بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هفتم
... سرم درد میکرد 🤕
ساعت ۴تا ساعت ٨ خوابیدم 😴
بهتر شده بودم ولی هنوز سرم درد میکرد 🤕
باید ساعت ۱٠ محمد دنبالمان می آمد صبحانه خوردم وآماده شدم 😕
چادرم را سرم کردم
محمد زنگ زد 📲
جواب دادم و گفتم:اومدم عزیزم ☺️
از مامانم خدا حافظی کردم ورفتم👋🏻
سوار ماشین که شدم بعد از احوال پرسی محمد گفت:زینب خوبی؟ 😐
گفتم:چیزی نیست خوبم☺️
گفت:تا نگی چی شده نمیرم 😃
گفتم:اذیت نکن محمد زهرا منتظره ☺️
گفت:اگه نگران زهرایی بگو چی شده 😜
گفتم:برو میگم😊
حرکت کردیم 💭 🚙
گفتم:دیشب نتونستم بخوابم😪
حالم بد بود ونمیتونستم بیشتر برایش توضیح بدهم 🤤
به زور گفتم:سرم درد میکنه 🤕
دست روی پیشونیم گذاشت،گفت:اوه اوه اوه 😂 مردنی شدی 😂
نمیتونستم بخندم 😢
لبخند زورکی زدم 🙂
گفت:عروس خانم دلت میخواد دویاره بری تو شیشه 😂
گفتم:محمد ترو خدا اذیت نکن 😭
دوباره دست گذاشت روی پیشونیم گفت:قندت افتاده 😕
نگهداشت ورفت داخل مغازه وبرایم آبمیوه خرید 🥤
نگران بود 😨
گفتم:چیز مهمی نیست 😊بریم زهرا منتظره ☺️
گفت:تو اینقدری که حواست به زهرا هست، اگه حواست به خودت بود الان حالت این نبود 😒
گفتم:زهرا مادر نداره که مواظبش باشه،من که یه شوهر دارم مواظبم باشه 😜
از تعبیرم خندید 😂
رسیدیم 🏠
میخواستم پیاده شوم 🚙
محمد گفت:نه من خودم میرم ☺️
پیاده شد وزنگ در را زد 🔔
زهرا در را باز کرد 🚪
از داخل ماشین دست برایش تکان دادم 👋🏻
زهرا سرحال شده بود ومن سردرد بودم 🤕
حال من راکه دید سریع سوار ماشین شد 🚙
گفت:زینب جون خوبی؟😟
گفتم:آره عزیزم چیزی نیست ☺️
کمی آرام تر شد ولی میدانست که حالم خوب نیست 😞
حرکت کردیم 💭 🚙
محمد رانندگی میکرد ولی هم زمان شوخی هم میکرد 😂
من نمیتوانستم بخندم وفقط لبخند میزدم 🙂محمد که حالم را دید گفت:زینب 🤨
گفتم:جان زینب ☺️
گفت:میخوای ببرمت بیمارستان؟ 🤔
گفتم:نه بابا ولش کن، یه سردرد سادست ☺️
گفت:پس میریم یه جای دیگه که حالت خوب بشه 😉
نمیدانستم!منظورش چیست؟!
گفت:پیاده نمیشی؟
پیاده شدیم 🚙
رفتیم تابه خانه ای دوطبقه رسیدیم 🏡
محمد کلید انداخت و در را باز کرد 🚪
گفتم:کلید خونه مردمو از کجا آوردی 😳
خندید و گفت:خونه خودته عروس خانم...😂
رفتیم داخل.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هشتم
...... رفتیم داخل 🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♂
بر اندازی به دور خانه کردم 👀
قشنگ بود 🙂
به محمد گفتم:نمیگی خونه مال کیه؟ 🤔
گفت:فکر نمیکردم عروسی باشی که تا سرچ کنه اینقدر طول بکشه، اگه میدونستم قبولت نمیکردم 😂
لبخند زدم 🙂
زهرا گفت:زینب جون مبارکه،چه خونه قشنگی☺️
گفتم:خونه من 😳واقعا این قراره خونه من باشه 😳محمد 😳مگه میخوام چکار کنم خونه به این بزرگی 😳
خندیدند 😂
ولی من جدی گفتم 😐
٢٢٠متر خانه برای ٢نفر😳
محمد گفت:چیه بده؟ 🤔
گفتم:نه ولی خيلی بزرگه ها😳
گفت:اشکال نداره ☺️ واسه عروس من به اندازه هست ☺️
خندیدیم 😂
دوباره سوار ماشین شدیم 🚙
بعد از کلی گردش زهرا را رساندیم ساعت ۵ بعد ازظهر بود 🕔
محمد من را رساند وخودش هم به خانه رفت 🏡
روال گردش ادامه داشت😇
چند روزی گذشته بود،در پارک بودیم که تلفن من زنگ زد 📲
جواب دادم، مادرمـــ❤️ــــ بود ☺️
نگران بود😨
هرچه اصرار کردم که بگوید نگفت
گفت:زینب مامان بیاین خونه کارتون دارم حتما اول خودت بیا بعد محمد و زهرا رو به بیار 😨
خیلی ترسیده بودم 😱
رسیدیم 🏠
به محمد و زهرا گفتم:من میرم اگه خبری نبود برمیگردم 😊
وارد خانه شدم ☺️
مادرم از طرف اتاق به طرف دیگری می رفت 🚶🏻♀
گفتم:چی شده مامان؟ 🤔
گفت:بابای زهرا!...
ترسیدم 😨
گفتم:بابای زهرا چی؟! 😱
گفت:بنده خدا از خونه اومده بیرون اومده از خیابون رد بشه تصادف کرده 😭
دست به دیوار گرفتم😱
افتادم 😭
نمیدانستم که چطور به زهرا بگویم 😭
وقتی به دم در رسیدم،دوباره دست به در گرفتم درافتادم😪
محمد وزهرا پیاده شدند وطرفم آمدند 😨
نگران بودند 😢😰
کمکم کردند تا سوار ماشین شدم 🚙
قرار شد حرکت کنیم تا من بگویم😭
زهرا خیلی ترسیده بود😱
گفتم:بابای زهرای بیمارستانه 🏥
زهرا را نگاه کردم 👀
از حال رفته بود 😩
به محمد گفتم:وایسا 😧
پیاده شدم و روی صندلی عقب کنار زهرا نشستم 😥
آب به صورتش پاشیدم 💦
بیدار شد ویادش آمد 😭
دوباره شروع کرد به گریه کردن 😭
قرار شد زهرا را به بیمارستان ببریم🚙🏥
بهسختی زهرا را تا اتاق پدرش بردم 😪
محمد خیلی عذر خواهی کردکه نمیتواند کمکم کند 😓
لبخند زدم ☺️
به اتاق پدر زهرا رسیدیم 😐
خسته شده بودم 😪
زهرا وقتی پدرش رادید دوباره از حال رفت 😱
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_نهم
...حال رفت 😱
من هم همانجا وسط بیمارستان افتادم ☹️
محمد کمکم کردتا بلند شدم وروی صندلی نشستم 😢
نمیدانستم حالم چطور است 😭
فقط میدانستم خوب نیست 😞
زهرا به هوش آمده بود اما گریه میکرد 😭
زهرا را به خانه بردیم 🏠
حالش بد بود 😣
هیچ چیز نخوردیم 😭
زهرا هم نه هیچ چیز خورد ونه حرفی زد🤐
گفتند:حال پدر زهرا بهتر است اما باید سه هفته بستری باشد 🛌
زهرا قرار بود خانه ما باشد☺️
دوهفته وچهار روز گذشته بود ☺️
با زهرا ومحمد بیرون بودیم 🌳🌳
تلفن محمد زنگ زد 📲
جواب داد 🗣
سریع دوید سمت ماشین 😨
من وزهرا هم دویدیم 😨😰
سوار ماشین شد ماشین راکه روشن کرد وحرکت کرد 💭🚙
داد زدم:محمد به حضرت زهرا قسم واینستی نگی چی شده نمیبخشمت😓
ترمز زد 🙊
سوار شدیم🚙
چیزی نگفت،التماسش میکردم 😭
ولی جواب نمیداد 😭
رفتیم تا به بیمارستان رسیدیم😨
واااااااااای 😱
بابای زهرا 😳😱😭
دوید 😨
تا پیاده شدیم محمد وارد بیمارستان شده بود 😢
ما که رسیدیم نگذاشتند وارد بخش شویم 😭
با اینکه محمد سریع تر از ما رفته بود اما کار از کار گذشته بود 😨
وقتی محمد آمد این پا وآن پا میکرد😔
تا گفت:زهرا خانم تسلیت میگم 😭
افتادم 😨
زهرا کمی طول کشید تا متوجه ماجرا شد 😭
زهرا افتاد توی بغلم 😭
زهرای من!
چرا زهرای من؟!
نمیتوانستم باور کنم 😭
زهرای من؟! 😞
پرستار ها زهرا را بردند 🛏
محمد کمکم کرد که بلند شوم 😭
پاهایم توان نداشت 😨
چند بار روی زانو هایم افتادم تابه صندلی رسیدم 😭😭😭😭
دلم میخواست پیش دخترم باشم،پیش زهرا 😓
محمد کمکم کرد تا به اتاق زهرا رسیدم 😞
وقتی که به بالای سر زهرا زهرا رسیدم، نمیتوانستم تحمل کنم 😭
به دست زهرا سرم وصل شده بود 😭
دستش را گرفتم 😞
یخ بود 😢
سرم را روی دستش گذاشتم 😭
خواب رفتم 😴
کابوس میدیدم 😰
از خواب پریدم 😭
محمد تا من رادید که ترسیدم به سمتم آمد 😩
گفت:چیزی نشده عزیزم کابوس دیدی 😊
زهرا هنوز بیهوش بود ☹️
همینطوربالای سرش نشسته بودم ونگاهش میکردم.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫حضرت آیت الله بهجت(ره) :
گوی سبقت را #نمازشب خوانها ربودند مخفیانه...
#نماز_شب مفتاح توفیقات است.
💫علامه طباطبایی (ره) :
چون به نجف اشرف برای تحصیل مشرف شدم گاهی به محضر مرحوم قاضی(ره) شرفیاب میشدم تا اینکه یک روز در مدرسه ای ایستاده بودم که مرحوم قاضی(ره) از آنجا عبور میکردند چون به من رسیدند دست خود را روی شانهی من گذاردند و گفتند:
ای فرزند! دنیا میخواهی نماز شب بخوان،
آخرت میخواهی #نماز شب بخوان.
هر شب به عشق #امام_زمان نماز شب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
خدایـــا ...
در این شب
به مهربانیت قسم
دلهاے گرفته را شاد
دستهاے نیازمند را
بی نیاز فرما
و قلبی نورانی تنی سالم
نصیب دوستان بگردان
شب زيباتون بخير ودرپناه خداوند متعال
🍃🌸 @kelidebeheshte
از همین الان شروع کن...
پاشو
پاشو....
بهترین رو برای خودت بساز😉❣
#انگیزشی
@kelidebeheshte🪴