eitaa logo
کلک خیال / علی هاجری
42 دنبال‌کننده
29 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کلک خیال / علی هاجری
همان شکل، همان رنگ، همان بو هفت سالی می شود که با حاج آقای بزاز آشنا هستم و به منزلش رفت و آمد دارم. البته به جز دو سال حضور ویروس منحوس کرونا. محل صحبتمان پذیرایی منزلش است. در ورودی پذیرایی هم توی حیاط است به همان روش سنتی قدیم. غیر از این که پذیرایی منزل است، اتاق کار حاج آقا هم هست که با یک پرده سرتاسری از وسط جدا می شود. کتابهایش را همین جا مطالعه می کند. همان کتابهای طرح جلد ساده و پلاستیک گرفته. به همان روش سنتی قدیم. هیچ چیز جدیدی هم توی پذیرایی از ۷ سال پیش تا الان اضافه نشده. همان فرش ها، همان مبلها، همان گل میزها، همان پرده وسط، همان رنگ دیوار. حتی بوی خانه هم از ۷ سال پیش تا الان همانیست که همیشه به مشامم می رسد. به همان روش سنتی قدیم.‌ قرار هایمان ۵ عصر است. حاج آقا خوابش را کرده و با ورود من لباس روحانیت را می پوشد و دو استکان چای هم حین صحبت با هم می خوریم. همیشه هم حاج خانمش می ریزد و با ضربه زدن به در فلزی بین پذیرایی و هال به حاج آقا می فهماند که بیاید و سینی چای را از دستش بگیرد. استکانی که برای من ریخته اند بزرگ و امروزیست و استکان حاج آقا کوچک و عربی. به همان روش سنتی قدیم.‌ صحبت های حاج آقا هم همیشه با چاشنی قرآن و سنت است. همه کارهایش هم ابتدا توی ذهنش با قرآن و سنت تطبیق می دهد و بعد انجام می دهد. به همان روش سنتی قدیم. حالا کارهای نسل ما جوریست که دیگر ظهرها خواب نداریم و عصرها هم چای نمی‌خوریم. خانه هایمان هم هر سال رنگ عوض می کنند و نو نوار می شوند. کتابهایمان هم با کلاس شده اند و اول جذب جلد می شویم و بعد محتوا! صحبت ها و کارهایمان هم که اکثر با میل شخصی خودمان مطابقت دارد. پ.ن ۱: اشتباه نکنید. لپ تاپ مال خود حاج آقاست نه من. شاید قدیمی باشد اما روحانی کاملا به روزی هم هست. پ.ن ۲: دهه هفتاد که بچه بودم و بهترین دهه عمرم بود هر وقت تابستان ها به خانه پدربزرگم می رفتم ظهرها اهالی خانه می خوابیدند و سکوت مطلق و تاریکی حاکم بود. ما بچه ها نمی خوابیدیم و تو حلقی باهم حرف می زدیم تا کسی بیدار نشود. ساعت ۴ به بعد هم پدربزرگ بیدار می شد و خاله ام بساط چای راه می انداخت و همه دور هم می نشستیم. چند استکان و نعلبکی، سینی فلزی با کاسه لگن و فقط یک استکان عربی کوچک که مال پدربزرگ بود و بعدش هم ذکر خاطرات قدیمش و یاد قدیمی ها به راه بود. پ.ن ۳: اگر یاد رفتگانتان افتادید برای رفتگان من هم فاتحه ای بخوانید. ✍ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
انقلاب کاست‌ها! جایی سخنی از میشل فوکو خوانده بودم. گفته بود: انقلاب ایران، انقلاب نوار کاستی است. رفتم توی فکر اما جوابی برای حرفش پیدا نکردم. چون این طرف هیچ منبع مکتوب ملموسی نبود که بشود ادعای فوکو را در این زمان اثبات کرد. سال ۹۹ معنای حرف فوکو را بعد از آشنایی با حاج محمود ذات عجم کاملا درک کردم. کار حاج محمود دقیقا همین بود. صدور انقلاب به وسیله تکثیر نوار کاست. حاج محمود متولد دزفول است و ایام نوجوانی برای کار به اهواز می‌آید. توی دزفول اصلا مدرسه نرفته بود. اهواز هم قدری شبانه می‌خواند تا الفبای اولیه را یاد بگیرد. از یکی نفرت داشت و از یکی نفر خوشش می‌آمد. همین باعث شد که بر علیه شاه و به نفع امام کاری کند. نوارهای سخنرانی امام را گیر می‌آورد و مخفیانه تکثیر می‌کرد؛ بعد می‌رساند به چند نوجوان که اطراف حسینیه اعظم پخش کنند. حسینیه اعظم قبل از انقلاب محل تجمع مردم و مکان برگزاری اکثر سخنرانی‌ها بود. حاج محمود نکات امنیتی هم به بچه‌ها می‌گفت تا هیچ وقت خودش و بچه‌ها گیر نیفتند و کار متوقف نشود. خودش می‌دانست اگر گیر بیفتد تکه بزرگه‌اش گوشش است ولی حتی بعد از ۴ ماه زندانی شدن به جرم برگذاری تظاهرات هم باز تکثیر را متوقف نکرد. هر جا هم که یاران امام سخنرانی داشتند حاج محمود با ضبط صوتش برای ضبط جلسه آنجا بود. فردای سخنرانی هم هر کس نوار جلسه را می‌خواست حاج محمود سریع‌وسیر تکثیر کرده بود. ‌ خودش می‌دانست چطور انقلاب را صادر کند. لابه‌لای همه نوارهای قرآن و نوحه صحبت‌های امام را می‌گنجاند تا به گوش همه برسد. دو سال پای حرف‌های حاج محمود نشستم و از انقلاب کاست‌ها شنیدم. حاج محمود ایام جنگ هم کار را ادامه داد و این بار با نوارهایش به روحیه مردم و رزمندگان و خانواده شهدا کمک کرد. حالا که بازنشسته شده هیچ چیزی جز گل دوست ندارد. به قول خودش هر جا گل ببیند آن‌ها را می‌دزدد و راهی باغچه‌اش می کند. پ.ن۱: فرقی نمی‌کند توی چه کاری و چه لباسی باشی و چقدر سواد داشته باشی. مهم این است سر بزنگاه با جان و مالت چطور حضور داشته باشی و جهاد کنی. پ.ن۲: ارزش هر انسان به *حرکتی* است که در تاریخ ایجاد می‌کند. (امام موسی صدر) ✍️ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
هنرمند مسجدی مرحوم صادق خلج تعریف کرد که: هر وقت یکی از بچه‌های مسجد حجازی شهید می‌شد سریع می‌رفتم سراغ احمد تا ازش پارچه بگیرم. احمد مسئول تبلیغات بود. قواره را می‌گرفت توی دستش، می‌چسباند به سینه و دستش را به حالت کشیدن زه کمان می‌کشید. بعد قیچی می‌انداخت و می‌برید. هر وقت هم می‌گفتم: بابا تو هی اینجوری اندازه می‌گیری، کمه، جا نمیشه بنویسم! بیشتر بده. می‌گفت: بیشتر نمی‌دم، جاش بده. حرفش یک کلام بود و دوتا نمی‌شد. یک روز ظهر توی مسجد بودم که احمد آمد و گفت: صادق این کلید رو بگیر، کلید انباره، هر کار می‌خوای بکنی دیگه خودت میدونی و این انبار. کلید را گذاشت توی دستم و رفت. همان شب ساعت ۹ توی خانه پای اخبار نشسته بودم که مجری گفت : احمد رستگار، فیلمبردار صدا و سیمای خوزستان در حین تهیه گزارش از جبهه‌ها به شهادت رسید. درجا خشکم زد! احمد؟! همین ظهر پیشم بود که.... صبح رفتم مسجد. کلید انداختم و برای اولین بار در تبلیغات را خودم باز کردم. منم به همان اندازه همیشگی از طاقه بریدم و برای شهادت احمد رستگار نوشتم. احمد ذاتا هنرمند بود و همه فن حریف. ساخت سن تئاتر مسجد که خودش هم روی آن بازی می‌کرد، ساخت دکور، ساخت قفسه‌های کتابخانه مسجد، برقکاری و ساخت چراغ‌های رنگی برای جواب درست و غلط مسابقات سوال، تابلو نویسی و... او سال ۶۰ وارد صداسیما شد و ابتدا در قسمت‌ صدابرداری و بعد ساخت دکور مشغول بود. سپس علارغم مخالفت‌های مسئولانش با پیگیری زیاد به عنوان فیلمبردار راهی جبهه‌ها شد تا راوی جنگ باشد. سرانجام در عملیات فاو حین فیلمبرداری با اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید.... پ.ن: تابلوهای در تصویر یادگارهای احمد رستگار هستند که هنوز هم روی ستون‌های مسجد می‌درخشند. ✍️ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
۳۹۹ به علاوه ۱ نفر پرده اول: -حاج‌آقا سوار شو بریم. محاصره شدیم. اگر الان نریم اسیر می‌شیم... -من با این بچه‌ها بودم پیش اینا هم می‌مونم. مگر خون من از خون اینا رنگین‌تره؟! ماشین فرماندهی در حال دور شدن بود و حاج‌آقا اسلحه بدست به طرف خاکریز می‌رفت... پرده دوم: مرداد ۶۷ بود و اوج گرما که در باز شد. ۳۹۹ نفر از لشکر ۷۷ خراسان به همراه یک روحانی از اهواز را وارد سالن کردند و در بسته شد. نه خبری از کولر هست و نه خبری از پنکه! هیچ محفظه‌ای هم برای ورود و خروج هوا وجود ندارد. مرداد ۶۷ بود و اوج گرما... سالن نه حمام دارد و نه جایی برای سرویس بهداشتی. یک شیر آب است که قطره قطره آب از آن می‌چکد و ۴۰۰ نفر توی صف یکی‌یکی دستشان را زیر شیر آب گرم می‌گیرند تا کمی آب بخورند. نفر پشت سری آنقدر تشنه است که تا دو قلپ خوردی هلت می‌دهد و تو باید بکشی کنار و دوباره بری به انتهای صف ۴۰۰ نفره مرداد ۶۷ بود و اوج گرما... صبحانه، نهار و شام فرقی نمی‌کند فقط یک نان صمون خالی (نصف نان باگت امروزی) که خمیر درونش هم نپخته است و اگر کامل نخوری تا وعده بعد هی گرسنه هستی و اگر کامل بخوری از خمیر نپخته دچار اسهال می‌شوی در جایی که خبری از توالت نیست. تازه شانس هم بیاوری مریض نشوی. اینجا نه خبری از دکتر هست، نه یک قرص معمولی مرداد ۶۷ بود و اوج گرما... شب موقع خواب جایت نبود کامل دراز بکشی چون پایت به سر پایینی می‌خورد، عرض شانه‌ات هم نهایتا باید ۳۰ سانت جا بشود والا تا صبح اذیتی. اگر هم جا گیرت نمی‌آمد باید می‌رفتی توی طاقچه و دستت را به میله پنجره می‌گرفتی تا شاید خوابت ببرد. تازه شانس بیاوری و شب وسط خواب دستشویی‌ات نگیرد چون اگر رفتی کارت را کنی وقتی برگشتی یکی دیگر از توی پنجره آمده و جایت خوابیده. بماند که اگر کنار مدفوع‌های روی هم جمع شده هم جا گیرت آمد غنیمت است مرداد ۶۷ بود و اوج گرما... پرده سوم: فقط یک راه برای خلاصی از این شرایط خیلی سخت وجود دارد. می‌خواهی از این سالن خفه خلاص شوی؟ می‌خواهی حمام بروی؟ می‌خواهی یک جرعه آب خنک بنوشی؟ می‌خواهی غذای بهتری گیرت بیاید؟ می‌خواهی برای بیماری‌ات دارو بگیری؟ راهش فقط یک چیز است. یک مرگ بر خمینی بگو و خودت را خلاص کن. به همین سادگی. پرده چهارم: و این یک نفر حاج‌آقا بزاز بود که هر وقت یکی از این ۳۹۹ نفر می‌خواست خودش را تسلیم کند تا از این شرایط رها شود مثل فرشته نجاتی با کلامش به صبر دعوتش می‌کرد و آنقدر مقاومت را در دل همه کاشت تا بعد از ۴ ماه دشمنی که می‌خواست اینان را به زانو دربیاورد، به زانو درآورد و از آن سالن مرگ نجات داد. بنظرتان اگر ما روزی در این سالن مرگ باشیم چند روز دوام می‌آوریم؟! ✍️ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
قصه‌های پیشرفت/اهواز این روزا تو صنف ما، بازار کتابا و سوژه‌های پیشرفت کاملا داغه. هر روز سوژه و کتابی رو بورس می‌آد و دهن به دهن و قلم به قلم معرفی می‌شه و عده‌ای رو ترغیب به خرید. اهواز ما هم تو قصه پیشرفت حرفای زیادی برا گفتن داره که این بار فقط می‌خوام یکیشو بهتون معرفی کنم. بله، درست خوندید، اهواز ما. نه تنها تو انقلاب اسلامی و دفاع مقدس قصه‌های زیادی داره، تو حوزه پیشرفت هم حرفای زیادی برا گفتن داره. اما قصه پیشرفتی که این‌دفعه می‌خوام براتون بگم از جنس صنعتی و پزشکی و مهندسی و اینا نیست. یعنی اصلا جدید نیست. این سوژه ی قصه خیلی خاصه که مربوط به 40 سال پیشه. یعنی همون دوران جنگ که ما مشغول حماسه‌های مختلف بودیم همزمان تو کار پیشرفت هم بودیم ولی مثل همیشه کسی بهش فکر هم نکرده بود. آره قصه پیشرفت ما مربوط به کارهای *تربیتی مسجدی* میشه. نبابا، طرح صالحین رو نمیگم که از اهواز شروع شد. اونم پیشرفت حساب میشه ولی گفتم قصه این بار ما مال 40 سال پیشه.... اون قصه چیزی نیست جز لشکر قدس و سوژه ما هم کسی نیست جز سیدجبار موسوی. مردی که بیش از 70 مسجد تو اهواز رو با تشکیلات لشکر قدس می‌چرخوند. می‌رفت می‌گشت تو کوچه پس کوچه‌های شهر و بدترین بچه‌ها رو که کسی حسابشونم نمی‌کرد می‌آورد تو مسجد و همینا رو سرگروه می‌کرد. بعدم کلی برنامه جذاب براشون داشت بدون اینکه ریالی ازشون پول بگیره. استخر، فوتبال، اردو، گروه تئاتر، گروه سرود، کلاس‌های عقیدنی، کلاس‌های درسی و... طرح لشکر قدس با سیدجبار انقدر خوب پیش رفت که اونو بردن جنوب لبنان و همین کارو برای بچه‌های اونجا هم انجام داد و قصه پیشرفت ما بین‌المللی شد. یک پیشرفت جهانی مسجدی که از اهواز شروع شد که کاملا قابل الگوبرداریه. بله این قصه پیشرفت اهواز ما اخیرا تو کتاب پیک سحر جمع شده. حالا اگه دوست داری بیشتر از حال و هوای این قصه بفهمی و به بقیه هم معرفیش کنی برو بخر و بخون. پ.ن: راستی از الان به بعد خواستید سیرمطالعاتی پیشرفت بدید به بقیه و یا جشنواره‌های پیشرفت برگزار کنید، پیک سحر رو حتما تو لیستتون بزارید. می‌گید چرا؟ خوب برید بخونید تا خودتون بفهمید من چی میگم.... ✍ علی هاجری @kelkkhiyal
یک مرد جنگی به از صد هزار... فرق می‌کند پذیرش هوافضای دانشگاه آمریکا را بگیری ولی پزشکی را به دلیل خدمت بیشتر به مردمت انتخاب کنی. فرق می‌کند سالها دانشگاه شیراز درس بخوانی و برای ماندن و رفتن به جاهای بهتر پیشنهاد داشته باشی ولی خوزستان خودت را برای خدمت انتخاب کنی. فرق می‌کند خدمتت در جنگ تمام شود ولی بازهم برای مردمت تا آخر جنگ در بیمارستان اهواز بمانی و جایی نروی. فرق می‌کند از چشم پزشکی که علاقه‌ات بود بگذری و به‌خاطر نیاز مملکت بیهوشی را انتخاب کنی. فرق می‌کند نفر اول بورد بیهوشی بشوی و بازهم کنار رزمندگان بمانی و نیاز جبهه را تامین کنی. فرق می‌کند توی دانشگاه اهواز بمانی و ۴۰۰ شاگرد مثل خودت برای خودکفایی‌مان در بیهوشی تربیت کنی. و فرق می‌کند ارشد ۴ فرشته نجات باشی و فقط برای خودکفایی ایران و ایرانی بجنگی. اینها بخشی از افتخارات دکتر محمدرضا پیپل‌زاده است که دو سال کنارش، خاطرات غرور آفرینش را مرور کردم و من هم به داشتن چنین هم استانی ارزشمندی به خود بالیدم. باشد که همچنان برای پیشرفت ایران از او و یارانش در تاریخ این مملکت بشنویم و به خود ببالیم. روزت مبارک آقای دکتر... ✍️ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
همه‌رفیق ۷ شهریور ماه، هفتمین سالگرد آسمانی شدن آقا مصطفی است. همیشه می‌گفتند شهدا مال این زمان نبودند، شهدا فرشتگانی بودند که به بهشت برگشتند، شهدا آسمانی‌هایی بودند که به آسمان برگشتند و... اما حکایت آقا مصطفی با همه فرق می‌کند. لااقل برای من این‌طور بود که آقا مصطفی مال همین دوران بود. آقا مصطفی مثل ما می‌خورد مثل ما می‌پوشید و مثل ما تفریح می‌کرد. شاید تنها فرقش این بود که حواسش به همه چیز بود و هوای همه را داشت. آقا مصطفی از مغازه‌های سر کوچه‌اش خرید می‌کرد. می‌گفت: این بندگان خدا بخاطر ما آمدند در این محل کاسبی زدند اگر ما برویم جای دیگر خرید کنیم نون این‌ها آجر می‌شود. به همین راحتی... رفیقش گفت: چقدر لباست قشنگ است. در جا پیراهن را درآورد و بهش داد. به همین راحتی یک دفتر داشت که تاریخ تولد فک و فامیل و دوست و آشنا را تویش نوشته بود. روز تولد هر کس که می‌رسید برایش یک پیام تبریک می‌فرستاد. به همین راحتی... هر روز به پدر و مادرش سر می‌زد و کارهایشان را می‌کرد. بقیه خواهر و برادرها هم برای این کار شیفت بندی کرده بود. به همین راحتی... پایه اصلی پیک‌نیک‌ها و گردش‌های شهری و استانی و کشوری فامیل بود و همه را با خودش همراه می‌کرد.‌به همین راحتی... ظاهر آدم‌ها برای آقا مصطفی فرقی نمی‌کرد. هر کس با آقا مصطفی رفیق بود فکر می‌کرد او از همه با مصطفی صمیمی‌تر است. به همین راحتی... بله آقا مصطفی کاملا زمینی بود، مثل همه ما. حالا آقا مصطفی در جمع ما نیست اما کاملا نظاره‌گر ماست. او همه‌رفیق بود و من نارفیق... به زودی دفتر خاطرات آقا مصطفی منتشر می‌شود و شما می‌مانید به خواندن همین خاطرات به همین راحتی... پ.ن: ان‌شاالله اگر در طریق کربلا هستی چند قدمی هم به نیت آقا مصطفی بردار که کربلا رفتن امروز را مدیون او و رفیقش حاج حمید تقوی‌فر هستیم... ✍ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
غیر منتظره (به بهانه رونمایی کتاب پیک سحر) باز هم من و سید جبار. ملاقاتی دیگر با پدر کار تربیتی خوزستان، پدر لشکر قدس. باز هم فروتن، باز هم بی ادعا، باز هم مرد اما این بار نه مثل همیشه... این را از عمق نگاهش می شد فهمید. این بار سید مثل قبل لبخندی بر چهره نداشت. کمی ناامید بود. با عصا آمد استقبالم. جا خوردم! انتظارش را نداشتم. رفتیم داخل و نشستیم. جویای حالش شدم و علت را گفت... سال گذشته بهم گفت بیمارستان اصفهان را ترک کرد، پای پیاده برای اربعین به خدمت ارباب رفت و عمل قلبش را رها کرد. دوباره که برای عمل رفته بود دکتر دیگر عملش نکرد و گفت دیر شده و آب پاکی را روی دستش ریخت و تمام... اما باز هم حرفهای سید همان جذابیت قبل را داشت با همان خلوص با همان سادگی با همان صفا و با همان صمیمیت. می‌گفت و من مجذوب نگاهش می‌کردم و می نوشتم.... سید گفت ما خادم و نوکر ملتیم ما هیچی نیستیم. گفت اولین چیزی که بعد از مرگ ازت می‌گیرند اسمت است. چه دکتر باشی چه آیت‌الله چه مهندس و چه وزیر بهت می‌گویند جنازه. اول می‌گویند جنازه سردخانس، برای غسل می‌گویند جنازه را بیاورید، برای نماز می گویند جنازه کجاس، برای دفن می گویند جنازه را بیاورید. هر کس باشی اسمت می شود جنازه. شاید سید با این حرف داشت خودش را آماده.... سید بازهم از امام گفت. از روش هایش گفت. گفت پاهاتو خسته کن ولی زبانت را خسته نکن. سید گفت هیچوقت بچه‌ها را بدون سوره والعصر نمی‌فرستاد توی آب. چند سالی که بچه‌ها را به استخر می‌برد خودش یک بار هم لباسش را در نیاورد و هر چه بچه‌ها اصرار کردند در آب نرفت. می‌گفت اگر لخت شوم دیگر حرفم برش ندارد و دیدن بدنش برای صحبت‌هایش افت پیدا می‌کند. یک روحانی را بخاطر این که جلوی بچه‌ها لباسش را درآورده بود و رفته بود در آب از لشکر قدس مرخصش کرده بود. سید می‌گفت هیچوقت برای استخر از بچه‌ها پول نمی‌گرفت به جای پول باید حدیث از حفظ می‌خواندند. سید هیچ‌وقت نمی‌گفت من مسئولم و خودش همه کارها را انجام می‌داد. برای اردوی بازدید از کارخانه، هم اتوبوس و هم ناهار را از خود کارخانه گرفته بود. بدون گرفتن یک ریال از بچه‌ها. با سید حالم خوب شد اما حال او نه. قرار دوشنبه و چهارشنبه هر هفته را با او بستم. کاش سید باشد و برایمان باز هم بگوید تا بماند برای تاریخ تا برای مربیان آینده این مرز و بوم. دعا کنیم برای شفای همه مریضان و برای سید دوست داشتنی که به خاطر ارباب از اربعین دل نکند اما از عمل دلش، دل کند... چهارشنبه  ۱۷ مرداد ۹۷ پ.ن: یادداشت پس از اولین مصاحبه با سیدجبار موسوی برای گردآوری کتابش ✍ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
گنج‌های پیدا نشده سیزده آبان امسال هم گذشت و مثل هر سال موج شدید دانش‌آموزانی که خواسته و ناخواسته در آن شرکت کردند به چشم خورد! هر سال این چرخه تکرار می‌شود. دانش‌آموزانی که پرچم‌ها و پلاکارد مدرسه را از کادر می‌گیرند و جلوی صف با غرور راه می‌روند و سال بعد پلاکارد را به نسل آینده می‌سپارند و می‌روند سراغ ماجراجویی‌های شخصی‌شان و می‌شوند آیندگان مملکت. این پلاکاردها سال‌هاست دست به دست می‌شوند و البته با تأسیس مدارس جدید بیشتر و بیشتر... اما او اکنون نمی‌داند که میراث‌دار چه کسانی بوده‌است! سال قبل پلاکارد دست که بوده و حتی سال‌های قبل‌تر!؟ دانش‌آموزان سال‌های دور مدرسه‌اش که بوده‌اند؟ برای سیزده آبان چه‌ها کرده‌اند؟ و الان کجا هستند؟ کسی برایش نگفته است... جایی نخوانده است... درباره‌شان فیلمی ندیده...حتی خبری از عکس‌های سیزده آبان‌های گذشته هم روی در و دیوار مدرسه نیست... بچه‌های دبیرستان‌های پسرانه شاپور، منوچهری، کریم فاطمی، سعدی و دبیرستان‌های دخترانه هدف، نظام‌وفا، فرشته ریاضی، ۲۲ بهمن و... که روزگاری در مدرسه اعلامیه پخش می‌کردند، با ساواک درگیر می‌شدند، با معلمان چپ بگو مگو می‌کردند، حلقه مطالعاتی تشکیل می‌دادند، شکنجه و زندانی می‌شدند و یا بچه‌هایی که بعد از انقلاب گروه سرود و گروه تئاتر داشتند، تنور پشتیبانی جبهه را گرم کردند، عازم جبهه شدند و شهید و جانباز و اسیر برگشتند الان کجایند؟! معلم هایشان که بودند و چه کردند؟ روزهای حساس و مهم و اتفاقات تاریخی مدرسه چه بود؟ جشنواره‌هایی که برنده شدند و مقام گرفتند چه بود؟ عکسهای قدیم مدرسه کجاست؟... و هزارن قصه و خاطره تلخ و شیرینی که تاریخ این مدارس را رقم زده و اکنون در سینه دانش‌آموزان و معلمان قدیمی آکبند مانده و یا با فوتشان زیرخاک رفته توسط چه کسانی و کجا ثبت و ضبط شده است؟ کدام کتاب، کدام فیلم، کدام رسانه از خاطرات و تاریخ مدارس اهواز برای دانش‌آموزان فعلی آن مدرسه سخن می‌گوید؟ اصلا دانش آموزان و معلمان قدیمی آن مدرسه در طول سال هرزگاهی به مدرسه برای بیان خاطراتشان دعوت می‌شوند؟! آقای آموزش و پرورش آیا وقت آن نرسیده تا همین دانش‌آموزان در کنار هزاران فوق برنامه دیگر، آموزش مصاحبه تاریخ شفاهی هم ببینند و به سراغ گذشتگان مدرسه‌شان بروند و خاطراتشان را ثبت کنند و بعد از دل همان قصه‌ها هزاران کتاب و مجله و هزاران فیلمنامه مستند و داستانی بلند و کوتاه در بیاورند؟! درست مثل دانش‌آموزان مدارس آمریکا که زنگ تاریخ شفاهی دارند و باید در کنار همه تکالیف دیگر به سراغ قدیمی‌ها بروند و خاطراتشان را ثبت کنند و حتی بر اساس کارشان نمره هم بگیرند! و تاریخ آمریکا را اول خودشان بفهمند و تاثیر بگیرند و بعد هم برای نسل‌های بعدی حفظ کنند. آیا تاریخ پر از ارزش و مفاهیم دینی مدارس ایران ارزش حفظش از تاریخ پر از خالی آمریکا کمتر است؟!... پ.ن: تصاویر حضور دانش‌آموزان اهواز در راهپیمایی ۱۳ آبان ۱۴۰۲ ✍️ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
پایتخت پزشکی دفاع مقدس امروز روز پرستار است. قاعدتا تصویری که در ذهن شما نقش می‌بندد مربوط به پرستاران امروز است که واقعا کار بسیار سخت و طاقت فرسایی دارند. مظلومیتشان در ایام کرونا بیش از پیش بود و رشادت‌های زیادی به خرج دادند و تا آخرین نفس ایستادند. اما برای من، پرستار معنی دیگری هم دارد که شما را به گذشته می‌برد. پرستاران جان بر کف دوران دفاع مقدس... اهواز تنها شهر جنگی ۸ سال دفاع مقدس بود که بیش از ۱۰ بیمارستان فعال داشت که پرستاران زیادی در هر کدام ایستاده و شهر جنگی را تخلیه نکردند و در خط مقدم درمان ماندند. بیمارستان سینا، بقایی، گلستان، امام خمینی(ره)، رازی، طالقانی، آپادانا، نفت، رجایی و بیمارستان ارتش، ۱۰ بیمارستان فعال دوران جنگ در اهواز بودند. تازه به این لیست می‌توان درمانگاه‌ها و نقاهتگاه‌های زیادی از جمله درمانگاه جهاد سازندگی، نقاهتگاه بانک ملی در خیابان نادری، فرودگاه و... را هم اضافه کرد. ۸ سال کامل هزاران پرستار، پزشک، امدادگر، بهیار و کمک بهیار دست در دست هم با حداقل امکانات جانانه ایستادند و شبانه روزی به مداوای رزمندگان پرداختند. گاهی آنقدر ترافیک مجروح زیاد بود که کادر درمان دو روز کامل هم بدون استراحت سرپا در اتاق عمل ایستاده بودند و حتی فرصت خوردن غذا و خواندن نماز هم نداشتند و با دست خونی لقمه‌ای در دهان گذاشتند و سرپا با لباس خونی، بدون وضو بالای سر مجروح نماز خواندند. با این تفاسیر اکنون باید اهواز قطب سینمای پزشکی دفاع مقدس می‌شد و ده ها فیلم مستند و داستانی را شاهد بودیم. سالانه حداقل ۱۰ کتاب داستان، خاطره و تاریخ شفاهی از خاطرات همین پرستاران و سایر کادر درمان منتشر می‌شد. سالانه هزاران نفر از کاروان‌های راهیان نور از این بیمارستان‌ها بازدید می‌کردند و پای روایت کادر درمان می‌نشستند. بخشی از همه این بیمارستان‌ها تبدیل به موزه‌های جنگ برای بازدید عموم و همین‌طور نسل جدید کادر درمان بود تا هر روزی که وارد محل کار می‌شدند می‌فهمیدند میراث‌دار چه کسانی هستند. ولی اکنون که این متن را در این روز می‌نویسم باید بگویم که متاسفانه انجام هر کدام از این موارد چیزی در حد صفر بوده است... نه خبری از فیلم سینمایی، مستند کوتاه یا بلند فاخر هست! نه خبری از حداقل ۱۰ کتاب فاخر در طول این همه سال، چه برسد به هر سال! نه خبری از حضور راهیان نور در بیمارستان‌ها و نه خبری از موزه‌های پزشکی دفاع مقدس.... بله حال که ۴۳ سال از شروع جنگ در اهواز می‌گذرد خوب است که دانشگاه علوم پزشکی، سپاه و ارتش پاسخی بدهند که برای ثبت نقش این بیمارستان‌های تحت امرشان در جنگ چه کرده‌اند؟ هنرمندان و نویسندگان بگویند چند فیلم فاخرساخته و چند کتاب فاخر نوشته‌اند؟ میراث فرهنگی و حفظ آثار چندتا از این بیمارستان‌های قدیمی را حفظ و بخشی را تبدیل به موزه کرده‌اند؟ ستاد راهیان نور سالانه چند نفر را به بازدید از بیمارستان‌ها برای فهمیدن نقش پزشکی اهواز در دفاع مقدس برده و پای روایت پرستاران نشانده است؟ خاطرات پرستاران و پزشکان و سایر کادر درمان از ۴۳ سال پیش تا الان توسط کدام نهاد ثبت شده و اکنون کجا آرشیو شده‌اند؟ اصلا چند نفر می‌دانستند اهواز ۱۰ بیمارستان فعال در دفاع مقدس داشته؟ چند پزشک و پرستار تاکنون فوت شده و خاطراتشان در خاک دفن شده؟ چند نفر سراغ هزاران پرستار و پزشک این ۱۰ بیمارستان برای ثبت رفته‌اند و یا بعد از خواندن این متن می‌روند؟ چند نفر بعد از این متن سراغ منابع موجود می‌روند و شروع به ساخت فیلم‌ها و کتابهای فاخر می‌کنند؟ اصلا کجا باید برای بدست آوردن آرشیوها رفت و مراجعه کرد؟.... پ.ن: تصویر بیمارستان با خاک یکسان شده آپادانای اهواز در دوران دفاع مقدس که بیش از ۲ سال است فقط دوست داشتند تخریبش کنند و همچنان به همین شکل مانده و برنامه‌ای هم برای ساختش نیست... ✍ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
جنبش دانشجویی خوزستان روز دانشجو که می‌شود بساط تبریک‌ها و برنامه‌ها و سخنرانی‌ها راه می‌افتد. از وظایف دانشجو در مقابل دانشگاه و مملکت و همین‌طور بالعکس داد سخن می‌رود. از گذشته دانشجو تا آینده به قول خودشان مبهم بحث می‌شود. از جریان‌ها و جنبش‌های دانشجویی و نقش‌های بی‌بدیلشان هم گفته می‌شود. کار به دیگر استان‌ها ندارم، غرضم استان خودم خوزستان است. از کدام دانشجو حرف می‌زنید؟! از کدام جنبش سخن می‌گویید؟! از کدام جریان خبر دارید؟! هیچ می‌دانید عقبه جنبش دانشجویی در خوزستان چه بوده و حالا چه شده؟! هیچ می‌دانید قبل از انقلاب در محله لشکر آبادی که حالا فقط می‌روید و فلافلش را به رگ می‌زنید، دانشجوهای جندی‌شاپور در خانه‌ها سکونت داشتند و جلسات سیر مطالعاتی، جلسات عقیدتی و مبارزاتی، برنامه‌ریزی برای پخش اعلامیه و نوار امام داشته‌اند؟! هیچ می‌دانید حسین علم‌الهدی‌ها برنامه تظاهرات دانشجویی در بازار شهر برقرار می‌کردند و با بدنه بازاریان انقلابی ارتباط تنگاتنگ داشتند؟! هیچ می‌دانید حامد جرفی‌ها استاد خارجی مسیحی را با ترجمه قرآن و نهج‌البلاغه به انگلیسی، شیعه کرده‌اند؟! هیچ می‌دانید یدالله گلابکش‌ها در سال ۵۲ با تشکیل اولین حلقه انجمن اسلامی جلوی ۱۰ سال سیطره جنبش های چپ در دانشگاه را گرفتند؟! اصلا می‌دانستید چقدر از گروه‌های چپ سالها در دانشگاه‌ها به فعالیت پرداختند و دانشجویان را جذب کردند؟! یا خبر دارید خانم تقیانی‌ها قبل از انقلاب با حجاب کامل به دانشگاه می‌رفته‌اند و بخش خواهران انجمن اسلامی را با سیر مطالعاتی و پخش اعلامیه می‌گردانده‌اند؟! از اعتصابات و اعتراضات علیه رژیم در دانشگاه چیزی می‌دانید؟! از فعالیت‌های امثال علی شمخانی در دانشگاه کشاورزی ملاثانی چه شنیده‌اید؟ از مبارزات دانشجویان دانشکده نفت آبادان چطور؟ راستی از حضور سخنران‌هایی مثل دکتر شریعتی و علامه جعفری برای سخنرانی در دانشگاه‌های خوزستان چیزی شنیده‌اید؟! از حمله وحشیانه چماقداران و گارد شاهنشاهی به دانشجویان و اساتید در چهارشنبه سیاه چی؟! از نقش دانشگاه‌ها در جبهه چطور؟!.... اصلا ولش کنید بحث بسیار است و نه شما حوصله‌ خواندنش را دارید و نه من حوصله نوشتن.... همان بهتر که ندانید. اصلا مگر مهم است که تاریخ مبارزات دانشگاه در خوزستان چه بوده است؟! مگر مهم است چه دانشجویانی برای پیاده‌سازی اسلام و حکومت اسلامی شکنجه‌ها شده و شهید شدند؟! مگر مهم است جنبش دانشجویی قبلا در سطح شهر تاثیر داشته اما الان در سطح خود دانشگاه هم ندارد... بیخیال. به زندگی‌تان برسید، دانشگاه که سرجایش هست و مدیران کاری با ثبت تاریخ اسلافشان ندارد. دانشجویان و اساتید هم که می‌آیند و می‌روند و اولی‌ها از روز اول تا آخر فقط به مدرک انتهایی و به شغل آینده‌شان فکر می‌کنند و کاری با این حرف‌ها ندارند و دومی‌ها هم در فکر افزایش حقوق و هیئت علمی و خدمت بیشتر به مملکت و علم‌اند... فقط حقوق‌ها و مزایا و شرایط خوابگاه‌ها و سلف‌ها بهتر شود و کمی آزادی‌های یواشکی هم برای عده‌ای بیشتر، دیگر اعتراضی هم ندارند. به تبریک‌ها ادامه دهید. همه چیز سر جایش است. روز دانشجو مبارک... ✍ علی هاجری @kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
لندرورسواران واژه معلم همیشه با دلسوزی عجین بوده و معلمی را شغل انبیا دانسته‌اند اما این‌جا نمی‌خواهم درباره معلمان‌مان بگویم و بنویسم. می‌خواهم از مظلوم‌ترین و گمنام‌ترین معلمان بعد از انقلاب بگویم. آنانی که نسل جوان هیچ شناختی ازشان ندارند. نه دیده و نه شنیده‌اند. تاسف‌آورتر این‌که بعضی‌ها هم که زیر نظر آنان درس خواندند و به جایی رسیدند، اکنون حاضر نیستند به همه بگویند که معلمان‌شان چه کسانی بودند و کجا درس خواندند... می‌خواهم در مورد نهضت سوادآموزی بگویم. تنها ارگانی که فقط یک هدف بیشتر نداشت و آن هم سوادآموزی بود و بس... همه چیز حول تک هدف سوادآموزی می چرخید. کلاس‌ها زمانی برگزار می‌شد که سوادآموزان وقت داشتند نه زمانی که معلمان! معلم نهضت که اصطلاحا آموزشیار نام داشت درب تک‌تک خانه‌های یک محل می‌رفت برای پیدا کردن شاگردهای بی سواد. از 10 ساله تا 65 ساله! چقدر درب منازل ناسزا شنید اما خم به ابرو نیاورد و دست از تلاش نکشید. کلاسی که زیر 5 نفر بود منحل می‌شد اما آموزشیار به سراغ غایبین می‌رفت و دوباره با هزار راه ممکن برشان می‌گرداند. کلاس همه‌جا برگزار می‌شد. خانه، مدرسه، مسجد، حسینیه و... هر کجا که سوادآموزان راحت‌تر باشند و نزدیک‌تر به منزلشان! تنها امکانات معلم نهضت یک تخته سیاه بود و موکت. زمستان هم فقط یک چراغ نفتی اضافه می‌شد؛ همین. توی سرما و گرما، برف و باران و شب و روز هیچ‌وقت کلاس تعطیل نمی‌شد. معلم نهضت به دورترین روستاهایی که حتی آموزش و پرورش هم نرفته بود می‌رفت برای یاددادن! فقط یک لندرور بود که او را می‌رساند و آخر هفته برمی‌گشت دنبالش! گاهی دو هفته‌ای یک‌بار و گاهی ماهی یک‌بار و در صورت برف و بسته شدن راه‌ها هم چندماهی یک‌بار! معلم نهضت همراه عشایر کوچ می‌کرد تا حتما سواد را به آن‌ها هم یاد بدهد. بدون آب، بدون برق، بدون تلفن، بدون سرویس بهداشتی، بدون حق ماموریت، بدون اضافه کاری و... بازرس کلاس‌ها هم راهنمای تعلیماتی نام داشت که باید حتما سرزده هر ماه دوبار از یک کلاس بازدید می‌کرد تا نیازهایشان را برطرف کند. راهنما هم با یک لندرور به کلاس‌ها می‌رسید و جاهایی که لندرور هم توان رفتن نداشت او با پای پیاده در دشت و کوه و رودخانه و گل و شل می‌زد و می‌رفت تا نیاز آموزشیار را برطرف کند. یک راهنما در هر دوره ممکن بود 35 تا 45 کلاس برای سرزدن داشته باشد و همه را در ماه دو دفعه بازدید کند. بر خلاف آموزش و پرورش که بازرس سالی یک بار می‌آید یا نمی‌آید و آن هم از قبل همه اطلاع دارند و در آماده‌باش کامل! تصور کنید آموزشیارها و راهنماها پسران و دختران زیر ۲۵ سال و بعضاً زیر ۲۰ سال بودند. یعنی دخترانی ۱۷ یا ۱۸ ساله که یکی دو ماه تنها در روستا می‌ماندند فقط برای سواددار کردن مردم و به خانه برنمی‌گشتند! سختی‌هایی که نهضتی‌ها کشیدند در کلام نمی‌گنجد. فقط می‌توان آنان را مظلوم‌ترین نهاد جمهوری اسلامی که زائیده انقلاب بود دانست. آنانی که سواد را از 20 درصد جامعه قبل از انقلاب به بیش از 90 درصد فعلی رساندند و نامشان در صفحات تاریخ انقلاب گم شد! دیگر یادی از آن‌ها نمی‌شود حتی در 7 دی که سالروز تاسیسشان بود... از صبح تا شب سر کار بودند تا به فرمان امام خمینی (ره) برای سواددار کردن جامعه ایرانی عمل کرده باشند. نه حرفی از اضافه‌کاری زدند و نه حق ماموریت اما چیزی که نصیبشان شد ادغام با آموزش و پرورشی بود که هنوز که هنوز است آن‌ها را تحویل نمی‌گیرند و به نهضتی‌ها با چشم دیگری می‌نگرند... آری لندرورسوارانی که چقدر با این ماشین شب تا صبح در راه‌ها ماندند، یا تصادفات شدید کردند، یا در گل‌و‌لای گیر کردند، یا در رودخانه‌های فصلی و سیلاب گرفتار شدند و یا اسیر حیوانات وحشی گردیدند، مظلوم‌ترین معلمان ایران زمین‌اند... فقط لندرور است که سختی‌های آنان را با تمام وجود درک کرد و ما در این عصر هیچ‌گاه قادر به درک آنان نخواهیم بود. ✍️ علی هاجری @kelkkhiyal