eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
333 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم ها با لحظه ها پیر نمیشن آدم ها رو آدم ها پیر میکنند👌 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️ چرا حجاب؟ 👤 استاد قرائتی کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ⭕نابودی دو سوم از جهان با بیماری های آخرالزمان اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌿 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶🌷 مهم ترین هدیه همسران بهمدیگه چیه؟ استاد پناهیان کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫حضرت آیت الله بهجت(ره) : گوی سبقت را خوانها ربودند مخفیانه... مفتاح توفیقات است.   💫علامه طباطبایی (ره) : چون به نجف اشرف برای تحصیل مشرف شدم گاهی به محضر مرحوم قاضی(ره) شرفیاب می‌شدم تا اینکه یک روز در مدرسه ای ایستاده بودم که مرحوم قاضی(ره) از آنجا عبور می‌کردند چون به من رسیدند دست خود را روی شانه‌ی من گذاردند و گفتند: ای فرزند! دنیا می‌خواهی نماز‌ شب بخوان، آخرت می‌خواهی شب بخوان. هر شب به عشق نماز شب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 چند تا لقمه نون پنیر درست کردم گذاشتم داخل کیفم و رفتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بعد نیم ساعت رسیدیم پایگاه وارد محوطه شدیم حیاط پایگاه خیلی بزرگ بود دور تا دور حیاط پر بود از عکس شهدا از ماشین پیاده شدیم مرتضی: هانیه جان ، داخل جلسه داریم تو نمیتونی بیای - اشکال نداره میرم یه گوشه ای میشینم تا تو بیای مرتضی: باشه ،فقط شیطونی نکنی ،دست به چیزی نزنیااا - باشه چشم مرتضی رفت و منم دور تا دور حیاط میگشتم و به عکسا نگاه میکردم، یه فکری به ذهنم رسید نمیدونستم مرتضی قبول میکنه یا نه دو ساعتی تو حیاط نشسته بودم که مرتضی اومد مرتضی: شرمنده بانووو ،خسته شدی - در عوضش ناهار منو میبری بیرون که جبران بشه مرتضی: ای به چشم ،بریم ؟ -میشه بشینی یه لحظه ؟ ( مرتضی نشست کنارم ) : جانم بفرما - من میتونم هر موقع که تو میای اینجا همراهت بیام ،عکسای این شهدا رو طراحی کنم بکشم؟ مرتضی: دانشگاهت چی؟ - نمیخوام دیگه ادامه بدم ، اینجا یه چیزی داره که آدمو جذب خودش میکنه مرتضی: باشه ،من حرفی ندارم - خیلی ممنونم (از داخل کیفم لقمه ها رو درآوردم ) - بفرمایین مرتضی: واقعن به تو میگن بانوی نمونه ،خیلی گرسنم بود با مرتضی رفتیم یه کم وسیله خریدیم بعد باهم رفتیم خونه حس خوبی داشتم ، فردا شب آقا رضا پرواز داشت قرار شد منو مرتضی ،به همراه فاطمه ،اقا رضا رو تا فرودگاه برسونیم صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه اماده کردم چند تا لقمه هم درست کردم گذاشتم داخل کیفم - مرتضی جان ، بیدار شو مرتضی: سلام بانووو ،سحر خیز شدی؟ - باید بریم پایگاه دیگه مرتضی: آها پس بگو ،منو باش فک کردم به خاطر من ،حاج خانم صبح زود بیدار شده - ععع اذیت نکن دیگه ،بلند شو...
💗💗 به سمت پایگاه حرکت کردیم وارد پایگاه شدین مرتضی رفت برام یه صندلی آورد و خودش رفت منم نشستم جلوی عکس شهدا بسم الله گفتم و شروع کردم با کشیدن عکس شهدا ،اشک از چشمام جاری میشد نزدیک اذان ظهر بود که مرتضی اومد کنارم مرتضی: هانیه جان ،پاشو بریم نماز خونه ،نمازتو بخون - چشم به همراه مرتضی وارد ساختمون شدم رسیدیم به نماز خونه مرتضی در اتاق و بست که کسی داخل نشه بعد با هم دیگه نماز خوندیم و لقمه هارو بیرون آوردم و با هم خوردیم یه دفعه در نماز خونه باز شد عع ببخشید اقا مرتضی ،نمیدونستم خانومتون هم هستن _سلام مرتضی: اشکال نداره ،کاری داشتی ،آقا یوسف ؟ آقا یوسف: حاجی کارتون داره مرتضی: الان میام آقا یوسف: با اجازه تون ،بازم شرمنده مرتضی: هانیه جان پاشو بریم ،الان بچه ها میان واسه نماز - چشم برگشتم داخل حیاط ،نشستم روی صندلی شروع کردم به کشیدن ، که یه دفعه یه صدای اومد زنداداش میشه عکس مارو هم بکشی رومو برگردوندم ،حسین اقا بود ،داداش مرتضی، از جام بلند شدم - سلام حسین اقا،خوبین؟ عاطفه جون و بچه ها خوبن؟ حسین اقا : سلام، خدا رو شکر همه خوبن ، نگفتین عکس ما رو نمیکشین ؟ مرتضی با خنده از پشت سر گفت: داداش جان انشاءالله ،به درجه شهادت رسیدی ، به هانیه جان میگم عکستو بکشه - عع اقا مرتضی ! زشته این حرفا چیه خدا نکنه حسین آقا: انشاءالله ،فقط زنداداش عکس منو سفارشی بکش ( وایی خدااا، چه راحت دارن درباره شهادت صحبت میکنن) مرتضی: داداش به موقع اومدی ،برو پیش حاجی ،داره لیست بچه ها رو اماده میکنه حسین آقا: چشم، زنداداش فعلن با اجازه - به سلامت مرتضی : خوب ببینم خانوم ما چه کار کرده از صبح تا حالا -میخوام عکسا رو قاب کنم مرتضی: خیلی قشنگ شده ، باشه با حاجی صحبت میکنم که همه عکسا رو قاب کنیم - دستت درد نکنه مرتضی: حالا بریم خونه ،خسته شدی - چشم نزدیکای ساعت ۳ رسیدیم خونه وارد حیاط شدیم عزیز جون : هانیه ،مرتضی منو مرتضی با هم گفتیم : جانم عزیز جون ( بعد خندمون گرفت) عزیز جون: بیاین آش درست کردم ،ببرین بخورین - مرتضی جان تو برو خونه ،من میرم آش و میارم مرتضی: چششم بانوو - سلام عزیز جون عزیز جون: سلام به روی ماهت ،صبر کن الان آش و میارم - دستتون درد نکنه عزیز جون: راستی امشب شام بچه ها هستن اینجا ،تو و مرتضی هم بیاین - چشم عزیز جون، اگه کمک خواستین صدام کنین عزیز جون: باشه مادر، مریمم گفته زود میاد کمک - باشه پس من برم عزیز جون: برو عزیزم....
💗💗 بعد از خوردن آش اینقدر خسته بودم که خوابم برد با صدای مرتضی بیدار شدم مرتضی: هانیه جان ! (انگار شب شده بود ) - ساعت چنده؟ مرتضی: نزدیک ۷ ،نمیخوای بیدار شی ؟ - وااییی چرا زودتر بیدارم نکردی ،میخواستم برم به عزیز جون کمک کنم ... مرتضی: روز اولی مثل اینکه خیلی خسته شدی ،که حتی واسه نمازم صدات زدم بیدار نشدی تن تن بلند شدم وضو گرفتم ،نماز مو خوندم ،لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی رو سرم کردم - بریم اقا مرتضی: بریم خانوم وارد خونه شدیم همه اومده بودن - سلام عاطفه جون: به خانووم ،ساعت خواب عزیزم مریم جون: عع زنداداشمو اذیت نکنین ،بیچاره از صبح رفته بود پایگاه سلام احوالپرسی کردم از خجالت رفتم تو آشپز خونه پیش عزیز جون... - شرمنده عزیز جون ،خوابم برد،نتونستم زودتر بیام ... عزیز جون: اشکال نداره عزیزم ،میدونستم خسته ای ،بیا الان این سالادا رو درست کن - چشم موقع شام سفره رو گذاشتیم دست پخت عزیز جون حرف نداشت یه دفعه وسط غذا خوردن حسین اقا گفت: زنداداش عکس ما رو کی میکشی؟ عاطفه جون : عکس چی ؟ حسین اقا : عکس شهادت... عاطفه : وااا یعنی چی؟ مرتضی: هیچی زنداداش ، داداش حسین شوخی میکنه ،هانیه میاد پایگاه عکسای شهدا رو طراحی میکنه همین مریم: وایی چه عالی ،هانیه عکسا رو میاری خونه؟ - نه ،همونجا میزارم قراره آقا مرتضی با حاجی صحبت کنه واسشون قاب درست کنیم عاطفه : چه فکر خوبی کردی،هانیه جان ،آفرین - خیلی ممنونم حسین اقا : خوب حالا که همه با این کار موافق هستین، زنداداش امشب باید یه عکس از من هم طراحی کنین همه گفتن : ععععع...
💗💗 حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده مرتضی: چرا عکس منو کشیده... مریم جون: اره هانیه ،راست میگه؟ - نه ،من عکسی نکشیدم مرتضی: عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟ - اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی (از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت ) - عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر - سیر شدم ،دستتون درد نکنه ( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت در میاومد ). همه انگار متوجه شدن از برخوردم مرتضی هم چیزی نگفت ظرفا رو که شستیم مرتضی صدا زد : هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا ( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ،معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره) از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد یه دفعه یاد عکس افتادم رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم کل خونه رو زیر و رو کردم مرتضی متوجه شد : دنبال چیزی میگردی ؟ ( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن) مرتضی: دنبال این میگردی؟ ( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد ) مرتضی: الان آروم شدی خانومم؟ - با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم ( بغلم کرد ) مرتضی: ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم ( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذر خواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه ) کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید: بریم حالا؟ دیر میشه هاا ! بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن از ماشین پیدا شدیم به همه احوالپرسی کردیم چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم من هم جلو نشستم هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه مرتضی: اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا! آقا رضا: چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم مرتضی: داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش... اقا رضا خنده اش بلند شد: نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای...