💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیست_وسوم
امیر دست به سینه دم در منتظرم بود ،با اخم نگاهم میکرد
- چیه ،چرا اینجوری نگام میکنی
امیر: خوبه که از صبح منتظر تماس تو ام ،چرا گوشیت و جواب نمیدی ؟
- دیونم کردی خوب،بازم میخواستی حرفای تکراری بزنی ،تازه اگه از پشت تلفن بهت میگفتم معلوم نبود با شنیدنش چه اتفاقی برات می افتاد
گفتم خودم بیام از نزدیک بگم که اگه اتفاقی افتاد زود ببرمت بیمارستان
امیر: یعنی چی؟ مگه چی گفت ؟
- چی میخواستی بگه، دختره آبرو برام نزاشت ،هر چی تو دهنش بود بارم کرد ،میگفت من کجا داداش خل و چلت کجا،،
از دیدن قیافه در هم امیر خندم گرفته بود ولی زود رومو ازش برداشتم و رفتم سمت پله ،کفشامو درآوردم از پله ها میرفتم بالا
که امیر کنار حوض نشسته بود و به زمین نگاه میکرد
یه لبخندی زدمو رفتم داخل خونه
- مامان،ماماااااان؟
مامان: تو اتاقم
رفتم سمت اتاق مامان و بابا
درو باز کردم دیدم مامان درحال مرتب کردن لباس داخل کمده
- سلام
مامان : سلام عزیزم
- میگم مامان ،پسرت عاشق شده
مامان: برووو ،دیگه گول حرفاتو نمیخورم
- وااا ،مامان جدی میگم ،عاشق سارا دوستم شده
مامان: جدی میگی؟
- اره ،امروز با سارا صحبت کردم ،شماره خونشونو بهتون میدم زنگ بزن با مادرش صحبت کن
مامان: امیر کجاست؟
- بیچاره بهش گفتم دختر خوشش نمیاد ازت ،لب حوض کز کرده...
مامان: ای خدااا چیکارت کنه ،بیچاره الان از غصه دق میکنه که
- نترس مامان جون ،پوستش کلفته چیزیش نمیشه
مامانم بلند شد و رفت سمت حیاط
منم بدو بدو دویدم سمت اتاقم درو قفل کردم تا امیر حمله ور نشه تو اتاقم
لباسامو درآوردم و عوضشون کردم
یه روسری رنگی گذاشتم روی سرم ،بلوز شلوار اسپرت پوشیدم
یه دفعه صدای امیر و شنیدم هی میکوبید به در
امیر: آیه درو بازکن ،آیه تا صبح همینجا میشینم تا بیای بیرون پوستت و بکنم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیست_وچهارم
یعنی فقط داشتم به خط نشوناش میخندیدم
یه ساعتی توی اتاق نشستم دیگه حوصله ام سر رفته بود دلم میخواست برم پیش بی بی
از صدای غر غر کردن امیر مشخص بود به در تکیه داده خیال بلند شدنم نداره یه فکری زد به سرم چادرمو سرم کردم گوشی رو گرفتم تو دستم شماره سارا رو گرفتم با شنیدن صدای سارا با صدای بلند حرف میزدم و در و باز کردم
امیر با کلافگی نگام میکرد
- سلام سارا جان خوبی؟ چه خبر ؟
امیر فکر میکرد دارم دروغ میگم داشت می اومد سمتم که گوشی رو گذاشتم رو اسپکیر
که امیر با شنیدن صدای سارا عقب رفت نقشم گرفت
همینجور که با سارا صحبت میکردم به مامان گفتم که میرم پیش بی بی
و از خونه زدم بیرون
بعد از سارا خداحافظی کردم و به سمت خونه عمو دویدم
زنگ آیفون و زدم در باز شد
وارد حیاط شدم
عزیز رو ایوان نبود
وارد خونه شدم
زن عمو از آشپز خونه اومد بیرون
- سلام
زن عمو : سلام عزیزم
- بی بی کجاست؟
زن عمو : اتاق معصومه
- باشه ،منم میرم اتاق معصومه
زن عمو: باشه برو ،معصومه رفته حمام ،الاناست که بیاد بیرون
- باشه فعلا با اجازه..
زیر لب نق میزدم از حمام رفتن بی موقع معصومه ،در اتاق معصومه رو باز کردم
یه دفعه با دیدن امیرو روی تخت با تاپ حلقه ای خشکم زد و درو بستم
بلند گفتم : یاا خداااا و از ترس از خونه زدم بیرون و رفتم خونه خودمون
تپش قلب گرفتم ،رضا تو اتاق معصومه چیکار میکرد، ای خدااا معصومه خدا بگم چیکارت کنه
الان این گندی که زدمو چه جوری جمعش کنم
روی تخت نزدیک حوض نشسته بودم
دستمو گرفتم روی سرم
به این فکر میکردم که با چه رویی دوباره رضا رو ببینم
گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم معصومه بود
- الو
معصومه: کجا رفتی تو؟
- خدا چیکارت کنه دختر ،رضا تو اتاق تو چیکار میکرد ؟
معصومه: رضا؟ اتاق من؟
- نه اتاق من ،پس اتاق کی ،من اومدم اتاقت ،رضا توی اتاقت بود ،،واااییی خداا
معصومه: آها یادم اومد ،یادم رفت بهت بگم من و رضا اتاقامونو عوض کردیم
- درد و عوض کردیم ،یعنی تو نباید به من میگفتی ؟
معصومه: وااا ،حالا چه اتفاقی افتاده که مثل باروت میمونی ؟
- رضا لباسش مناسب نبود ،معلوم نیست الان چی فکر میکنه در مورد من
معصومه: خوبه حالا،خوبه که چند وقت دیگه محرم هم میشین بیخیال ،،بیا منتظرتم
- نه نمیام معصومه جان ،باشه یه وقت دیگه
معصومه : باشه هر جور راحتی
-فعلن خداحافظ
معصومه : خداحافظ
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
-دیو چو بیرون رود فرشته درآید(:
چهل و دومین سالگرد ورود امام خمینی مبارک😍🌱
🍬♥ #منـاســـبتی|
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6673
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بوی گل سوسن و یاسمن آید . . .
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6673
❄️ شکستن یخ ❄️
✍🏻آیت الله خوانساری «رضوان الله علیه» فرمودند:
یک سال در قم برف زیادی آمده بود. امام خمینی «رضوان الله علیه» نصف شب می آمد کنار حوض مدرسه و به هر زحمتی بود یخ آن را می شکست، وضو می گرفت و می رفت در یکی از کلاس های مدرسه، مشغول نماز شب می شد.
📚زیر باران، اصغر آیتی و حسن محمودی، نکته 274
#نماز_شب
#حضرت_امام
#امام_خمینی
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6673
❤️نماز شب را با ما تجربه کنید.❤️
مساله ٢٥٣- پهناى مسح پا به هر اندازه باشد کافى است، ولى بهتر، بلکه احوط آن است که با تمام کف دست، روى پا را مسح کند.
مساله ٢٥٤- اگر در مسح پا همه دست را روى پا بگذارد و کمى بکشد صحيح است.
#احکاموضو
#مسحِپا
✨مسئله روز✨
بسیاری از مردم تصور می کنند در وضو، کشیدن #مسح تا برآمدگی پا کافی است.
درحالی که طبق نظر برخی از مراجع، مسح باید تا مفصل ادامه پیدا کند.
مسأله:
_ روی پاها را از سر یکی از انگشتان پا تا مفصل مسح نماید. [1]
_ روی پاها را از سر یکی از انگشتان پا تا برآمدگی روی پا مسح کند بلکه احتیاط واجب این است که تا مفصل را هم مسح نماید.[2]
_ روی پا را باید از سر انگشتان (غیر از انگشت کوچک که به تنهایی اشکال دارد) تا برآمدگى روی پا، مسح نماید و بنابر احتیاط مستحب تا مفصل پا ادامه دهد.[3]
-----------------------
1- أجوبة الاستفتائات خامنه ای س106
2- توضیح المسائل جامع سیستانی ج1، م272
3- توضیح المسائل مکارم، م272
ali-fani-8.mp3
21.06M
#قرارهرصبح
❤️ منتظران بقیه الله (ارواحنا فداه) ❤️
ان شاء ا... هر روز صبح
همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه
با 🌺امام زمان (عج)🌺
❗️چله دعای عهد❗️
روز2⃣1⃣
جهت یادآوری فراموش نشه ها☺️😇
#علی_فانی🎤
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6370
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😐مقایسه دو پرچم✌️✌️🏼✌️🏾
🇮🇷#جشن_انقلاب
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیست_وپنجم
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل خونه
امیر روی مبل دراز کشیده بود و با دیدنم میخندید
- چیه شنگولی ؟
امیر: مامان زنگ زد ،واسه فرداشب قرار گذاشت !
- قرار چی؟
امیر: قرار جلسه ۵+۱
- بی مزه
امیر: من در عجبم تو چه جوری کنکور قبول شدی،انیشتین قرار خواستگاری دیگه
- چی میگییییییی؟ مامااااااان ،مامااااان!
مامان : چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
- امیر راست میگه،زنگ زدین خونه سارا اینا
مامان: اره ،اینقدر مخمو خورد که هول شدم یه دفعه گفتم فرداشب
به امیر نگاه کردم خندم گرفت : یعنی تو نمیتونستی صبر کنی بزاری واسه آخر هفته
امیر: نخیر ،،از قدیم گفتن ،درکار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست
- دیووونه ،این الآن چه ربطی داشت به حرف من...
امیر: کلن مزمونش همینه که زود بریم
- حالا شماره خونشونو از کجا آوردی؟
امیر: با اجازه ات از دفتر تلفن توی اتاقت
یه نگاه شیطنتی بهش کردمو رفتم توی اتاقم
روی تختم دراز کشیدمو به کار احمقانه ای که کردم فکر میکردم ...
یه دفعه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
- چیه ،باز چی میخوای؟
امیر اومد کنار تختم نشست
امیر:میگم آیه ،با سارا صحبت کردی ،فهمیدی که از من خوشش میاد یا نه
- آخه هویچ! اگه خوشش نمی اومد که نمیزاشت بری خواستگاریش ...
امیر: میگم ،من فرداشب چی باید بگم بهش
- یه کم دلقک بازی براش در بیار یه دل نه صد دل عاشقت میشه ...
بالشت کنار تخت و برداشت زد به سرم
- چیه ،چرا ناراحت میشی ، ولی خودمونیمااا در و تخته عین همین...
امیر: خوبه که لااقل ما مثل همیم تو چی،،بیچاره رضا باید تا آخر عمر تحملت کنه
- خیلی هم دلش بخواد ،پاشو برو بیرون میخوام بخوابم
امیر: انتقاد پذیرم نیستی دیگه. اخلاقت و عوض کن خواهر من
خواستم بالشت و سمتش پرت کنم که از اتاق رفت بیرون از حرفش خندم گرفت...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیست_وششم
صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه
وارد محوطه دانشگاه شدم که یکی صدام کرد
برگشتم نگاهش کردم سارابود
- سلام عروس خانم ،اینجا چیکار میکنی ناسلامتی امشب شب خواستگاریته
سارا: نمیخواستم بیام ،ولی منصوری تماس گرفت گفت حتما باید بیای تازه گفت تو هم باید باشی
- عع من چرا ؟
سارا: نمیدونم بریم ببینیم چیکار داره
با سارا سمت اتاق بسیج حرکت کردیم ،بعد از در زدن وارد اتاق شدیم
- سلام
سارا: سلام
منصوری: سلام بچه ها بشینین کارتون دارم
رفتیم روی صندلی که کنار میز بود نشستیم
منصوری: یه مشکلی پیش اومده ،بچه هایی که هر ساله پکیج برای راهیان نور درست میکردن الان نمیتونن درست کنن ،گفتم بیاین اینجا تا یه فکری بکنیم ببینیم چیکار باید بکنیم
سارا: ببخشید من و آیه اسممونو واسه این سفر خط زدیم
منصوری:عه چرا؟
سارا:خوب نمیتونیم بیایم دیگه
( با حرف سارا خندم گرفت، به منصوری نگاه کردم)
- درسته که نمیتونیم بیایم ولی پکیج و درست میکنیم
منصوری یه لبخندی زد:
خدا رو شکر ،من تنها امیدم شما بودین
- خوب حالا باید چیکار کنیم
منصوری: باید برین بسیج برادران اونجا آقای هاشمی کمکتون میکنه
با شنیدن اسم هاشمی اخمام رفت تو هم ،یه روزه اومده کل کارو سپردن بهش
سارا: باشه ،چشم
با سارا از اتاق بیرون رفتیم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیست_وهفتم
- سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور
سارا: خوب، چیزه ! دلم نمیخواد تنها برم
- دیونه ،نه به داره نه بباره
همینجور حرف میزدیم که رسیدیم دم در اتاق بسیج برادران
یه کم چهره مونو جدی کردیم و چند تقه به در اتاق و زدیم وارد شدیم
آقای هاشمی با تعداد از پسرای دانشگاه در حال بگو به خند بودن
با دیدن چهره ی خندان هاشمی من و سارا هاج و واج نگاهش میکردیم
که یکی از پسرا پرسید:
ببخشید کاری داشتین ؟
یه دفعه به خودم اومدم که گفتم :خانم منصوری ما رو فرستادن راجب پکیج راهیان نور
یه دفعه هاشمی گفت: بله بفرمایید داخل،بعد به پسرایی که دورش نشسته بودن گفت : بچه ها خسته نباشین شما میتونین برین
یعنی با این حرفش خندم گرفت ،خوبه که نیششون تا بنا گوششون باز بود خیلی هم خسته شده بودن
منو سارا کنار ایستادیم که آقایون تشریفشونو بردن
هاشمی: بفرمایید بشینین
منو سارا هم رفتیم نشستیم
هاشمی: به نظر من یه پکیج ساده درست کنیم مثلا،یه سجاده به رنگ لباس بسیجی با یه تسبیح و یه مفاتیح ریز ،نظر شما چیه؟
سارا: به نظرم خوبه
- ولی به نظر من خیلی ساده است،چون شاید بعضی ها برای اولین باره که به این سفر میان باید یه چیزی درست کنیم ذوق و شوق رفتنشون زیاد بشه
هاشمی سرشو برگردوند سمت من
چشم تو چشم شدیم ،یه دفعه رنگ آبی چشماش منو جذب خودش کرد
یه دفعه سرمو پایین کردمو به دستام خیره شدم
هاشمی: خوب شما چه نظری دارین؟
- نمیدونم ،باید فکر کنم
هاشمی یه لبخندی زد ،با این لبخندش فکر کردم داره منو مسخره میکنه
بلند شدم و نگاهش کردم: جوک گفتم که خندیدین ؟
هاشمی لبخندشو محو کرد: نه ولی اینجور شما با نظرم مخالفت کردین فکر کردم حتما پیشنهاد خودتون بهتر از پیشنهاده من باشه
با جدیت گفتم: معلومه که هست ،فردا بهتون پیشنهادمو میگم ،فعلا با اجازه
از اتاق بیرون رفتم ،سارا هم پشت سرم اومد بیرون
سارا: چت شد یهو آتیشی شدی؟
- ای کاش میتونستم خفه اش کنم با دستادم ،دیونه زنجیری منو مسخره میکنه
سارا: وااا ،آیه ! بنده خدا که چیزی نگفت ،راستش من خودمم خندم گرفت تو این حرف و زدی ،آخه دختر کم عقل ،لااقل فکر میکردی بعد نظرت و میگفتی
- ول کن سارا اعصابم خورده،میزنم داغونت میکنم
سارا: باشه بابا ،الان داغونم نکن ،داداش بیچاره ات افسردگی میگیره ...
خندیدم و رفتیم سمت کافه دانشگاه
تا ساعت دو کلاس داشتیم آخرین کلاسمون هم با هاشمی بود...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
#سخن- بزرگان
وقتی با خدا باشی، با خودت هم
خواهی بود؛ وقتی خدا را فراموش
ڪنی، خودت را هم فراموش خواهۍ
ڪرد، وقتی خودت را هم فراموش
ڪنی دیگر در اندیشهٔ منافع خودت
هم نخواهی بود و مدام علیهخودت
اقدام خواهی ڪرد 🌿 !'
#استاد_پناهیان
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6691
4_5814454651478607749.mp3
9.25M
🎼 #سرودبسیارزیباودلنشین
🔊 از روز ازل دل به تو دادم..
🎤 حاج حسین سیب سرخی
2 روز تا ولادت حضرت زهرا {سلام الله علیها}❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6691