😊تو که خبر نداری چرا من اینطوری شدم ☺️بعدم اگه من جای تو بودم تو باید جای من میخوابیدی😊 فاطمه گفت:منظورت چیه که من خبر ندارم؟ 🤔من فقط اونجا بودم و بیشتر از همه خبر دارم 😢 زهرا گفت:بیا بشین کنارم 😊 فاطمه کنار زهرا رفت و گوشه تخت نشست 😊 زهرا شروع کرد 😊 آرام گفتم:محمد بیا بریم بیرون ☺️بذار حرفاشونو بزنن ☺️ آرام از اتاق بیرون رفتیم ومحمد آرام در را بست 🚪 گفت:زینب یه گوشی تو اون کوچه پیدا کردم! گفتم:مال کیه؟ گفت:باهاش از بچه ها فیلم گرفتن 😢 گفتم:محمد 😳شوخی میکنی؟! گفت:نه، بیا نگاه کن 😢 گوشی که رمز نداشت،راحت باز شد 🤷🏻‍♀ محمد یک فیلم باز کرد،دقیقا از لحظه ای که زهرا تعریف می‌کرد،فیلم ضبط شده بود 😢 بعد از اینکه داخل چهار کوچه محاصره شدند،یکی از مرد ها جلو می آید که چادر فاطمه را بکشد،اما زهرا مانع می‌شود وهمان مرد سیلی به صورت زهرا می‌زند 😢انگار هدفشان فاطمه بوده و فقط با فاطمه کار داشتند،تمام مدت فاطمه را هدف قرار داده بودند،اما هر دفعه زهرا مانع میشد 😢 همه خاطرات تلخ آن روز برایم زنده شد 😭 یک روز من جای زهرا بودم 😔 با طناب به فاطمه می‌زدند که زهرا خودش را سپر می‌کند وتمام ضربه ها به زهرا می‌خورد 😭 فاطمه جیغ میزد ترو خدا پاشو زهرا، اینکارو نکن 😢اما زهرا همانطور خودش را سپر جان فاطمه کرده بود 😢 تا اینکه یکی از همان بی غیرت ها با چاقو به طرفشان آمد 😨 دیگر نگاه نکردم 😢 صورتم را برگرداندم وفقط صدای جیغی که زهرا بخاطر درد چاقو کشیده بود را شنیدم 😭 ادامه فیلم را نگاه نکردم ومحمد گوشی را خاموش کرد 😢 مدت زمان فیلم ١٣ دقیقه بود 😨 گفتم:محمد من چیکار کردم 😭 محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:زینبم،اتفاقی بوده که باید میفتاده 😊خودتو مقصر ندون 😊 زهرا صدایمان کرد 😢 دراتاق را باز کردم 🚪 وارد اتاق شدیم 😢 گفتم:همچی حل شد؟ زهرا گفت:آره خداروشکر ☺️ گفتم:خداروشکر 😊 همان پرستار بخش که روز اول داخل سالن بیمارستان دیده بودم،وارد اتاق شد و گفت:به‌به خانواده دور هم جمع شدین 😊 گفتم:به لطف شما دور هم هستیم 😊خدا خیرتون بده 🙂 پرستار گفت:کاری نکردم ☺️ بعد گفت:زهرا خانم حالش چطوره؟🙂 زهرا گفت:خیلی ممنون،خداروشکر حالم خیلی خوب شده 🙂 پرستار گفت:خداروشکر 😊 ادامه داد:دکتر گفتن که اگه دیگه درد نداری امروز میتونی مرخص بشی ☺️ فاطمه انگار قرار است جفتش از قفس آزاد شود زهرا را بغل کرد 😄 زهرا هم فاطمه را بغل کرد 🙂 فاطمه چادرش را سرش کرد و گفت:ببخشید خانم پرستار،زهرا کی مرخص میشه؟ 🤔 پرستار با لبخند گفت:عصر،فکر می‌کنم تا ساعتای چهار کاراش تموم بشه 😊 فاطمه آستین لباسش را بالا گرفت و ساعتش را نگاه کرد 👀 گفت:بابا،هنوز ۵ساعت تا ساعت ۴وقت داریم بریم برا زهرا چادر بخریم؟ 🤔 محمد گفت:آره دخترم 😊برا هر سه تاتون میخرم 😊 پرستار گفت:اتفاقا فکر خوبیه،چادرای هر سه نفرشون سوخته ☺️ گفتم:به لطف شما که من چادر دارم، دستتون درد نکنه، بازم ممنون 😊 گفت:نه بابا چه حرفیه 😊قابل این حرفا رو نداره ☺️ محمد گفت:دستتون درد نکنه 🙂 پرستار گفت:خواهش می کنم، من میرم که کارای زهرا جان رو انجام بدم که تا عصر مرخص بشه 😊 گفتم:دستتون درد نکنه 😇 پرستار لبخند زد و از اتاق بیرون رفت 😊 محمد گفت:خانم کاری نداری 😊 نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... خانم کاری نداری 😊 گفتم:نه محمد جان،دستت درد نکنه ☺️ محمد وداشت از اتاق خارج میشد گفتم:محمد! برگشت و گفت:جانم؟ گفتم:دوست دارم شهیدم 😊 گفت:منم دوست دارم زینبم 😊 محمد وفاطمه رفتند 🙂 ...... کیفم را باز کردم وشانه ای که داخل کیفم بود را بیرون آوردم وموهای زهرا را شانه میکردم 😊 حدودا ساعت ٣:٣٠ ظهر بود ☺️ پرستار در زد و گفت:اجازه هست؟ زهرا گفت:بفرمایید ☺️ پرستار من را دید که موهای زهرا را شانه میکنم ومیبافم 😅 گفت:به‌به 🙂مادر ودختر چه مهربونین🙂 لبخند زدم 🙂 پرستار یک برگه دست زهرا داد و گفت:بفرمایید زهرا خانم 😊برگه ترخیص شما 🙂 زهرا گفت:دستتون درد نکنه 🙂خیلی ممنون پرستار گفت:خواهش می کنم عزیزم 🙃 پرستار که سوالاتش از چشمانش بیرون زده بود پرسید:میشه بپرسم شما با این سنتون چطوری دوقلو های به این بزرگی دارین؟ 🤔 زهرا گفت:ما که دوقلو نیستیم 😅 گفتم:دیدی گفتم مامان اگه کسی ندونه فکر میکنه شما دوقلویین 😄 زهرا خندید و گفت:منو فاطمه فقط خواهریم 🙂هیچ کدومم دختر مامان زینب نبودیم 🙂هم من وهم فاطمه یتیم بودیم که مامان زینب و بابا محمد شدن مامان و بابامون ☺️ پرستار که تعجبش بیشتر شده بود به فکر فرو رفت 😅 زهرا شروع کرد به تعریف کردن اولین روزی که زهرا را دیدم 🙂 همه چیز را تعریف کرد و بعد داستان خودش را به داستان فاطمه گره زد و ادامه داد 🙂 داستان زهرا تقریبا تمام شده بود ومن هم موهای زهرا را بافته بودم 🙂 زهرا داستانش تمام شد وروسری اش را سرش کرد🙂 بعدپرستار رو به من کرد و گفت:خدا خیرتون بده ☺️واقعا کار بزرگی کردین 😊 لبخند زدم 🙂 محمد در زد و وارد شد ☺️ پرستار از دیدن محمد جاخورد وسریع مقنعه اش را درست کرد 😅 محمد گفت:ببخشید نمیدونستم شما هم اینجا هستید شرمنده 😔😁 پرستار گفت‌:نه بابا اشکال نداره 😊 فاطمه چادر را دست زهرا داد گفت:مبارکت باشه آبجی جونم ☺️ زهرا فاطمه را بغل کرد و گفت:چادر خودتم مبارک باشه 😊 پرستار گفت:بااجازه من برم ببینم تو بخش چه خبره 😊 گفتم:دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین ☺️ گفت:وظیفم بوده 😊 محمد گفت:فاطمه بیا بریم بابا،زهرا لباساشو بپوشه که برگردیم هتل 😊 فاطمه ساک لباس هارا دستم داد و بیرون رفت 🙃 زهرا لباس‌هایش را پوشید و من هم روسری را سرش کردم و چادر را برایش پوشیدم 😊 گفتم:زهرا یادته بار اولی که برات چادر خریدم؟! ☺️ گفت:آره مامان،یادمه 🙃یادش بخیر ☺️ در اتاق را باز کردیم واز اتاق بیرون رفتیم 🙂 زهرا اصرار داشت که داخل رختکن بیمارستان نرویم وداخل اتاق لباسش را عوض کند 🤷🏻‍♀ محمد تا زهرا را دید گفت:به‌به دردونه بابا ☺️ زهرا کنار محمد رفت وگفت:کجا میخوایم بریم؟ 🤔 گفتم:بهتره برگردیم هتل 😊 عصرمیریم حرم ☺️ رفتیم واز پرستار خدا حافظی کردیم 🙃 پرستار شماره تلفنم را گرفت و قرار شد هرزمان تهران آمدند، به ماهم سری بزنند 😊 از بیمارستان بیرون رفتیم ☺️ محمد گفت:فاصلمون با هتل زیاد نیست،پیاده میریم یا ماشین بگیرم؟ 🤔 زهرا گفت:پیاده بریم 🙂 گفتم:مطمئنی زهرا؟ گفت:مطمئن مطمئن 😉 ..... به هتل رسیدیم ☺️ محمد کلید را گرفت و از آسانسور بالا رفتیم ☺️ در را باز کرد وداخل رفتیم 🚪 محمد اصرار کرد که چادرم را امتحان کنم 🤷🏻‍♀ چادر را پوشیدم 😊اندازهِ اندازه بود ☺️...... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸افرادی که اهل نمازشب هستند، حتماً این کلیپ رو ببینند، تا با این ذکر بعد از نماز وتر پاداشی عظیم نصیب شان شود... 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤍@kelidebeheshte ❤️نمازشب را با ما تجربه کنید❤️
کلید‌بهشت🇵🇸』
پرش به اولين پست امروز⬆️
شبتون نورانی✨