eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
تو با هیچکس مثل خودش نباش..👌 آدم ها اصولا توان تحمل کسی مثل خودشان را ندارند.. تو برای هر کس مثل خودت باش. اگر دوست نداشتنشان را به زبان آوردند تو باز مثل خودت دوستشان داشته باش..🌟 بگذار این ناعادلانه ترین اتفاق زندگی باشد. بدی جوابش بدی نیست. این را باور داشته باش گاهی اگر با خوبی جواب بدی را بدهی بدترین ضربه را وارد میکنی..!!✨ کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمـِ دلَمـ بہ سمتِ حَـرمـ باز مۍشود❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر کلاه‌نگذار!🌟 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔸ابن عباس روایتی از پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله نقل می‌کند که ایشان فرمودند: 🔅«پس کسی که روزی او شود از مرد یا زن به پا خیزد برای با اخلاص پس وضويی باشادابی بگیرد و برای خدای عزوجل با نیت درست و قلب سلیم و چشم گریانی کند، خدای تعالی پشت سر او هفت صف از ملائکه قرار دهد که عدد آن را غیر از خدا کسی نداند، یک جانب آن به مشرق و جانب دیگرش به مغرب است. پس وقتی که فارغ شود خدای متعال برای او به عدد آن‌ها درجاتی بنویسد»*۱ 🔸در این روایت نماز شب به عنوان یک نوع رزق و روزی مطرح شده است به همین دلیل بعد از تعقیبات نماز عشاء از خداوند می‌خواهیم تا نماز شب را روزیمان کند. نمازگزاری که در وضویش دقت کند و با نیتی صادقانه قیام كند و با چشمانی گریان از خوف خداوند نماز را ادا کند، امامتِ هفت صف از ملائکه که تعدادشان از شمارش خارج است به او عطا می‌شود. 🖋استاد بروجردی هرشب به عشق نمازشب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 دلم میخواست برم بهشت زهرا ولی تمام بدنم بی حس شده بودن ،حتی توان خوردن چیزی رو نداشتم با شنیدن صدای اذان ،کمی جون گرفتم و بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز ،حدیث کسا خوندم ،باخواندن حدیث کسا،اشکام جاری شدن و حق حق صدام بلند شد... خانم جان من به خاطر شما چادری شدم مگه چادر ارثیه شما نیست ،پس چرا من باید به خاطر این ارثیه زخم زبون بشنوم ... کمکم کن بی بی جان ،دلم گرفته از این دنیا،دلم از این شهر گرفته ،بغض داره خفم میکنه ،خودت یه راهی بزار جلوی پام... ،سر سجاده خوابم برد یه دفعه در اتاق باز شد حامد بود حامد: هانیه پاشو غذا آوردم باهم بخوریم - تو اینجا چیکار میکنی؟ حامد: خونه مامان بزرگ ،فکرم پیش تو بود ،میدونستم خل بازی درمیاری چیزی نمیخوری - من گرسنه ام نیست حامد: اره از قیافه ات معلومه یه کم دیر تر رسیده بودم ،ایندفعه واقعن عزرائیل میومد سراغت.... پاشو ( به اصرار حامد یه کم غذا خوردم دوباره رفتم روی تختم دراز کشیدم) حامد: هانیه من با بابا صحبت کردم ،گفت بهشون بگو فرداشب بیان... - میشه تو زنگ بزنی ،من روم نمیشه حامد: باشه ،خودم زنگ میزنم (صدای درخونه اومد) حامد : مامان و بابا اومدن ،الان میان کله منم میکنن.... ( در اتاق باز شد ،مامان اومد داخل) مامان: حامد کجا گذاشتی رفتی؟ حامد: مامان جان حوصله اون جمع و نداشتم مامان : یعنی ما چه گناهی کردیم که باید به خاطر شما اینقدر خجالت بکشیم ... حامد: مامان جان ،من وهانیه که کار اشتباهی نکردیم ،اگه مثل اون آدما چشم چرون و هرزه بودیم مایه سربلندیتون میشدیم؟ مامان: اردلان تازه میخواست بیاد باهات صحبت کنه ،تو گذاشتی اومدی خونه ،زشت نبود کارت؟ حامد: ول کنین مامانه من ... مرتیکه خودش زن داره با چشمای کثیفش داره همه رو تیک میزنه ،هانیه کاره خوبی کرد زنش نشد، وگرنه تا الان باید صد بار چشماشو درمیاوردم... مامان: نمیدونم دیگه چی باید بگم، من که دیگه از کارای شما دیونه شدم... حامد: راستی مامان جان،فردا شب مهمان داریم مامان : باشه...
💗💗 با رفتن مامان ،حامد هم رفت... فردا صبح زود بیاد شدم اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین ،مامان تو اشپز خونه بود... - سلام( مامان حتی جواب سلاممو نداد ،یه دفعه از پشت سر) حامد: سلام ،حاج خانوووم ،سحر خیز شدین؟ خندیدم و چیزی نگفتم حامد: پدر عشق بسوزه... ( لبمو گاز گرفتم،به این معنی که مامان اینجاست زشته) صبحانه مو خوردم خونه رو یه کم مرتب کردم چقدر زمان زود گذشت چشم به هم زدم غروب شد مامان میوه ها رو شست ،شیرینی رو داخل ظرفی گذاشت خواستم میوه رو داخل جا میوه بچینم.... مامان: نمیخواد ،تو خراب میچینی ،خودم میچینم ( رفتم بغلش کردم) - الهیی ،فدای این صداتون بشم ( بغض مامانم شکست) مامان: هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی بچه هاشونو دارن ،تو داری چیکار میکنی هانیه ( منم شروع کردم به گریه کردن) - الهی بمیرم که این اشکاتونو نبینم... مامان جون مگه نمیگی خوشبختی، خوب من با این اقا خوشبخت میشم ،همه چیز به پول نیست مامان خوشگلم.... مامان: انشاءالله که خوشبخت بشی... ( یه دفعه حامد اومد کنارمون ،دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردی) مامان: تو چرا گریه میکنی ؟ حامد: چرا هیچ کس به من توجه نمیکنه، خوب منم زن میخوام ( همه یه دفعه خندیدیم ) مامان: هانیه جان برو آماده شو ،من همه چیو آماده میکنم... - چشم (از آشپز خونه بیرون رفتم ،که در خونه باز شد،بابا بود) -سلام بابا جون خسته نباشی (بابا هم از روی بی میلی،آروم سلام کرد) - رفتم داخل اتاقم ،لباسمو عوض کردم چادره رنگی مو برداشتم رفتم پایین ،داخل آشپز خونه نشستم هی به ساعت نگا میکردم هی پامو به زمین میزدم... حامد: ببین قیافه شو ،مثل دختر ترشیده ها منتظر که بیان.... - بی مزه حامد: نترس اگه پشیمون زنگ میزن... - ععع شوخی نکن اصلا حوصله ندارم... ( یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ) قلبم میزد: « خدایا خودت امشب به و خوشی تمام کن»
💗💗 با صدای احوالپرسی هاشون فهمیدم که دو نفر هستن نمیدونستم باید چیکار ،اولین بار بود یکی اومده خاستگاری ... یه ده دقیقه ای سکوت کل خونه رو فرا گرفته بود که با صدای حامد این سکوت شکسته شد حامد: هانیه جان چایی بیار واایی عاشقتم حامد داخل استکانا چایی ریختم ،چادرمو روی سرم مرتب کرد رفتم داخل... - سلام مامان آقا مرتضی : سلام دخترم اقا مرتضی هم زیر لب سلامی کرد چایی رو به همه تعارف کردم رفتم نشستم کنار حامد باز دوباره سکوت ... حامد: ععع ،میگم بابا جون نمیخواین چیزی بگین شما؟ بابا: چرا ،الان میگن آقای صالحی ،من همه حرفامو به هانیه زدم ،یه بار دیگه داخل این جمع هم میگم من با این وصلت راضی نیستم به اصرار هانیه و حامد قبول کردم من هیچ جهیزیه ای به هانیه نمیدم ، هانیه هیچ ارثی نمیبره ،و از همه مهم تر ،بعد ازدواجتون دلم نمیخوام تو هیچ مراسمی شما رو ببینم (اشک تو چشمام جمع شد ،خیلی خجالت کشیدم ،یه نگاهی به اقا مرتضی کردم ،اون هم یه نگاهی به من کرد) اقا مرتضی: آقای اخوان ،شما دارین بزرگترین ثروتتونو به من میدین ،و من چیزه دیگه ای از شما نمیخوام ،چشم حرفاتون برام قابل احترامه با گفتن این حرفاش،اشک ازچشمام سرازیرشد. حامد:( خنده ای کرد) پس مبارکه ، ،بفرمایین دهنتونو شیرین کنین فردا به همراه حامد و آقا مرتضی ،رفتیم ازمایشگاه بعد از گرفتن جواب مثبت رفتیم سمت طلا فروشی دوتا حلقه خیلی ساده ست گرفتیم خیلی خوشحال بودم حامد کنارم بود، نمیدونستم اگه حامد نبود این اتفاقات میافتاد یا نهبعد سه نفری رفتیم رستوران ... حامد: شما برین بشینین منم میرم غذا سفارش میدم و میام..
💗💗 با آقا مرتضی رفتیم یه نشستیم - اقا مرتضی ،من بابت حرفای پدرم خیلی شرمندم... آقا مرتضی: دشمنتون شرمنده ،پدرتون به خاطر حس پدرانه شون حق داشتن اون حرفا رو بزنن ،تمام سعی خودمو میکنم که شما از تصمیمی که گرفتین پشیمون نشین... ( من هیچ وقت پشیمون نمیشم) بعد از خوردن ناهار ،رفتیم یه دست لباس واسه روز عقد خریدیم بعد آقا مرتضی منو حامدو رسوند خونه و رفت همه چیز خیلی سریع انجام شد ،قرار شد یه عقد ساده مزار شهدا بگیریم ،بعدش من همراه اقا مرتضی برم خونشون ،بدون هیچ عروسی... صبح بلند شدم ،رفتم حمام دوش گرفتم داشتم موهامو با حوله خشک میکردم که حامد اومد توی اتاق ،دستش سشوار بود حامد: عروس خانم اجازه میدین موهاتونو سشوار بکشم ... - بله بعد از سشوار کشیدن ،لباسمو پوشیدمو چادر سفیدمو سرم گذاشتم،حامد اومد داخل اتاق نگاهم کرد ، بغض توی گلوشو قورت داد گوشه اتاق چمدونمو برداشت... حامد: بریم خواهری ( یه نگاهی به اتاقم کردم ،اتاقی که دیگه شاید هیچ وقت پامو نزارم داخلش ،اشک از چشمام سرازیر میشد) - بریم من به همراه حامد رفتم گلزار ،بابا و مامان زود تر از ما رفته بودن رسیدیم گلزار آقا مرتضی دم در بهشت زهرا منتظر ما بود پیاده شدیم حامد با آقا مرتضی روبوسی کرد بعد آقا مرتضی یه نگاهی به من کرد آقا مرتضی: سلام - سلام رفتیم سمت گلزار ،کنار سفره عقد نشستیم یه دفعه یه خانمی اومد کنارم سلام ،من مریمم ،خواهر شوهرت... - سلام ،خوبین شما؟ مریم : پس شما بودین که ،هوش و حواس خان داداشمونو بردین ... - لبخندی زدم... مریم: ببخش که زودتر نتونستیم بیایم ببینیمت ،اخه خانداداشمون میگفت که عاشق شده ،ولی نگفته بود که رفته خاستگاری ،دیروز یه دفعه ای گفته ... آقا مرتضی: عع مریم جان ،زشته مریم: عع چیه ،بزار بگم ،که فک نکنه همین از همین الان دارم خواهر شوهر بازی در میارم... (مریم واقعن خانمی شوخ طبعی بود ،ازش خیلی خوشم اومد)
💗💗 بعد چند دقیقه عاقد اومد و بابا با امضا زدن چند تا برگه ،بابا و مامان بلند شدن و رفتن گریه ام گرفت ،چادرمو کشیدم پایین تر که کسی صورتمو نبینه بعد از خوندن خطبه عقد ،با بله گفتن من همه شروع کردن به صلوات فرستادن ،بعد هم اقا مرتضی بله رو گفت ( مهریه من ۱۲ تا شاخه گل نرگس بود ،ولی مامان اقا مرتضی یه سفر کربلا هم اضافه کرده بود ) بعد یکی یکی میاومدن کنارمون و تبریک میگفتن یه دفعه حامد اومد جلوم چادرمو برد عقب تر با دیدن چشماش خودمو انداختم توی بغلش و آروم گریه میکردم حامد: اجی خوشگلم ،آدم که روز عقدش گریه نمیکنه منو از خودش جدا کرد و اروم گفت: میگم دیونه ای میگی نیستم ،خدا به داد اقا داماد برسه ( خندم گرفت از حرفش) بعد دستمو گرفت گذاشت داخل دست مرتضی ،گرمای دستشو حس میکردم حامد:اقا مرتضی ،این خواهرمون دیگه فقط شما رو داره ،مواظبش باشین آقا مرتضی : چشم بعد فاطمه و اقا رضا اومدن سمتمون ، فاطمه بغلم کرد : تبریک میگم عزیزم، آخه نگفتی دل این اقا مرتضی رو چه جوری تصاحب کردی (فاطمه از حالم باخبر بود ،واسه همین سعی میکرد با شوخیاش یه کم بخندم) اعظم خانم و زهرا خانم هم یه گوشه وایستاده بودن رفتم کنارشون - سلام،خیلی خوشحالم کردین ،اومدین به عقدمون... اعظم خانم: سلام به روی ماهت ،ما خیلی خوشحالیم که تو مارو دعوت کردی زهرا خانم: انشاءالله خوشبخت بشین - خیلی ممنونم اقا مرتضی: هانیه جان! ( برگشتم سمتش،از گفت این کلمه خیلی خوشم اومد) - بله اقا مرتضی: بریم ؟ - اره بریم با همه خدا حافظی کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم حامد اومد کنار ماشین... حامد: داداش صندوقت و میزنی ،چمدون آبجیمونو بزاریم آقا مرتضی : چرا که نه ... - حامد جان قبل رفتن بیا پیشم ببینمت حامد : ای به چشم ،مواظب خودت باش خدا حافظی کردیم و حرکت کردیم سمت خونه آقا مرتضی اینا...
💗💗 توی راه هیچی نگفتم مرتضی دستمو گرفت مرتضی: نبینم خانومم ناراحت باشه هااا ( با حرفش آروم شدم ، آقا مرتضی یه خواهر و دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت ) رسیدیم دم خونه همه منتظر ما بودن از ماشین پیاده شدیم ،داداش اقا مرتضی یه گوسفند جلوموم قربونی کرد مامان اقا مرتضی ،داشت اسپند دود میکرد اومد نزدیکمون گفت: خیلی خوش اومدی دخترم به خونت ( با شنیدن این حرفش ،اشک تو چشمام جمع شد ،خونم، پس اینجا خونمه ،چقدر این خانواده مهربونن ) وارد حیاط شدیم چه حیاط باصفاییه ،گوشه حیاط انگار یه خونه دیگه اس مرتضی دستمو گرفت و زیر گوشم آروم گفت: خانمم اون خونه گوشه حیاط ،خونه ماست ( چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم ،خونه ما،مهم نبود متراژش چقدره، مهم این بود قرار بود منو مرتضی زیر این سقف کوچیک زندگی کنیم ) یه دفعه حسین اقا داداش بزرگه... مرتضی گفت: خوب حالا همه نخود نخود هر کس رود خانه خود این دوتا مرغ عشقم برن تو لونه اشون ( همه زدن زیر خنده ) یکی ،یکی اومدن خداحافظی کردن و رفتن من و مرتضی هم از مامان مرتضی ،خدا حافظی کردیم و رفتیم داخل خونمون...
💗💗 دروباز کردم دوتا اتاق کوچیک بود،میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی مرتضی: ببخش ،این اتاق کارم بود ،اینقدر همه چی عجله ای شد فقط تو نستم یه کمی سرو سامونش بدم ،انشاءالله یه کم شد بزرگترش میکنم نگاهش کردم ،: من به همینم راضی ام ، بغلم کرد و گفت: ممنونم که با من ازدواج کردی نمیدونم چرا بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد مرتضی با دستاش اشکامو پاک میکرد... مرتضی: دیگه نبینم چشمای عزیزم قرمز بشه هااا صدای در اتاق اومد چادرمو مرتب کردم ،مرتضی رفت در و باز کرد، عزیز جون بود عزیز جون: مرتضی مادر بیا چند تا لحاف بهت بدم بیاری ،نمیشه روی زمین بخوابین که مرتضی: چشم عزیز جون الان میام ،هانیه جان الان میام... - بی زحمت اول چمدون منو هم بیارین ،لباسمو عوض کنم مرتضی : چشم مرتضی چمدونمو آورد ،منم تن تن لباسمو عوض کرم موهامو باز گذاشتم مرتضی با چند تا بالش و پتو وارد خونه شد منو دید یه لبخندی زد مرتضی: ببخشید دیگه مجبوری روی زمین بخوابی - شما کنارم باشین ،روی سنگ هم میخوابم نزدیکای صبح بعد از نماز صبح خوابیدیم با صدای در اتاق بیدار شدم چادرمو برداشتم روی سرم گذاشتم درو باز کردم... - حامد تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟ حامد: از اونجا که میدونستم جنابعالی تا لنگ ظهر میخوابی ،گفتم دوتا حلیم بگیرم بیام با هم بخوریم - خوب الان یه حلیم دیگه ات کو ،این که یه دونه اس حامد: آها ،یکی شو دادم به مامان اقا مرتضی ،بیچاره اومد درو باز کرد برام - کاره خوبی کردی ،بیا داخل... حامد : زکی ، من میگفتم خواهر ما تنبله تا لنگ ظهر میخوابه نگو خدا درو تخته رو باهم یک جور ساخته مرتضی: سلام حامد جان خوبی؟ حامد: فک کنم شما بهتر باشین ،حاجی مرخصی گرفتی؟ مرتضی: ولا این خواهر شما تا صبح داشت از خاطرات بچگی و ابتدایش میگفت و گریه میکرد - ععع مرتضی... مرتضی: جانم ،آها ببخشید دانشگاه و یادم رفته بود ،دیگه به لطف حرفای ایشون تا صبح بیدار بودیم ... حامد: هانیه ،از همین اول بسم الهی ،دیونگیتو رو کردی... - ععع حامممممد ،دیونه خودتی... حامد: حالا پاشین بابا ،مردیم از گرسنگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ببین خوف از خدا چقدر قشنگه ... استادعالی_پناهیان کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سه زنی که در قیامت با حضرت زهرا(س) محشور میشوند سخنران:ایت الله مجتهدی(ره) کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔶حرفهايي كه ميزنيم، دست دارند ! 🔶دست های بلندی كه گاهی، گلويی را می فشارند و نفس فرد را می گيرند ! 🔶حرف هايي كه ميزنيم،،،پا دارند ! پاهای بزرگی كه گاهی جايشان را روی دلی مي گذارند و برای هميشه مي مانند ! 🔶حرف هايي كه ميزنيم ، چشم دارند ! چشم های سياهی كه، گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند، و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند ! 🔶بیائیم امروز مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم زيرا سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوار تر است ! کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙🌸استاد آيت الله ضیاء آبادی (ره) موضوع : نماز را ترک نکنید، حتی اگر در گیر گناه هستید! کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
توکل بر یت کن؛ کفایت میکندحتما؛ اگرخالص شوی بااو؛ صدایت میکندحتما"؛ اگربیهوده رنجیدی؛ ازاین دنیای بی رحمی؛ به درگاهش قناعت کن؛ عنایت میکندحتما"؛ دلت درمانده میمیرد؛ اگرغافل شوی ازاو؛ به هروقتی صدایش کن؛ حمایت میکندحتما"؛ خطاگرمیروی گاهی؛ به خلوت توبه کن بااو؛ گناهت ساده میبخشد؛ رهایت میکندحتما"؛ به لطفش شک نکن هرگز اگردنیاحقیرت کرد؛ تورسم بندگی آموز؛ حمایت میکندحتما"؛ اگرغمگین اگرشادی؛ خدایی راپرستش کن؛ که هردم بهترینهارا عطایت میکند حتما کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «افتادن از بلندترین ارتفاع» 👤 استاد 🔺 آقاجان محبت تنها داشته‌ی ماست، به همین حب مارو ببخش... کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل تو رو شکستم منو ببخش منو ببخش...😢😢 🤲 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️گوش کنیدماجرای جالب وزیبای امام زمان عج واکبر دلاک سخنران :استاددانشمند کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد عزیز شادی روح صلوات💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📿 ‍ سحرها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد. در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند ! سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبی هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم! اگر آن را هم انجام ندادي اقلاً رو به قبله بنشين و بگو: " سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر" اگر در چند سحر با جانت اين جمله رو بگويي ، عالَمَت عوض می شود . 👤 استاد فاطمی نیا کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄