eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 مرتضی لحاف و جمع کرد ،منم رفتم دست و صورتمو شستم بعد سمت گاز رفتم زیر کتری رو روشن کردم سفره رو پهن کردم - مرتضی ظرفات کجاست ؟ حامد ( خندید): ببخشید دامادمون جهازش کامل نیست مرتضی: همینجا زیر گاز کابینت و باز کنی میبینی رفتم سه تا بشقاب و قاشق و استکان آوردم گذاشتم روی سفره حامد: میگم بوی گاز میاداا مرتضی: اب کتری زیاد بود جوش اومد ریخت گاز خاموش شد ... حامد: قربون حواس جمع،اقا مرتضی داداش از این به بعد خودت برو سر گاز ،اینجور پیش برین سر دو سه روز بهشت زهرایین - عع حامد خدا نکنه حامد: چی چی خدا نکنه ،دستی دستی داشتی ما رو به کشتن میدادی مرتضی: اقا حامد اینقدر این خانم مارو اذیت نکن حامد: چشششم ،حالا از ما گفتن بود ،به فکر جون خودت باش - لوووس صبحانه رو که خوردیم ،حامد بلند شد حامد: خوب من دیگه برم - کجا ، باش یه کم حامد: باید برم وسیله هامو جمع کنم فردا صبح پرواز دارم - چقدر زود میخوای بری ،گفتی که تا آخر تعطیلات میمونی که حامد: اره گفتم،ولی اون خونه بدون تو سوت و کوره مرتضی: خوب بیا پیش ما باش حامد: مگه از جونم سیر شدم... - مامان و بابا چه طورن؟ حامد: یا با هم دعواشون میشه یا اصلا حرف نمیزنن ،اگه تونستی برو یه سر بزن بهشون - من بدون مرتضی هیچ جا نمیرم مرتضی: هانیه جان هر چی باشه پدر و مادرت هستن ،احترامشون واجبه - همین که گفتم ،وسلام حامد: اوه اوه من برم تا ترکشای آبجیمون بهم اصابت نکرده با حامد خدا حافظی کردیم یه دفعه صدای عزیز جون و شنیدم عزیز جون: هانیه مادر - جانم عزیز جون عزیز جون: میخواستم بگم ناهار درست نکن ، بیاین اینجا - چشم عزیز جون: چشمت بی بلا...
💗💗 رفتم داخل خونه،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم دیدم اقا مرتضی دستش رنگه داره میره بیرون - جایی میری؟ مرتضی: میخوام حوض و رنگ کنم - میشه منم بیام کمک مرتضی: چرا که نه ،فقط یه چیزی بپوش ،هوا یه کم سوز داره... - چشم مرتضی: چشمت بی گناه ... یه بافت پوشیدم رفتم داخل حیاط نشستم کنار حوض مرتضی یه قلمو گرفت سمتم: بیا خانومم ... - دستت درد نکنه شروع کردیم به رنگ زدن حوض مرتضی: هانیه اینجا رو نگاه کن (نگاه کردم نوشته دوستت دارم) - ما بیشتر آقا ( یه دفعه قلمو شو گرفت زد به دماغم ،منم قلمو رو گرفتم زدم به صورتش کل صورتش آبی شد ،عزیز جونم از پشت پنجره نگاهمون میکرد و میخندید،نقاشی که تمام شد ،صبر کردیم رنگا خشک بشه بعد آب بریزیم داخل حوض ) دستو صورتمونو شستیم و لباسمونو عوض کردیم رفتم خونه عزیز جون ناهار خونه خیلی قشنگ بود دور تا دور اتاق قالی پشتی بود روی دیوار هم چند تا عکس بود یکی از عکسا انگار عکس بابای مرتضی بود مرتضی: به چی نگاه میکنی - به اینکه تو چقدر شبیه پدرت هستی... مرتضی: همه همینو میگن،انشاءالله که رفتارمو هدفمم مثل پدرم باشه (برگشتم نگاهش کردم): منظور از هدف ،همون شهادته؟ مرتضی خندید! : کلی گفتم خانومم - مرتضی تو همراه آقا رضا میخوای بری؟ مرتضی: بعدن صحبت میکنیم ،الان بریم که خیلی گرسنمه... ( چرا چیزی نمیگه ،نکنه که میخواد بره ،اگه بره من چیکار کنم )
💗💗 موقع ناهار ،فقط با غذام بازی میکردم و به مرتضی نگاه میکردم عزیز جون: هانیه مادر چرا نمیخوری؟ -خوردم عزیز جون ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود (مرتضی ،از حالم فهمید که چی شده ولی چیزی نگفت) بعد از خوردن ناهار ،میزو جمع کردیم رفتم ظرفا رو شستم بعد از عزیز جون خدا حافظی کردم رفتم خونمون یه بالش برداشتم گذاشتم یه گوشه دراز کشیدم با باز شدن رومو به سمت دیوار کردم خودمو به خواب زدم مرتضی هم اومد کنارم دراز کشید و بغلم کرد... مرتضی: الان باور کنم که خانم خوشگله ما، خواب تشریف دارن؟ ( چیزی نگفتم) مرتضی: این سری قرار نیست من برم ،حالا حالا ها هستم کنارت ،قهر نکن خانومم (اشک از چشمام سرازیر شد ،پس بلاأخره رفتن و میره) مرتضی: هانیه جان نگام نمیکنی؟ (برگشتم سمتش ،دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم ،میترسیدم بغضم بشکنه ) مرتضی : میخوای بریم یه جای خوب؟ چشمامو باز کردم : کجا؟ مرتضی: قربون اون چشمات بشم ،یه جایی که حال و هوات عوض میشه - بریم لباسامونو عوض کردیم و حرکت کردیم...
💗💗 نزدیک ۱ساعت توی راه بودیم... - آقا مرتضی نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟ مرتضی: داریم میریم کهف الشهدا - کجاست؟ مرتضی: بریم خودت میبینی مرتضی یه جا ماشین و پارک کرد و گفت رسیدیم بعد پیاده شدیم انگار شبیه یه کوه بود مرتضی دستمو گرفت و از کوه رفتیم بالا وارد یه غار شدیم همه جا پرچم یا حسین نوشته بود رسیدیم به ۵ تا سنگ قبر شهدای گمنام حس خوبی داشتم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم بعد از غار بیرون رفتیم و یه گوشه نشستیم ... مرتضی: حالت بهتر شد؟ - اره ،بهترم ... مرتضی : هانیه جان ، عمر دست خداست ،تو که خودت آینه عبرتی برای همه ، چرا نگرانی ؟ ( اشکام شروع کرد به باریدن ): من که جز تو کسی و ندارم، اگه زبونم لال اتفاقی بیافته برات من چیکار کنم... مرتضی: اول اینکه تو تنها نیستی ،خدا همیشه و همه جا همراهته دوم اینکه ،حضرت زینب جلوی چشماش تمام خانواده شو شهید کردن ،کاری جز صبر و توکل انجام نداد ( چیزی نگفتم ) - میشه بریم خونه مرتضی: بریم سوار ماشین شدیم و توی راه حرفی نزدیم رسیدیم خونه وضو گرفتیم اول نمازمونو خوندیم بعد مرتضی رو کرد به من گفت: خانوم خونه ،چی میخوان درست کنن - ( خندم گرفت ): من جز املت چیزی بلد نیستم ... مرتضی: اتفاقن این غذای مورد علاقه منه شامو که خوردیم مرتضی رفت سر دفتر دستکای خودش منم یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید رفتم سر کیفم مداد طراحی مو با یه کاغذ بیرون آوردم شروع کردم به طراحی کردن... مرتضی: داری چیکار میکنی ؟ - بعدن میفهمی. بعد از اینکه طراحیم تمام شد - اقا مرتضی مرتضی: جانم ( کاغذو گرفتم سمتش) مرتضی: این منم؟ - نه پسر همسایه اس ... مرتضی: چقدر خوشتیپ بودیم نمیدونستیمااا - صاحبش خیر ببینه مرتضی: بله ،این که صد البته...
💗💗 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم فاطمه بود - جانم فاطمه جان فاطمه: سلام عروس خانم ،خوابی دختر؟ - اره ،مگه ساعت چنده؟ فاطمه: ساعت۱۰ صبحه ( به اطرافم نگاه کردم ،مرتضی تو خونه نبود) - واااییی خاک عالم فاطمه: هیچی بابا ،تو درست بشو نیستی - چیکار کنم خو ،خوابم میاد فاطمه: اشکال نداره عزیزم بگیر بخواب - کاری داشتی زنگ زدی؟ فاطمه: عع اره یادم رفت ،میخواستم بگم مهمان نمیخوای؟ - مهمان؟ فاطمه: اره دیگه ،اگه مهمان ندارین ،ما امشب شام بیایم مزاحمتون بشیم - فاطمه من هیچی بلد نیستم درست کنم نمیشه تو زودتر بیای کمک؟ فاطمه: نوچ، اگه بیام که رضا میفهمه ،بعد ابروت میره - باشه خودم یه کارش میکنم ،کار نداری؟ فاطمه: نه عزیزم ،فقط یه چیز خوشمزه درست کن ... - کوووفت بلند شدم رخته خواب و جمع کردم رفتم داخل حیاط... - مرتضی؟ مرتضی ؟ عزیز جون: هانیه جان مرتضی رفت بیرون - سلام عزیز جون ،باشه دستتون درد نکنه (رفتم داخل خونه واسه شماره مرتضی رو گرفتم) مرتضی: سلاااام خانم خوشخواب - مرتضی کجایی؟ مرتضی: اومدم پایگاه یه کاری داشتم ،چیزی شده؟ - امشب شام فاطمه و اقا رضا میخوان بیان مرتضی: خوب بیان بالا سر - چی درست کنم؟ مرتضی : عزیزم وسیله داخل یخچال هست ،هرچی خودت میدونی بهتره همونو درست کن - باشه مرتضی: مواظب باش نسوزی... - باشه خدا حافظ (چند تا تیکه مرغ و ماهی از یخچال بیرون اوردم ،گذاشتم داخل یه ظرف ،نمیدونستم چیکار باید بکنم،نشستم رو به روشون نگاهشون میکردم، موقع ظهر مرتضی اومد خونه در و باز کرد ) مرتضی: چیزی شده ؟ ( شروع کردم به گریه کردن): من با اینا باید چیکار کنم مرتضی خندید: یعنی تو نمیدونی ؟ - نه... مرتضی : صبر کن الان بهت کمک میکنم - نمیشه پخته شده شو بخریم.. مرتضی: چرا میشه، باید بریم رستوران میل کنیم ...
💗💗 یه دفعه صدای در اومد مرتضی رفت درو باز کرد مرتضی،: به حلال زاده ،خوب موقعی اومدی مریم جون: علیک سلام ،داشتین غیبت منو میکردین؟ - سلام مریم جون ،خوش اومدین مرتضی: بیا داخل ،مریم جان دست خودت و میبوسه مریم: چی دستمو میبوسه مرتضی: با عرض پوزش ،هانیه جان نمیدونه چه جوری باید مرغ و ماهی درست کنه ،بیا و خانمی کن کمکش کن... مریم( با صدای بلند خندید ) : خواهر شوهر بازی در بیارم؟ ( خجالت کشیدم ) مرتضی : ععع مریم ،اذیت نکن ،خوبه خودت هم همین. شکلی بودی مریم: اره راست میگی ،الانا هم یه موقع هایی آقا رسول غذا درست میکنه - مریم جون شما توضیح بدین من انجام میدم مرتضی : هانیه جان دیگه دیره واسه توضیح دادن بزار مریم درست کنه بعدن ازش یاد بگیر - باشه چشم مریم : وسیله ها رو میبرم خونه عزیز جون همونجا درست میکنم،اینجا فضا کوچیکه بو میپیچه خوب نیست مرتضی: هر کاری دوست داری انجام بده - شرمندم مریم جون مریم: دشمنت شرمنده عزیزم ،منم وقتی ازدواج کردم هیچی بلد نبودم ( با حرفای مریم ،یه کم حالم بهتر شد ) خونه رو مرتب کردم مرتضی هم رفت حیاط و آب و جاری کرد هوا تاریک شد ،نماز مونو خوندیم بعد زیر کتری رو روشن کردم که چایی آماده کنم مریم جون: صاحب خونه؟ رفتم درو باز کردم - جانم مریم جون : بیا عزیزم همه غذا ها آمادن ،برنج آبکش کردم بزار رو گازت دم بکشه ،موق شام غذاها رو گرم کن - دستتون درد نکنه ،واقعن ممنونم مریم جون: قربونت برم،دفعه بعد اومدم حتمن بهت یاد میدم - چشم مریم جون: من دیگه برم - بازم دستت درد نکنه، به آقا رسول و بچه ها سلام برسون مریم: چشم ،خدا حافظ همه چیز و اماده کردم صدای زنگ در اومد - اقا مرتضی ،پاشو اومدن مرتضی : چشم چادرمو سرم کردم رفتم دم در فاطمه : به به چه بوی برنگی راه انداختی - سلامت و خوردی ،شیکمو؟ آقا رضا : سلام هانیه خانم ،شرمنده مزاحمتون شدیم - سلام این چه حرفیه ،خیلی خوشحالمون کردین فاطمه رفت سر غذاها ،آروم گفت: خودت درست کردی هانیه؟ - نخیر،خواهر شوهر جان درست کرد فاطمه: خدا نکشتت ،بیا یه کلاس اشپزی بزارم برات - لازم نکرده ،مریم جون خودش یادم میده فاطمه: بمیرم ،بیچاره اقا مرتضی ،رنگ و روش همه پریده - کوووفت نخند ،دارم برات صبر کن فاطمه: هانیه یه خبر بهت بدم ؟ - چی بگو! فاطمه: من باردارم ( خشک شدم از شنیدن این حرف ،نمیدونستم خوشحال باشم واسه فاطمه یا ناراحت،ولی به زور لبخند زدم) - مبارکه عزیزم فاطمه: چرا اینجوری گفتی؟ - چی جوری گفتم؟ فاطمه : انگار زیادم خوشحال نشدی...
💗💗 - فاطمه ،آقا رضا هم میدونه؟ فاطمه: اره ،از همین الان اسمشونم گذاشته - با اینکه میدونه بارداری بازم میخواد بره سوریه ؟ فاطمه( یه آهی کشید): اره ،انشاءالله که به سلامت بر گرده - انشاءالله موقع شام مرتضی و آقا رضا فقط از سوریه باهم صحبت میکردن ،منم هیچی نمیفهمیدم چی دارن میگن منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و به اون بچه ی توراهیش فکر میکردم ثانیه ها و لحظه ها اینقدر زود گذشت که نفهمیدم کی موقع خداحافظی رسید بعد رفتن فاطمه و آقا رضا، یه گوشه نشستم ، مرتضی هم بادیدن حالم چیزی نگفت ،بعد خودش ظرفای میوه رو جمع کرد و شست اومد کنارم نشست مرتضی: هانیه جان اتفاقی افتاده (اشک تو چشمام حلقه زد): فاطمه بارداره مرتضی خندید: خوب اینکه خبر خوبیه ،چرا تو ناراحتی؟ نکنه حسودیت شده ؟ - مرتضی ،اقا رضا با اینکه میدونه فاطمه بارداره بازم میخواد بره مرتضی : خوب عزیز دلم ،رضا هم میره واسه ناموسش بجنگه ، که یه موقع پای این حرومیاا به ایران باز نشه - بازم توجیه خوبی نیست مرتضی: توکل کنین به خدا ،انشاءالله که به سلامت بر میگرده تا صبح خوابم نبرد ، با صدای اذان صبح بلند شدیم و نمازمونو خوندیم دوباره دراز کشیدم و خوابم برد با صدای در بیدار شدم نگاه کردم مرتضی نیست صداش از داخل حیاط میاومد که داشت باعزیز جون صحبت میکرد پنجره رو باز کردم - سلام مرتضی: سلام بانوو ،چرا بیدار شدی ؟ - جایی میخوای بری؟ مرتضی: اره میخوام برم پایگاه کار دارم بر میگردم - میشه منم همرات بیام مرتضی: اخه چیز خاصی نداره اونجا که ،حوصله ات سر میره - اشکال نداره ،میشه بیام؟ مرتضی: اره ،بیا - دستت درد نکنه، الان آماده میشم مرتضی: یه چند تا لقمه صبحانه هم بخور ،اونجا خبری از غذا نیست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم ها با لحظه ها پیر نمیشن آدم ها رو آدم ها پیر میکنند👌 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️ چرا حجاب؟ 👤 استاد قرائتی کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ⭕نابودی دو سوم از جهان با بیماری های آخرالزمان اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌿 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🌷 مهم ترین هدیه همسران بهمدیگه چیه؟ استاد پناهیان کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫حضرت آیت الله بهجت(ره) : گوی سبقت را خوانها ربودند مخفیانه... مفتاح توفیقات است.   💫علامه طباطبایی (ره) : چون به نجف اشرف برای تحصیل مشرف شدم گاهی به محضر مرحوم قاضی(ره) شرفیاب می‌شدم تا اینکه یک روز در مدرسه ای ایستاده بودم که مرحوم قاضی(ره) از آنجا عبور می‌کردند چون به من رسیدند دست خود را روی شانه‌ی من گذاردند و گفتند: ای فرزند! دنیا می‌خواهی نماز‌ شب بخوان، آخرت می‌خواهی شب بخوان. هر شب به عشق نماز شب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 چند تا لقمه نون پنیر درست کردم گذاشتم داخل کیفم و رفتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بعد نیم ساعت رسیدیم پایگاه وارد محوطه شدیم حیاط پایگاه خیلی بزرگ بود دور تا دور حیاط پر بود از عکس شهدا از ماشین پیاده شدیم مرتضی: هانیه جان ، داخل جلسه داریم تو نمیتونی بیای - اشکال نداره میرم یه گوشه ای میشینم تا تو بیای مرتضی: باشه ،فقط شیطونی نکنی ،دست به چیزی نزنیااا - باشه چشم مرتضی رفت و منم دور تا دور حیاط میگشتم و به عکسا نگاه میکردم، یه فکری به ذهنم رسید نمیدونستم مرتضی قبول میکنه یا نه دو ساعتی تو حیاط نشسته بودم که مرتضی اومد مرتضی: شرمنده بانووو ،خسته شدی - در عوضش ناهار منو میبری بیرون که جبران بشه مرتضی: ای به چشم ،بریم ؟ -میشه بشینی یه لحظه ؟ ( مرتضی نشست کنارم ) : جانم بفرما - من میتونم هر موقع که تو میای اینجا همراهت بیام ،عکسای این شهدا رو طراحی کنم بکشم؟ مرتضی: دانشگاهت چی؟ - نمیخوام دیگه ادامه بدم ، اینجا یه چیزی داره که آدمو جذب خودش میکنه مرتضی: باشه ،من حرفی ندارم - خیلی ممنونم (از داخل کیفم لقمه ها رو درآوردم ) - بفرمایین مرتضی: واقعن به تو میگن بانوی نمونه ،خیلی گرسنم بود با مرتضی رفتیم یه کم وسیله خریدیم بعد باهم رفتیم خونه حس خوبی داشتم ، فردا شب آقا رضا پرواز داشت قرار شد منو مرتضی ،به همراه فاطمه ،اقا رضا رو تا فرودگاه برسونیم صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه اماده کردم چند تا لقمه هم درست کردم گذاشتم داخل کیفم - مرتضی جان ، بیدار شو مرتضی: سلام بانووو ،سحر خیز شدی؟ - باید بریم پایگاه دیگه مرتضی: آها پس بگو ،منو باش فک کردم به خاطر من ،حاج خانم صبح زود بیدار شده - ععع اذیت نکن دیگه ،بلند شو...
💗💗 به سمت پایگاه حرکت کردیم وارد پایگاه شدین مرتضی رفت برام یه صندلی آورد و خودش رفت منم نشستم جلوی عکس شهدا بسم الله گفتم و شروع کردم با کشیدن عکس شهدا ،اشک از چشمام جاری میشد نزدیک اذان ظهر بود که مرتضی اومد کنارم مرتضی: هانیه جان ،پاشو بریم نماز خونه ،نمازتو بخون - چشم به همراه مرتضی وارد ساختمون شدم رسیدیم به نماز خونه مرتضی در اتاق و بست که کسی داخل نشه بعد با هم دیگه نماز خوندیم و لقمه هارو بیرون آوردم و با هم خوردیم یه دفعه در نماز خونه باز شد عع ببخشید اقا مرتضی ،نمیدونستم خانومتون هم هستن _سلام مرتضی: اشکال نداره ،کاری داشتی ،آقا یوسف ؟ آقا یوسف: حاجی کارتون داره مرتضی: الان میام آقا یوسف: با اجازه تون ،بازم شرمنده مرتضی: هانیه جان پاشو بریم ،الان بچه ها میان واسه نماز - چشم برگشتم داخل حیاط ،نشستم روی صندلی شروع کردم به کشیدن ، که یه دفعه یه صدای اومد زنداداش میشه عکس مارو هم بکشی رومو برگردوندم ،حسین اقا بود ،داداش مرتضی، از جام بلند شدم - سلام حسین اقا،خوبین؟ عاطفه جون و بچه ها خوبن؟ حسین اقا : سلام، خدا رو شکر همه خوبن ، نگفتین عکس ما رو نمیکشین ؟ مرتضی با خنده از پشت سر گفت: داداش جان انشاءالله ،به درجه شهادت رسیدی ، به هانیه جان میگم عکستو بکشه - عع اقا مرتضی ! زشته این حرفا چیه خدا نکنه حسین آقا: انشاءالله ،فقط زنداداش عکس منو سفارشی بکش ( وایی خدااا، چه راحت دارن درباره شهادت صحبت میکنن) مرتضی: داداش به موقع اومدی ،برو پیش حاجی ،داره لیست بچه ها رو اماده میکنه حسین آقا: چشم، زنداداش فعلن با اجازه - به سلامت مرتضی : خوب ببینم خانوم ما چه کار کرده از صبح تا حالا -میخوام عکسا رو قاب کنم مرتضی: خیلی قشنگ شده ، باشه با حاجی صحبت میکنم که همه عکسا رو قاب کنیم - دستت درد نکنه مرتضی: حالا بریم خونه ،خسته شدی - چشم نزدیکای ساعت ۳ رسیدیم خونه وارد حیاط شدیم عزیز جون : هانیه ،مرتضی منو مرتضی با هم گفتیم : جانم عزیز جون ( بعد خندمون گرفت) عزیز جون: بیاین آش درست کردم ،ببرین بخورین - مرتضی جان تو برو خونه ،من میرم آش و میارم مرتضی: چششم بانوو - سلام عزیز جون عزیز جون: سلام به روی ماهت ،صبر کن الان آش و میارم - دستتون درد نکنه عزیز جون: راستی امشب شام بچه ها هستن اینجا ،تو و مرتضی هم بیاین - چشم عزیز جون، اگه کمک خواستین صدام کنین عزیز جون: باشه مادر، مریمم گفته زود میاد کمک - باشه پس من برم عزیز جون: برو عزیزم....
💗💗 بعد از خوردن آش اینقدر خسته بودم که خوابم برد با صدای مرتضی بیدار شدم مرتضی: هانیه جان ! (انگار شب شده بود ) - ساعت چنده؟ مرتضی: نزدیک ۷ ،نمیخوای بیدار شی ؟ - وااییی چرا زودتر بیدارم نکردی ،میخواستم برم به عزیز جون کمک کنم ... مرتضی: روز اولی مثل اینکه خیلی خسته شدی ،که حتی واسه نمازم صدات زدم بیدار نشدی تن تن بلند شدم وضو گرفتم ،نماز مو خوندم ،لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی رو سرم کردم - بریم اقا مرتضی: بریم خانوم وارد خونه شدیم همه اومده بودن - سلام عاطفه جون: به خانووم ،ساعت خواب عزیزم مریم جون: عع زنداداشمو اذیت نکنین ،بیچاره از صبح رفته بود پایگاه سلام احوالپرسی کردم از خجالت رفتم تو آشپز خونه پیش عزیز جون... - شرمنده عزیز جون ،خوابم برد،نتونستم زودتر بیام ... عزیز جون: اشکال نداره عزیزم ،میدونستم خسته ای ،بیا الان این سالادا رو درست کن - چشم موقع شام سفره رو گذاشتیم دست پخت عزیز جون حرف نداشت یه دفعه وسط غذا خوردن حسین اقا گفت: زنداداش عکس ما رو کی میکشی؟ عاطفه جون : عکس چی ؟ حسین اقا : عکس شهادت... عاطفه : وااا یعنی چی؟ مرتضی: هیچی زنداداش ، داداش حسین شوخی میکنه ،هانیه میاد پایگاه عکسای شهدا رو طراحی میکنه همین مریم: وایی چه عالی ،هانیه عکسا رو میاری خونه؟ - نه ،همونجا میزارم قراره آقا مرتضی با حاجی صحبت کنه واسشون قاب درست کنیم عاطفه : چه فکر خوبی کردی،هانیه جان ،آفرین - خیلی ممنونم حسین اقا : خوب حالا که همه با این کار موافق هستین، زنداداش امشب باید یه عکس از من هم طراحی کنین همه گفتن : ععععع...
💗💗 حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده مرتضی: چرا عکس منو کشیده... مریم جون: اره هانیه ،راست میگه؟ - نه ،من عکسی نکشیدم مرتضی: عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟ - اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی (از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت ) - عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر - سیر شدم ،دستتون درد نکنه ( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت در میاومد ). همه انگار متوجه شدن از برخوردم مرتضی هم چیزی نگفت ظرفا رو که شستیم مرتضی صدا زد : هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا ( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ،معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره) از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد یه دفعه یاد عکس افتادم رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم کل خونه رو زیر و رو کردم مرتضی متوجه شد : دنبال چیزی میگردی ؟ ( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن) مرتضی: دنبال این میگردی؟ ( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد ) مرتضی: الان آروم شدی خانومم؟ - با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم ( بغلم کرد ) مرتضی: ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم ( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذر خواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه ) کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید: بریم حالا؟ دیر میشه هاا ! بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن از ماشین پیدا شدیم به همه احوالپرسی کردیم چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم من هم جلو نشستم هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه مرتضی: اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا! آقا رضا: چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم مرتضی: داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش... اقا رضا خنده اش بلند شد: نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای...
💗💗 ( یه نگاهی به مرتضی کردم ،مرتضی هم یه نگاه به من کرد متوجه نگاهم شد) مرتضی: قربون دستت داداش فعلن رییس ما اجازه نمیده ،ما همین روی زمین هستیم اقا رضا: ای زن زلیل ،فقط به ما میرسی سیاست داری پس ... اقا رضا: هانیه خانم ،شرمنده ،من نیستم مواظب فاطمه باشین - چشم آقا مرتضی : خیلی ممنونم رسیدیم فرودگاه از ماشین پیاده شدیم و با اقا رضا خدا حافظی کردیم بعد منو مرتضی رفتیم داخل ماشین تا فاطمه و اقا رضا هم با هم خدا حافظی کنن چه صحنه ی دردناکی بود از نگاه گریان فاطمه میشد فهمید که داره با چشماش التماس میکنه که نره ولی نمیتونست فقط بیانش کنه اقا رضا رفت ... و فاطمه همچنان چشم دوخته بود به رفتنش از ماشین پیاده شدم رفتم سمت فاطمه فاطمه تا منو دید بغلم کرد شروع مرد به گریه کردن منم انگار منتظر یخ تلنگر بودم هم نوا با فاطمه شروع کردم به گریه کردن مرتضی اصلا از ماشین پیاده نشد چون واقعن میدونست حالمون چقدر خرابه ،هر چند حال فاطمه بدتر از حال من بود.... فاطمه رو رسوندیم خونه پدرش ،خودش اصرار میکرد که بره خونه خودش ولی با این وضعیتی که داشت اصلا صلاح نبود خونه باشه بعد خودمون رفتیم خونه لباسامو عوض کردم چشمم به کاغذ ریز شده افتاد مرتضی با دیدن چهره ام رفت همه رو جمع کرد ،ریخت تو سطل آشغال... - مرتضی مرتضی: جانم - ببخش ،دست خودم نبود مرتضی( یه لبخندی زد): درکت میکنم ،اشکال نداره - بخشیدی؟ مرتضی: به شرطی که یه بار دیگه عکسمو بکشی ... - باشه اینقدر خسته بودم که صبح مرتضی منو بیدار نکرد و خودش رفت پایگاه منم ساعت ده بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،لباسمو پوشیدم رفتم بهشت زهرا خیلی وقت بود که نرفته بودم اول رفتم سمت گلزار شهدا بعد رفتم سمت غسالخونه... - سلام... اعظم خانم: به عروس خانم ،ستاره سهیل شدی؟ زهرا خانم: سلام عزیزم، گفتیم حتمن دیگه نمیای - یه کم سرم شلوغ بود ، شرمنده دیگه لباسمو عوض کردم مشغول کار شدم نزدیکای ۴ بود که گوشیم زنگ خورد ،مرتضی بود - سلام عزیزم مرتضی: سلام هانیه جان، کجایی ؟ - اومدم بهشت زهرا، شرمنده یادم رفت بهت خبر بدم مرتضی: اشکال نداره، همونجا باش میام دنبالت - نمیخواد خسته ای ،خودم میام مرتضی:با دیدن تو خستگیم از تنم بیرون میره خانومم ،منتظرم باش - باشه نیم ساعت بعد لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار ،تا مرتضی بیاد مرتضی: سلام - سلام ،خسته نباشی مرتضی: شما هم خسته نباشی بریم یه فاتحه ای بخونیم؟ - بریم ... بعد از خوندن فاتحه ،با مرتضی رفتیم یه کم با ماشین دور زدیم بعد رفتیم خونه...
💗💗 دو هفته ای گذشت و من هر روز به همراه مرتضی به پایگاه میرفتم و عکسای شهدا رو طراحی میکردم حتی چند تا از عکسا رو قاب گرفتیم واقعن قشنگ شده بودن چند وقتی بود که مرتضی تو حال و هوای خودش بود کلافه بود ،انگار یه چیزی میخواست به من بگه و روش نمیشد یه شب کنار حوض نشسته بود و داشت فکر میکرد من چادرمو گذاشتم سرم و رفتم کنارش نشستم... - مرتضی جان ،چیزی شده؟ مرتضی: نه چیزی نیست؟ - یعنی من شوهر خودمو نمیشناسم ؟ مرتضی: ۲۰ روز دیگه باید با بچه ها بریم - بری ؟ کجا؟ مرتضی: سوریه ( زبونم بند اومده بود،یعنی زمان رفتن تو هم رسید پس ،یعنی زمان تنها شدنم رسید پس) مرتضی: هانیه جان ،تو اگه راضی نباشی من نمیرم - تو چند روزه کلافه ای برای گفتن این حرف ،یعنی من بگم نرو تو نمیری؟ ( دستمامو گرفت و بوسید ) : درسته که دلم به رفتنه ،ولی اگه تو نخوای من نمیرم - چقدر خود خواهم من که بخوام جلوی دلت رو بگیرم برو ،هر جا که دلت میره همراهش برو از جام بلند شدم و رفتم داخل اتاق پتو رو انداختم روی سرم و آروم شروع کردم به گریه کردن نماز صبح رو که خوندم حالم اصلا خوب نبود رفتم تو حیاط شروع کردم به جارو زدن حیاط مرتضی از پشت پنجره نگام کرد و بعد نماز خوندنش رفت خوابید کاره حیاط که تمام شد رفتم زیر کتری رو روشن کردم و چایی رو آماده کردم سفره رو پهن کردم که مرتضی بیدار شد مرتضی: سلام - سلام ،صبح بخیر ( طوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیافتاده، هر چند که درونم طوفان بود ) بعد از خوردن صبحانه همراه مرتضی به پایگاه نرفتم مرتضی هم چون دلیلشو میدونست چیزی نپرسید منم رفتم سراغ آشپزی کردن ،از عزیز جون دستور شامی درست کردن و گرفتم شروع کردم به درست کردن برای بار اول خوب بود فقط شکل و قیافه اش یه کم کج و کوله شده بود ولی مزه اش خوب شده بود برنجم آب کش کردم ،البته برنجم یه کم شفته شد نزدیکای ظهر بود که مرتضی اومد خونه مرتضی: چه بویی میاد خونه ، از بوش پیداست که شامی درست کردی؟ - اره ،از مادرجون کمک گرفتم مرتضی : بوش که عالیه ، طعمشو بعد اینکه نوش جان کردم میگم... سفرو پهن کردم ،غذا رو گذاشتم رو سفره مرتضی مشغول خوردن شد - آقا مرتضی؟ مرتضی: جانم -میشه بریم کهف مرتضی: چشم - خیلی ممنونم. ..
💗💗 کارامو رسیدم ،مرتضی هم یه کم استراحت کرد نزدیکای غروب با هم حرکت کردیم وقتی که وارد غار شدم ،یه غم بزرگی اومد به سراغم رفتیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم سجده رفتیم و شروع کردم به گریه کردن،یه لحظه انگار وقایع عاشورا اومد جلو چشمم نفسم بند اومد مرتضی اومد سمتم: هانیه، هانیه چی شده مرتضی ،منو از غار بیرون برد بیچاره از ترس رنگ به صورت نداشت مرتضی: بهتری ،خانومم ؟ ( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، کم کم نفسم برگشت ) مرتضی: تو که منو کشتی دختر ،چی شد یه هو - نمیدونم یه دفعه نفسم بند اومد مرتضی: پاشو یه سر بریم بیمارستان ،شاید بازم حالت بد شه - نه خوبم ،بشین کارت دارم مرتضی: جانه دلم بگو - ( یه لبخندی بهش زدم ) : اقا مرتضی، مهریه امو میخوام ( صدای خنده اش بلند شد) مرتضی: چشم ،بریم تو راه براتون میگیرم -بی ادبی نباشه هااا ،مهریه ام دوتا بود ( یه کم فکر کرد ) : اونم به چشم، وقتی برگشتم باهم میریم - نه دیگه ،اول اینکه مهریه عند المطالبه است.. دومم حق الناسی هست به گردنت قبل رفتن باید دینت و ادا کنی... مرتضی: وایی از دست تو هانیه نمیشه حالا حلال کنی وقتی برگشتم ادا کنم؟ - نوچ مرتضی: آخه خانومم ، من تا ۱۸-۱۹ روز دیگه باید برم ،یه عالم کار رو سرم ریخته ،دیگه وقت نمیشه دورت بگردم ( از جام بلند شدم ) - من مهریه امو میخوام حالا خود دانی از کوه یواش یواش رفتم پایین رسیدم نزدیک ماشین چند دقیقه بعد مرتضی اومد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه توی راه مرتضی هی نگام میکرد و میخندید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظر من یه خونه هرجایی میتونه باشه ... میتونه بالای یه ساختمون بلند باشه میتونه تویه کوچه ی قدیمی که زیر یه بازارچه هست یاشه ... میتونه بزرگ یا میتونه کوچیک باشه میتونه برای هرکی مفهومی داشته باشه ... یا هر رنگی داشته باشه میتونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه و سنگ باشه ... میتونه رنگ قرمز یا به رنگ …. ولی من ینی بهتر بگم ما معتقدیم خونه هرچی که باشه باید سبز باشه ... بله سبز و همیشه سبز💚🌿 🖌 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄