🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سی_و_چهارم
مامور زن در گوشم گفت: فرصتی پیش اومده که نذاری دخترای دیگه ای مثل تو گرفتار بشن...
اگر منِ گذشته بود بی تفاوت از کنار سرنوشت بقیه میگذشت و آرامشش را خرج آیندگان نمیکرد. اما این من رنگ و بوی فاطمه را گرفته بود. من این منِ جدید را دوست داشتم.
در راه وقتی برایم از جزییات پرونده گفتند دیدم که گوگو را از زندان به پاسگاه آورده بودند اما به جای اعتراف، یک مشت دروغ تحویلشان داده بود.
خیابانها شلوغتر از قبل بود. وقتی رسیدیم پاسگاه مامور مرا به طرف یک در راهنمایی کرد. در زدم و وارد شدم.
در سالن جلسات رسمی با آن میز بزرگ شیشه ای و صندلی های چرمی و مردان درجه داری که دورتا دورش نشسته بودند، بیش از پیش احساس کوچکی کردم.
نمیدانم چرا اما وقتی چشمم به ستوان خورد، نفس راحتی کشیدم. شنیدم که مرد مسن و موجهی که در رأس میز نشسته بود، رو به ستوان گفت: برگ برنده ای که میگفتی این بود؟!
ستوان به طرفم برگشت، با تکان سرش سلامی کرد و بعد رو به مافوقش گفت: جناب سرگرد این آخرین راهه! بخاطر محدودیت زمانی چاره دیگه ای نداریم.
سرگرد دوباره نگاهی به من انداخت و رو به ستوان جوان پرسید: فکر میکنی از پسش برمیاد؟
سرم را بالا گرفتم و پیش از آنکه ستوان پاسخی بدهد گفتم: چه کاریه که فکر میکنید از پسش برنمیام؟
به چهره های متعجب جمع حاضر نگاه کردم. ستوان بلند شد و گفت: باید قبل از ورودت به جلسه باهات صحبت میکردم...
که سرگرد میان حرفهایش پرید و رو به من گفت: اعتراف گرفتن از سرتیم قاچاق انسان!
بدون اینکه آیینه ای روبرویم باشد میتوانستم ببینم که رنگ از چهره ام پریده.
اما خودم را نباختم و پرسیدم: و اون...کیه؟
ستوان یک قدم به طرفم آمد و پاسخ داد: شما گوگو صداش میزدید در واقع اسم مستعارش...
تمام توانم را در پاهایم جمع کردم که نیفتم. امکان نداشت بتوانم با او روبرو شوم. در مقابل سکوتم سرگرد سری تکان داد و گفت: می تونی بری.
دلم میخواست از آن پاسگاه، از این شهر بروم. میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم و بدوم. اما پاهایم قفل شده بود. دستان لرزانم را گره کردم و آهسته گفتم: باشه.
سرگرد به در اشاره کرد و گفت: درم پشت سرت ببند. خنده در چشمان همه شان موج میزد. همه به جز ستوان. به او چشم دوختم و انگار تنها فرد حاضر مقابلم باشد، گفتم: باهاش حرف میزنم.
چهره گرفته و استخوانی ستوان، به لبخند گشوده شد. مقابل مافوقش پای بر زمین کوبید و احترام گذاشت.
درحالی که با من بیرون می آمد، مافوقش گفت: فقط دو روز وقت داری ابراهیم!
پس اسمش این بود؟ وقتی وارد اتاق کوچک طبقه پایین شدیم، ستوان ابراهیم کلاهش را برداشت و به دیوار کوبید و گفت: چیزی رو که این همه وقت نتونستن بگیرن میخوان دو روزه بگیرم.
به دیوار شیشه ای که سمت راستمان بود، نگاه کردم. یکدفعه دیدم در باز شد و گوگو را روی صندلی آهنی رو به دیوار شیشه ای نشاندند.
ستوان ابراهیم متوجه ترسم شد و گفت: اون نمیتونه تو رو ببینه جلوش یه آیینه بزرگه ما از این ور می بینیمش.
یاد اولین باری افتادم که قیافه نحس گوگو را دیدم. حالا بعد از ده سال چقدر کریه تر و حقیرتر به نظر می رسید. به کف دستم نگاه کردم. جای ضربدر چاقویی که گوگو کف دستم گذاشته بود شبیه داغ بردگی تمام وجودم را شعله ور میکرد.
به طرف در رفتم که ستوان ابراهیم گفت: این آخرین فرصته، یه چیزی بگو که مجبور به اعتراف بشه...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سی_و_پنجم
شالم را جلوی صورتم انداختم و وارد شدم. مقابلش ایستادم. یاد نعره هایش در اتاق انتهای باغ افتادم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم اما تمام مدت شکنجه هایی که ان همه سال به من داده بود، در سرم می پیچید.
با زبانی که از روی منگی لشت بود، گفت: پس اینجا مهدکودکم داره!
شالم را عقب کشیدم. سرم را جلو بردم. به صورتم نگاه کرد. با نگاه کثیفش در چشم هایم عمیق شد. گفتم:
چیشد؟ ساکت شدی؟ یادته چقدر منو از پلیس میترسوندی؟ که از کثافت خونت فرارنکنم و پیش خانواده ام برنگردم....که بیشتر جیباتو پر دلار کنی...حالا چی گوگو؟ حالا کجایی؟ پری رو یادته؟ یادته چطور مثل سگ کشتینش؟
اون دختر مهاجر افغانیه چی؟ اونقدر بهش مواد زدی که آوردوز کرد، حتی یه جا چالش نکردی! میشنوی یا نه کثافت چرا خفه خون گرفتی؟
مشتم گره کرده ام را زیر چانه اش کوبیدم. داد زد: بیایید منو از دست این روانی نجات بدید من اعتراض دارم وکیلمو میخوام شکایت میکنم ازتون آشغالا....
میدانستم به زودی در باز میشود و او را بیرون می برند، پس گفتم: من همه چی رو بهشون گفتم. قبل از اومدنم به اینجا... اطلاعاتمو با آزادیم معامله کردم.
پوسخندی زد و دندانهای سیاهش را به من نشان داد و گفت: بلوف میزنی بچه.
به طرف آیینه برگشتم. دستهایم را پشتم گرفتم و گفتم:
اون روز که حبسم کرده بودی تو اتاق آهنی یادت میاد؟ فکرمیکردی زیر مشت و لگدات بی هوش شدم اما من همه چیو شنیدم. قبل از اینکه از اعظم بخوای با اون به ظاهرخبرنگاره؛ مسی قراربذاره، شنیدم با اون نگهبان گولاخه که تو اتاقک بالای ساختمون روبه روی باغ بودن حرف زدی...انگار از جلو در باغ کشیدیش داخل و بهش گفتی با رابطتون قبل از رفتتش از ایران، تماس بگیره....
بعد در حالی که دستگیره در را می کشیدم گفتم: قمارتو باختی گوگو اینبار رو زندگیت باختی!
یکدفعه از پشت سر دستهای بسته اش را دور گردنم انداختم و مرا زمین زد و همانطور که گلویم را فشار میداد، با خشم فریاد زد: دختره مزاحم باید همون موقع می کشتمت.
همان لحظه در باز شد و مامور زن آمد و او را از من جدا کرد. نفسم به سرفه باز شد. سعی کردم نفس عمیق بکشم؛ دم، باز دم، دم، بازدم.
مامور دیگر آمد بلندم کرد و به دفتر نسبتا بزرگی در طبقه همکف رفتیم. روی صندلی چوبی کنار کارتن های مقوایی، نشستم. لیوان آبی که برایم ریخته شده بود را سرکشیدم. و به پشتی صندلی تکیه زدم. سرم را عقب بردم و به سقف خیره شدم. کارم را درست انجام داده بودم واکنشش این را به من ثابت کرد.*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_سی_و_ششم
دقایقی بعد در کوبیده شد و ستوان ابراهیم وارد شد. یک ظرف غذای آماده روی زانویم گذاشت و گفت: باورش سخته ولی...تو موفق شدی!
درد و خستگی از وجودم پر زد. خودم را جمع کردم و با شوق پرسیدم: اعتراف کرد؟
به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: اعتراف میکنه، تجربه ای که دارم بهم میگه همه چی رو لو میده، اون حالا میبینه توسط بالادستی هاش رها شده و اطلاعات مهمی هم برای معامله نداره پس هرکاری میکنه که خودشو نجات بده.
بلند شدم و گفتم: حکمش چیه؟ وقتی اعتراف کرد...
ستوان به غذایی که از روی پایم افتاده بود و نقش زمین شده بود، نگاهی انداخت و پاسخ داد:
آدم ربایی، قاچاق انسان و مواد مخدر...جرمش سنگینه تازه همکاریش با سازمان مجاهدین خلق و ...راستی منظورت از رابطش کی بود؟
مشت عرق کرده ام را باز کردم و گفتم: نمیدونم...فقط یه چیزی گفتم و امیدوار بودم نفهمه چیز زیادی نمیدونم.
ستوان ابراهیم دماغ کوچک و عقابی اش را خاراند و گفت: وای سر هیچ ازش اعتراف گرفتی؟ تو دیگه کی هستی دختر! پس چطور باور کرد؟
لبخندی زدم و با اعتماد به نفس گفتم: خوب میشناسمش...
اما بلافاصله لبخندم به آه شکست و آهسته ادامه دادم: نه سال از بهترین سالای عمرمو تو چنگش اسیر بودم...چندباری شنیده بودم با دلار معامله میکنه کسی همیشه بود که سایه اش روی معامله های کثیف گوگو بود اما خودشو نشون نمیداد. نمیدونستم کیه ولی ازش برا اعتراف گرفتن استفاده کردم.
ستوان دسته موی جلوی پیشانی اش را عقب زد و زیرلب گفت: خیلی باهوشی!
شالم را مرتب کردم و پرسیدم: وقت نمازه...میشه برم؟
انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشت. با تعجب به من نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
بعد از مکث کوتاهی گفت: میشه تا تموم شدن فرصتی که جناب سرگرد داد، بمونی؟ میخوام اگه مجرم اعتراف کرد بهم کمک کنی راستو دروغشو بفهمم.
با حیرت نگاهش کردم. شانه ای بالاانداختم و پرسیدم: تو بازداشگاه بمونم؟
سری تکان داد و فورا گفت: نه، پیش واحد خواهران بمون... فقط همین دو روز.
آهسته گفتم: باشه.
لبخندی از سر رضایت زد و در را برایم باز کرد و گفت: پس تشریف بیارید بریم نماز...*
💗#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 💗
#قسمت_سی_و_هفتم
بعد از نماز رفتم به اتاق واحد خواهران، روی چوب لباسی پشت در لباس پلیس و چادر بود. هیچ وقت فکر نمیکردم در اتاق مامورهای زن پلیس، وسط پاسگاه بخوابم.
بعد از شام دو مامور رفتند و حالا با من سه نفر در واحد خواهران بودیم. زن میانسالی که مقنعه سیاه پوشیده بود، زیاد از من خوشش نمی آمد فقط زیرچشمی مراقبم بود.
وقتی برای دقایقی بیرون رفت روبه مامور زن جوانی که حالا با او تنها شده بودم پرسیدم: شما شب اینجا می مونی؟
بیسیمش را در کشو گذاشت و درحالی که بلند می شد گفت: امشب شرایط ویژه ای هست دیگه آره...بیا کمک صندلی ها رو بذاریم کنار که بتونیم بخوابیم. یکدفعه موبایلش زنگ خورد.
بلافاصله جواب داد:
سلام مامانی...
"مادر" واژه مقدسی که حسرت همیشه ام بود. بی اختیار محو حرفهایش شدم. کمی عقب تر رفت و درحالی که از پنجره بیرون را نگاه میکرد، گفت:
باشه پسرم بهت که گفتم امشب نمیتونم بیام خونه....اِ مرد که گریه نمیکنه، تو امشب پیش بابا بخواب قول میدم برات یه قصه خیلی جالب تعریف کنه...
نه فردا نمیام. پس فردا...آره قولِ قول، راستی میدونی وقتی بیام میخوام برات چی درست کنم؟ آره...می بوستم هزارتا قدِ ستاره ها...
تلفن را که قطع کرد، گفتم: ببخشید بخاطر من...
موبایلش را در جیب مانتویش گذاشت و گفت: نه تقصیر تو نیست...میدونم تو هم برای کمک اینجایی، بلاخره این شغلیه که انتخاب کردم.
بلند شدم و باهم میز و صندلی ها را کنار گذاشتیم که مامور زن دوم برگشت و رو به مامور جوان گفت: راضیه گوشیتو بذار سر زنگ نماز فردا بیدار شیم با این وضعی که داریم نصفه شب میخوابیم بعیده که...
راضیه چادرش را تا زد و روی چوب لباسی گذاشت و گفت: گوشیم هر سه وقت اذان پخش میکنه خیالت راحت.
فردای آن روز با صدای اذانی که از موبایل بالای سرم پخش شد، بیدار شدم.
بعد از نماز داشتم از نماز خانه بیرون می آمدم که راضیه را جلو در نمازخانه آقایان دیدم. به ستوان ابراهیم سلام نظامی داد و بعد آمد طرفم. سلام کرد.
جواب سلامش را دادم و پرسیدم: ستوان بود؟
به نشانه تایید سرش را تکان داد و آهسته گفت: آره بنده خدا اصلا دیشبو نخوابیده تمامش پای سیستم بوده با تیم فناوری اطلاعات، رو پرونده کار میکردن!
صبح بعد از صبحانه با راضیه به سالن جلسه رفتیم. اما فقط ستوان ابراهیم آنجا بود. ما را که دید با خوشحالی گفت:
بخاطر اینکه فردا انتخاباته از جناب سرگرد دو روز دیگه وقت گرفتم. آخه نیروها آماده باشن برا حفظ امنیت انتخابات، وقت درست کار کردن رو پرونده رو نداریم...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_سی_و_هشتم
بین حرفهای ستوان ابراهیم گفتم: هرچقدرهم که اعتراف کنه تخفیف مجازات حقش نیست. اون زندگی خیلیارو ازشون گرفته..
راضیه با تأسف سری تکان داد و رو به ستوان، گفت: قربان برای نوبت بعد بازجویی...
اما ستوان ابراهیم حرفش را با ناراحتی قطع کرد: فعلا نوبت بعدی در کار نیست.
جناب سرهنگ به جناب سرگرد دستور دادن که همه نیروهای پلیس باید آماده باش بمونن بقیه پرونده ها در اولویت بعدیه، ظاهرا تحرکات غیرعادی از ستاد انتخاباتی بعضی کاندیدا ها در سطح شهر دیده شده!
هنوز شمارش آرا تموم نشده آقای خاتمی به میرحسین موسوی تبریک برنده شدن تو انتخاباتو اعلام کرده! این رفتار از رئیس جمهور دوره قبل معنی خوبی نداره!
به چشم های نگران راضیه نگاه کردم و رو به ستوان ابراهیم پرسیدم: حالا این یعنی چی؟
یکدفعه بیسیم هردو شان به صدا درآمد.
بلافاصله راضیه رو به من گفت: من میبرمت.
پرسیدم کجا؟
ستوان ابراهیم گفت: اوضاع داره شلوغ تر میشه اینا هنوز هیچی نشده جشن پیروزی راه انداختن! برگردی بهتره...بازم ممنون بخاطر همه چی.
گرچه برای مدت کوتاهی اما از اینکه احساس مفید بودن داشتم، راضی بودم. فقط یک (خداحافظ) گفتم و دنبال راضیه راه افتادم. که صدای موبایل ستوان را شنیدم بعد از یک لحظه صدایش را بلند کرد: صبر کنین.
راضیه برگشت و با نگاه پرسشگری کسب تکلیف کرد. با تعجب نگاهشان میکردم که ستوان گفت: گوگو اقدام به خودکشی کرده ظاهرا...
بعد رو به من پرسید: ممکنه برای فرار از ...
مطمئن پاسخ دادم: نه اون جون دوست تر از این حرفاست. وسط جهنمم بیفته خودکشی نمیکنه تازه اونقدر کینه ای هست که اگه فکر کنه داره میره پایین هم دستاشم باخودش پایین میکشه پس...
راضیه ادامه حرفم را گرفت: پس یه جورایی میخواستن ساکتش کنن!
رو به راضیه گفتم: بعید نیست.
ستوان به راضیه اشاره کرد و گفت: تبسمو برگردون واحد خواهران، من میرم درمانگاه با گوگو حرف بزنم.
با خوشحالی همراه راضیه رفتم. آن شب هم در پاسگاه ماندم. بی خبر از فردایی که آرزو میکردم کاش هرگز نمی آمد.
فردای آن روز حدود ۱۰صبح بود که راضیه با عجله برگشت داخل اتاق و گفت: گوگو رو برگردوندن پاسگاه همه چی رو اعتراف کرده التماس میکرده از دست سرحلقه تیم نجاتش بدیم...
به طرفش رفتم و با صدای نسبتا بلندی پرسیدم: سرتیم کیه اگه خودش نیست؟
راضیه روی صندلی نشست و نفسی تازه کرد و گفت:
بیشتر قضیه سیاسیه...اون دختره
مجاهد خلقیه اعظم جنگی و خبرنگاره که هنوز هویتش برامون مشخص نشده ، با جاسوسی از موساد در ارتباطن کل کثافت کاریای گوگو برای تهیه هزینه سیاسی کاریای
ضدنظام بوده!
گفت برا این انتخابات برنامه دارن سیدمحمد خاتمی رییس جمهور سابق با چندتا از کاندیداها اصلیشون همین میرحسین موسوی که خودشو هنوز نتایج اعلام نشده بود، برنده اعلام کرده...مهره های خارجیان برای براندازی! ببین همه نیرو ها آماده باشن، سپاه،بسیج،پلیس،ارتش...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سی_و_نهم
با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟
با شنیدن صدای بیسیمش بلند شد و گفت: نتایج رأی گیری اعلام شده، مردم موسوی رو انتخاب نکردن اونم سلامت انتخاباتو رد کرده...رسما طرفداراشو دعوت به شورش کرده!
با اضطراب دنبالش رفتم و پرسیدم: یعنی چی؟ حالا چی میشه؟
راضیه دستم را کشید و گفت: باید برگردی.
بیرون پاسگاه شبیه همیشه نبود. خیابان های اطراف دسته های پراکنده ده ،بیست، نفری سبز پوش با جیغ و داد و بیداد و هرازگاهی پایین آوردن شیشه یک مغازه یا خانه به چشم میخورد.
در ماشین ناخودآگاه خودم را به راضیه نزدیکتر کردم دستم را گرفت که این کارش حس اطمینان هرچند کوتاه ولی خوبی برایم داشت.
یکدفعه به خودمان آمدیم دیدیم یک گروه الوات با ماسک سبز جلوی ماشین پلیس را گرفتند. سرباز بیچاره را از پشت فرمان بیرون کشیدند و فندک گرفتند زیر ریشش، راضیه را از کنارم کشیدند بیرون. جیغ کشیدم.
چادرش را از سرش درآوردند، یک زن لاغراندام که روسری اش را درآورده بود و دور مچ دستش پیچیده بود، راضیه را هل داد و نشست روی سینه اش، دستهایش را حلق کرد دور گردنش.
می ترسیدم ولی پیاده شدم. یکی شان پسر بلند قد و صدا گرفته ای بود فکر میکرد من زندانیم وگرنه مراهم نقش زمین میکرد. جلو آمد و نفس نحسش را به صورتم پاشید و خواند: بزن بشکن فرار کن...
ناسزاهای بیت بعدش مرا مطمئن کرد از ترانه های گروه وحشی راک سیاه را میخواند. برای یک بار هم که شده دستهای بلندم به دردم خوردند.
باهمه توان هلش دادم و به طرف زنی که روی سینه راضیه نشسته بود رفتم. دست انداختم موهای پریشانش را کشیدم. دهن باز کرد به فحاشی، پسری که همراهش بود، غمه کشید اما صدای آژیر ماشین پلیس همه شان را مثل موشهای ترسو فراری داد.
همانطور که دور میشدند علیه نظام شعار میدادند. دویدم سمت راضیه صدایش زدم. دهنش باز بود و چشم هایش بسته، از ترس یک بند جیغ میکشیدم.
ستوان ابراهیم پشت سرم از ماشین پلیس پیاده شد. روی زمین خم شد سرش را بالا آورد و رو به من گفت: بیا اینجا...
و در مقابل بهت و ترس من با صدای بلند گفت: میگم بیا اینجا...دستتو بگیر نزدیک بینیش ببین نفس میکشه؟
روی زمین نشستم دستم را بردم نزدیک بینی راضیه، سری تکان دادم.
ستوان ابراهیم عینکش را از روی چشمان خشمگینش برداشت و گفت: سرتو بذار رو سینه اش ببین صدای قلبشو...
با دیدن اشکهایم، عینکش را بر زمین کوبید.
من مثل دیوانه ها وحشت زده شروع کردم به دویدن.
دنبالم آمد داد زد: کجا میری تبسم؟ بیا برگردیم...!
ایستادم: با گریه به طرفش چرخیدم.
برگشتیم پاسگاه من هنوز شوکه بودم. گوشی راضیه روی میز بود. داشت زنگ میخورد.
رفتم طرف گوشی عکس یک پسر بچه تپلِ چشم و ابرو مشکی روی صفحه افتاده بود، زیرش نوشته شده بود: همه زندگیم.
دوباره بهتم به اشک شکست. همان لحظه انفجاری باعث فروریختن شیشه ها شد. با ترس از اتاق بیرون آمدم. رفتم طبقه بالا هیچکس نبود. سربازها رفته بودند روی پشت بام پاسگاه مانع ورود آشوبگران به داخل پاسگاه بشوند.
با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وحشی ها بیفتد درخیابان راه می افتند مردم را به گلوله می بندند. ناگاه ستوان ابراهیم صدایم زد. برگشتم. اسلحه کمری اش را باز کرد و ضامنش را کشید بعد رو به من گفت:
برو تو انبار همین راهرو، هراتفاقی افتاد همونجا بمون و بیرون نیا تا من یا یه پلیس دیگه بیاد دنبالت.
میدانستم آن جایگاه تا ابد متعلق به من نیست اما با آن حالی که به طرف انبار می رفتم با خودم گفتم:
پس خانواده داشتن اینجوریه!؟ اینکه باهمه وجود به مردی تکیه کنی که هر خطری میکنه تا ازت حفاظت کنه!
صدایم زد.برگشتم. آمد طرفم. یک کلید در دستم گذاشت و گفت: به هیچی دست نزن!
منتظر ماند تا قفل در را باز کنم و وارد انبار شوم، وقتی در را می بستم به چهره اش نگاه کردم. احساس کردم با ستوان یک سال پیش فرق دارد. در را بستم. و صدای قدم های سریع و بلندش را شنیدم که دور می شد.
روی زمین نشستم و به عقلم رسید که چراغ را روشن نکنم. صدا ها بلند و بلندتر میشد.
شروع کردم به دوره سوره ای که قلبم را روشن کرده بود: یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط مستقیم، تنزیل عزیز الرحیم، لتنزقوما ما انذر اباءهم، فهم غافلون....
ناگاه صدای هم همه و سوت ها به یک جمله با کف زدن همراه شد: مشقیه!مشقیه!مشقیه!
بازهم صدای انفجار آمد. اینبار خیلی نزدیکتر از بار قبل، دستم را روی گوشهایم گرفتم و فشار دادم. نمیدانم چقدر بعد بود که احساس کردم صداها کمتر شده. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم. صدای چرخیدن کلید در قفل در و بعد کوبیدن یک مشت به درب آهنی انبار باعث شد یکباره از جابپرم. قلبم دیوانه وار خود را به دیواره وجودم می کوبید.*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_چهل
در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم هایم را نیم بند کردم تا توانایی تحمل هجوم نور از راهرو به سمت انبار کوچکی که در آن بودم را داشته باشم.
صدای بم ستوان ابراهیم تمام اضطرابهایم را درهم شکست: بیا بیرون تبسم.
میخواستم نفس عمیقی بکشم اما به لرزش حنجره ام شکست. بی اختیار گریه کردم. و از انبار بیرون آمدم. در انبار را بست و لبه کلاهش را پایین کشید. انتظار داشتم چیزی در دلداری ام بگوید اما فقط آهسته گفت:
میرسونمت.
سرم را کج کردم و با بهت نگاهش کردم. زیر چشمش تا پایین گونه اش کبود بود. پرسیدم: چی شد؟ خوبی؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد و با دست به سمت خروجی اشاره کرد.
بی آنکه از جایم تکان بخورم همانطور روبرویش ایستادم و با نگرانی پرسیدم: اومدن داخل پاسگاه یا رفتی بیرون؟ چطوری درگیر شدین که صورتت اینطور...
فقط خیره خیره به زمین نگاه میکرد. حواسم به حرفهایم نبود. بی حواس و با احساس به جملاتی که برخلاف قبل با ضمیر مفرد به او خطاب میشد ادامه دادم: مگه اسلحه نداشتی؟
آرام لب از لب باز کرد : اسلحه داشتیم ولی حکم تیر نداشتیم.
صدایم را بالابردم: تو این وضعیتم باید از بالادستت اجازه بگیری؟ اصلا نمیدونم چی پرت میکردن به طرف مون که میخورد زمین منفجرمیشد. اگه این وحشیا پاسگاهو میگرفتن و همه مونو نفله میکردن چی؟ اون وقت بالادستت می اومد جواب بده؟
سرش را بالا آورد و از طرز نگاهش دلم ریخت. نگاهم سمت زمین چرخید.چیزی نگفت فقط به طرف خروجی راه افتاد و من دنبالش دویدم. با اضطراب پرسیدم: حالا رفتن که داریم میریم بیرون؟
و با دیدن صحنه بیرون، جواب سوالم را گرفتم. ماشین یگان ویژه پلیس همه اوباش سبزپوش و اغتشاشگر را دست بسته سوار میکرد. با صدای ابرهیم به خودم آمدم.
به خودم آمدم و دیدم دیگر برایم ستوان نیست فقط ابراهیم است. به خودم نهیب زدم که احمق تر از تو هم هست؟ تا یکی پیدا میشه ازت حمایت کنه وابستش میشی؟
اما رنگ نگاه های او فرق داشت. شاید این احساس فقط در تجربه آنی درک شود اما من می گویم که او هم مرا دوست داشت.
در ماشینش نشستم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. در راه رسیدن به پرورشگاه سرم پر از فکرهای مختلف بود.
دوباره داشتم به جایی برمیگشتم که مهر بچه بودن را به پیشانی ام میزدند.
در ذهنم آرزو کردم ای کاش آن خیابانها هرگز تمام نشوند یا او از من بخواهد پیاده نشوم. اما زمان درست وقتی که نمی خواهی بیرحمانه تند میگذرد!
نزدیک پرورشگاه که رسیدیم شب بود. عده ای از مردم بی خبر از آنچه گذشته بود، بی هیچ رنگ و شعار خاصی یکجا جمع شده بودند. همانطور خیره خیابان، پرسیدم: اینا دیگه چی میخوان؟
ابراهیم از کنارشان رد شد و گفت: مردمی که فکر میکنن تقلب شده...
سرم را به طرفش برگرداندم و پرسیدم:
چطور دوره قبل فکر نکردن تقلب شده؟ یا دوره قبلش؟! یهو الان تقلب شد؟ از کجا معلوم که تقلب شد اصلا؟
بعد از مدتها لبخندی زد گرچه تلخ! آهسته گفت: میخوای پیاده ات کنم ازشون بپرسی.
پوسخندی زدم و میخواستم چیزی بگویم که تابلوی بزرگ پرورشگاه در آیینه چشمانم افتاد. منتظر شدم ولی چیزی نگفت.
پیاده میشدم که صدا زد: تبسم...ببخش اگه اذیت شدی.
لبخندی زدم و گفتم: تو چرا معذرت خواهی کنی؟!
در ماشین را بستم. ماند تا نگهبانی در را برایم باز کرد. خیلی دلم میخواست برگردم و دستی برایش تکان دهم اما شاید دلدادگی این قلب خسته برایش بد میشد.
سربه زیر تر از همیشه وارد پرورشگاه شدم.
نماز شب را که خواندم شام نخورده رفتم بخوابم که مدیر پرورشگاه آمد جلو، خانم مسن و خنده رویی بود که در این مدت زیاد فرصت آشنایی با او را نداشتم. در اتاق چهار نفره مان کنار تختم نشست. نیم خیز شدم که دستم را گرفت و گفت...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_یکم
خانم مدیر دستم را گرفت و گفت:
+راحت باش دخترم
-چیزی شده؟
+نه،فقط...امشب ... ما اینجا هرشب برای یکی از بچه ها تولد میگیریم که در طول سال هرکس یه روز تجربه داشتن تولدو داشته باشه...امشب نوبت به تو رسیده!
-من؟ ولی من...
+بخاطر بچه های دیگه هم که شده بیا این شادیو ازشون نگیر همه منتظرتن
-آخه...خب...
+پس اولین کادوت رو بگیر، از طرف منه بازش کن
-الان باز کنم؟
+آره خواستی بپوش با لباس نو بیای تو تولدت
-ممنون
+پس من میرم زود بیا
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و کادو را باز کردم. یک پیرهن حریر صورتی با گلهای رز قرمز...خوشم آمد. پوشیدمش.
بعد از مدتها رفتم جلوی آیینه و موهایی که روزها پیش با غصه و از سر خشم کوتاه کرده بودم را شانه زدم.
رفتم بیرون، در سالن جلوی تلوزیون کلی بادکنک روی زمین بود و یک کیک بزرگ پر از خامه و شکلات و تا چشم کار میکرد دختربچه های بعضا کوچکتر از خودم، دورش حلقه زده بودند.
با دیدنم همه کف زدند.
باورش سخت بود که زندگی بلاخره به رویم در شادی را باز کرده بود. با خودم فکر کردم اگر ابراهیم میدانست که امشب شانزده ساله شدنم را جشن گرفته ایم برمیگشت؟
آن شب حس خوبی داشتم برای ساعتی خودم را فرآموش کردم. آنچه دیده و شنیده بودم تمام عمری که گذشته بود را گذاشتم همان پشت سرم بماند.
کادوهایی که گرفتم هم جالب بود. یک عروسک کوچک، دوتا بادکنک قلبی طلایی، پیرهنی که تنم بود، یک جفت شانه سر سیاه الماس نشان و یک جاکلیدی با طرح هندوانه!
خنده از چهره ام پر کشید. دوباره بال خاطرم در سالها پیش شکست. یک خاطره مثل صاعقه بر سرم خراب شد. خودم را دیدم. کوچک و کم توان.
دستهای مادرم که دکمه های روپوشم را می بست و نگاهم فقط خیره هندوانه ای بود که گوشه آشپزخانه از لای در نیمه باز، خودنمایی میکرد.
از خودم پرسیدم:
راستی چی شد که اینطور شد؟ چطور گمشدم؟چطور پیدا شدم و گُم تر از قبل تمام کودکی ام در خاکروبه های دلارهایی که در جیب گوگو میرفت، دفن شد!
آهی کشیدم و آن شب هم خودش را به دست فردا سپرد.
یک هفته گذشت. کلافه و بی قرار دنبال خبری از دلیل ادامه حیاتم...به دنبال خبر گرفتن از مردی که صدای مردانه اش در من هیاهویی به پا کرده بود،
وارد اتاق مدیر پرورشگاه شدم.
من را که دید لبخندی زد و از امتحانهایم پرسید.
ظاهرا نتیجه درس خواندن راضی اش کرده بود که بدون شنیدن جوابم گفت: عالیه واقعا عجیبه که تو این مدت کم تونستی چند پایه جلو بری!
بلافاصله گفتم: یه خواهشی دارم...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_دوم
خانم مدیر لب هایش را با تعجب روی هم فشار دادو ابروهایش را بالا برد بعد از مکث کوتاهی گفت:
+بگو دخترم
-میشه برم ...میشه یه زنگ بزنم؟
+آره حتما، بیا عزیزم شماره کجا رو بگیرم؟
-همون پاسگاهی که چند وقت پیش یه خانمه اومد دنبالم
+چرا؟ مگه....
-میخوام از نتیجه پرونده سوال کنم میخوام ببینم تونستم کمکی بکنم یا نه؟
+آهان، خب من شماره اون پاسگاهو ندارم...ولی خانم عظیمی امروز عصر میخواد بره دنبال یه سری مجوز برای...
-همون پاسگاه؟ میخواد بره همون پاسگاه؟
+نمیدونم... دخترم فرقی نداره فقط باید از اداره پلیس درخواست بدیم که...
-میشه از همون پاسگاه باشه؟ خواهش میکنم من آدرسشو چشمی بلدم...میشه منم برم؟
+خب آره اگه بتونی کمکش کنی خیلی هم خوبه.
انگار با فاصله از زمین روی آسمان راه میرفتم. بی دلیل لبخند میزدم و ته دلم قند آب میشد. دویدم بیرون.
میتوانم بگویم آن روز چند ساعت باقی مانده تا عصر تاجای ممکنه کش آمد. بعد از نماز زیرلب دعا کردم :
خدایا کمکم کن من...میخوام زندگی کنم، خوب ، درست، قشنگ...بیخیال با تو که زیرو رو کشیدن نداریم...دلم عشق میخوااااد!
صدای خانم عظیمی در نمازخانه پیچید: تبسم کجایی پس....تبسم....
سر از سجده برداشتم. بلند شدم و دویدم پیش پایش سلام کردم. ساعتش را نشانم داد و گفت:
+دیره پس کجایی؟
-آخه خانم مدیر گفتن عصر میخواین ...
+با شلوغی و ترافیک این روزا؟ مگه میشه بذاری دم آخر بری به کارامون نمیرسیم.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: دو دقیقه دیگه حاضرم.
اخمی کرد و گفت: زنگ میزنم تاکسی پنج دقیقه دیگه بیرون نبودی جات میذارم ها!
همانطور که بیرون میرفتم گفتم: خب فوقش با مترو میریم دو ایستگاه بیشتر نیست.
صدایش را بلند کرد : این روزا مترو فقط ایستگاههایی میبره که تجمع های اعتراضی هست بقیه قطارا خیلی با تأخیر میان یا نمیان اصلا...پنج دقیقه دیگه جلو نگهبانی باشی ها...تبسم!!!
نمیدانم چطور لباس پوشیدم و آمدم جلوی نگهبانی اما آنقدر زود آمده بودم که دهن باز خانم عظیمی گواهی عجله ام باشد.
خیابان ها شلوغ و پر از فریاد بود. شیشه های خانه ها ی اطراف، صندلی های ایستگاه اتوبوس همه شکسته بودند.
جمعیت بیشتر از بار قبلی که بیرون آمده بودم، شده بود. یکصدا بعد از سردسته جمع فریاد میزدند: تقلب، تقلب، ابطال انتخابات!
زیرلب گفتم: بد بخت آدمایی که خونه هاشون اینجاست.
راننده شروع کرد به غر زدن: حق دارن خب رای شونو دزدیدن...
نگاهم را به بیرون دوختم و پرسیدم:
کی دزدیده؟ آدمایی که تو این خونه ها زندگی میکنن؟
راننده دستی به سبیلش کشید و گفت: تو این دنیا یا باید بخوری یا خورده میشی والا...
خانم عظیمی صدایش را بلند کرد: تو روخدا ول کنین آقا، گور بابای سیاست، شما راهتو برو.
راننده دنده را عوض کرد و همانطور که پایش را روی پدال گاز میفشرد گفت:
باشه گور پدر نداشته سیاست!
سکوت دوباره فرصت داد به ابراهیم فکر کنم. به اینکه وقتی رسیدیم به پاسگاه چطور از او خبر بگیرم و اصلا چگونه صدایش کنم؟
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_چهل_و_سوم
وقتی رسیدیم پاسگاه، خانم عظیمی را ول کردم و در طبقه های مختلف سرگردان شدم. حیران دیدن ابراهیم !
هیچ جا نبود. از سرباز جلوی در سراغش را گرفتم.
اول چند لحظه مات ماند بعد دوستش را صدا کرد جایش باایستد و آرام گفت: بیایید داخل میخوام یه چیزی بهتون بگم.
قلبم داشت از جایش کنده میشد. خدا خدا میگفتم که خبر بدی در راه نباشد. کمی این پا و آن پا کرد اطراف را از نظر گذراند. بعد یک کاغذ مچاله از جیب شلوارش بیرون آورد و داد دستم و گفت:
من شمارو یادمه چند هفته پیش سر پرونده قاچاقچیای مواد، با جناب ستوان همکاری میکردید...من نگهبان بازداشگاه بودم. یادتون هست اون زنه که گفته بود میخواد اعتراف کنه ولی خورد به آشوبا....
مات حرفهایش بودم. به خودم که آمدم داشتم داد میزدم: خب؟
نگاه نگرانش به اطراف چرخید و فورا رفت. مانده بودم چرا اینطور رفتار کرد اما همینکه کاغذ را باز کردم، روی زمین نشستم.
دستخط گوگو بود. قبلها با اینکه سواد نداشتم خط ریز و درهمش را خوب میشناختم بخصوص بخاطر فحشهایی که برایمان روی دیوار اتاقک آهنی مینوشت. پری برایم میخواند و همه را به خودگوگو برمیگرداند...
سرم را تکان دادم تا افکار پریشان را از ظرف ذهنم بیرون بریزم. اولین جمله اش را اینطور شروع کرده بود: حالا که دارین برم میگردونین زندون، حتم دارم دخلم اومده! سعید هتاکیان رابطم با موساد تو ایران بود.
هرچند قطعا اسم واقعیش چیز دیگه ایه ولی من به این اسم میشناختمش، به محض برگشتنم به زندون کلکمو میکنه، نفوذ داره خیلی جاها که به خیالتونم نمیرسه. مجاهد خلقیایی مثل اعظم جنگی که خیال دارن حکومت کله بشه و رجوی بیاد بشه رهبر ایران، کارِ ما آزاد بشه و رسما قمار و شراب و خرید و فروش دخترا قانونی بشه و مخالفاو مذهبیا رو تو کوچه و خیابون به رگبار ببندن،
خیلی احمقن! سعید بهم گفته بود وقتی اعتراضا و نارضایتی داخلی ایران رو تبدیل کنیم به اغتشاش و درگیری بین مردم و نیروهای امنیتی، بعد آمریکا و انگلیس و فرانسه رسما میان وسط تا نظام سقوط کنه و ایران بره زیر دست اسرائیل!
فقط یه چیز، اگه نظامتون کله پا نشد. اگه این جیغ و شکستن و زدنا خفه شد و همه چی دوباره آروم شد.
باورم میشه خدایی که خیلی ساله منِ بهائی غیر مسلمون، فرآموشش کردم....باورم میشه خدا با شما و نظامتونه...هرچند گمون نکنم تا اون موقع زنده باشم تهدیداشون به گوشم رسیده!
نامه را دوباره مچاله کردم و در مشتم فشردم. رفتم دنبال خانم عظیمی، در طبقه همکف پیدایش کردم، مقابل نگاه معترضش گفتم: اینجا می مونم تا ستوان بیاد باید ببینمش.
غرغر و حرفهای خانم عظیمی حریفم نشد. رفتم سر صندلی های سالن نشستم و گفتم: اگه ولم نکنی جیغ میزنم ها؟
بیچاره مقابلم کم آورد. کنارم نشست و یکی دو ساعتی زیرگوشم غرغر کرد. همینکه ابراهیم را دیدم با لباس فرم، سینه ستبر و اخم درهم کشیده وارد شد، بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
یکراست رفت سراغ اتاقش و در را بست. در زدم. جوابی نداد. در را آرام بازکردم. داد زد: مگه نگفتم فعلا کسی نیاد...
نگاهش که به من رسید، حرفش را نیمه تمام گذاشت. از روی صندلیش بلند شد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
-سلام
+سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
-باید یه چیزی بهت بگم...این دستنوشته رو ببین، اینو گوگو قبل از انتقالش به زندان، داده دست سرباز جلو در
+پس دست تو چیکارمیکنه؟ ببینم اعتراف کرده!
-خیلی بالاتر از اون، از یه کودتا خبرداده!
+بهش میگن شورش...فتنه!
یکدفعه بیسیمش به صدا درآمد. ابراهیم فورا موبایلش را درآورد و گذاشت روی موج رادیو خبر:
"رهبر انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای دستور بازشماری آراء با نظارت بازرسان انتخابی همه کاندیداهای شرکت کننده در انتخابات را صادر کردند. ایشان با تکیه بر کلام امام خمینی رحمت الله، خاطر نشان کردند: (میزان رای ملت است)."*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_چهارم
نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد.
موبایلش را از روی میز برداشت و همانطور که به طرف در میرفت، گفت: ممنونم که اومدی.
دنبالش رفتم. حرصم گرفته بود. با خودم گفتم:
همین؟ ممنونم که اومدی؟!
قدم هایم را سریعتر کردم و از او جلو زدم پیش از آنکه بگذارم چیزی بگوید دویدم بیرون.
خانم عظیمی حالم را که دید چیزی نگفت و ماشین گرفت که برگردیم پرورشگاه، در راه به بیرون زل زده بودم اما چیزی نمی دیدم فقط مدام زیرلب به خودم میگفتم:
احمق!
سیل اشکی را که پشت پلکهایم بیقراری میکرد مثل بغضم فروخوردم. که یکدفعه سنگی از شیشه به ماشین خورد و شیشه را در صورت خانم عظیمی خورد کرد.
راننده آنقدر از صدای فریادهای سبزپوشان و مشت و لگدهایی که به کاپوت و سپر عقبی ماشینش میزدند، ترسیده بود که زد روی ترمز، داد زدم:
هوی برو مگه نمی بینی داره از سرو صورتش خون میاد.
صدایم را که شنید در آیینه نگاهی به خانم عظیمی انداخت و انگار تازه صدای ناله هایش را شنید.
جرات پیدا کرد. دور زد و از خیابانهای خلوت تر رفتیم طرف درمانگاه. دو هفته گذشت.
کار هر روزم شده بود سرزنش کردن خودم و گریه پیش خدا، یک شب قبل از اذان صبح از خواب پریدم. رفتم طرف نمازخانه ولی قفل بود.
آهسته رفتم طرف حیاط اما در سالن هم قفل بود. یک گوشه کنار پله ها نشستم و سرم را به نرده ها تکیه دادم و گفتم:
خدایا دلم معجزه میخواد. معجزه ای که با وجود بد بودنم حالمو خوب کنه، یه معجزه شبیه عشق!...با اینکه میدونم...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_چهل_و_پنجم
همان موقع صدای اذان از بیرون آمد. بلند شدم تمام قد ایستادم و آن آوای دلنشین را از طریق گوشهایم روی وجودم کشیدم. حسی شبیه بلعیدن هوای تازه و خنک در ریه های پوسیده و خاک گرفته!
رفتم وضو گرفتم و جلو در نمازخانه منتظر شدم تا در را باز کردند. نماز که خواندم یک جور اطمینان قلبی در وجودم آرام گرفت.
پنج ساعت بعد در حیاط پرورشگاه قدم میزدم که از بلندگو صدایم زدند. رفتم اتاق مدیریت. چیزی شنیدم که باورم نمی شد. ابراهیم آمده بود مرا ببیند!
دویدم سمت حیاط اما لحظه ای بعد برگشتم داخل سالن، رفتم از اتاق همان پیرهنی که شب تولدم خانم مدیر به من هدیه داده بود را پوشیدم با یک روسری آبی همرنگ آسمان آن روز، با شوق رفتم طرف حیاط.
در را باز کردم . ابراهیم را دیدم که پشت فرمان با لباس شخصی نشسته و دارد دقیقا به من نگاه میکند. در ماشینش را باز کرد
و پیاده شد. یک کت تک اسپرت آبی روشن و بلوز سفید اتو کشیده و شلوار لی راسته پوشیده بود. خنده ام گرفت. به طرفم آمد سلام کرد و پرسید:
+تعجب کردی؟
-خب آره...همیشه با لباس فرم میدیدمت.
+خب حالا دیدی؟ شاخ ندارم. منم آدمم دیگه،
خنده ها مان مثل نگاهمان یکی شد. دست کشید طرف ماشینش و گفت:
+میشه حرف بزنیم؟
-درمورد چی؟
+بیا میگم
-میشه قدم بزنیم؟
+آخه...
-چیه میترسی با من دیده بشی؟
+نه این چه حرفیه...چیزایی که میخوام بگم که...
-داری منو میترسونی!
این را گفتم و بعد چندلحظه سکوت بین کلاممان فاصله انداخت. سرش را پایین انداخت و گفت:
ببخشید.
و درمقابل چشمان مبهوتم به طرف ماشینش رفت.
مغرورتر از آن بودم که بپرسم پس اصلا چرا اومدی؟!*