May 11
May 11
کلک خیال / علی هاجری
همان شکل، همان رنگ، همان بو
هفت سالی می شود که با حاج آقای بزاز آشنا هستم و به منزلش رفت و آمد دارم. البته به جز دو سال حضور ویروس منحوس کرونا.
محل صحبتمان پذیرایی منزلش است. در ورودی پذیرایی هم توی حیاط است به همان روش سنتی قدیم.
غیر از این که پذیرایی منزل است، اتاق کار حاج آقا هم هست که با یک پرده سرتاسری از وسط جدا می شود. کتابهایش را همین جا مطالعه می کند.
همان کتابهای طرح جلد ساده و پلاستیک گرفته. به همان روش سنتی قدیم.
هیچ چیز جدیدی هم توی پذیرایی از ۷ سال پیش تا الان اضافه نشده. همان فرش ها، همان مبلها، همان گل میزها، همان پرده وسط، همان رنگ دیوار. حتی بوی خانه هم از ۷ سال پیش تا الان همانیست که همیشه به مشامم می رسد. به همان روش سنتی قدیم.
قرار هایمان ۵ عصر است. حاج آقا خوابش را کرده و با ورود من لباس روحانیت را می پوشد و دو استکان چای هم حین صحبت با هم می خوریم. همیشه هم حاج خانمش می ریزد و با ضربه زدن به در فلزی بین پذیرایی و هال به حاج آقا می فهماند که بیاید و سینی چای را از دستش بگیرد. استکانی که برای من ریخته اند بزرگ و امروزیست و استکان حاج آقا کوچک و عربی. به همان روش سنتی قدیم.
صحبت های حاج آقا هم همیشه با چاشنی قرآن و سنت است. همه کارهایش هم ابتدا توی ذهنش با قرآن و سنت تطبیق می دهد و بعد انجام می دهد. به همان روش سنتی قدیم.
حالا کارهای نسل ما جوریست که دیگر ظهرها خواب نداریم و عصرها هم چای نمیخوریم. خانه هایمان هم هر سال رنگ عوض می کنند و نو نوار می شوند. کتابهایمان هم با کلاس شده اند و اول جذب جلد می شویم و بعد محتوا! صحبت ها و کارهایمان هم که اکثر با میل شخصی خودمان مطابقت دارد.
پ.ن ۱: اشتباه نکنید. لپ تاپ مال خود حاج آقاست نه من. شاید قدیمی باشد اما روحانی کاملا به روزی هم هست.
پ.ن ۲: دهه هفتاد که بچه بودم و بهترین دهه عمرم بود هر وقت تابستان ها به خانه پدربزرگم می رفتم ظهرها اهالی خانه می خوابیدند و سکوت مطلق و تاریکی حاکم بود. ما بچه ها نمی خوابیدیم و تو حلقی باهم حرف می زدیم تا کسی بیدار نشود. ساعت ۴ به بعد هم پدربزرگ بیدار می شد و خاله ام بساط چای راه می انداخت و همه دور هم می نشستیم. چند استکان و نعلبکی، سینی فلزی با کاسه لگن و فقط یک استکان عربی کوچک که مال پدربزرگ بود و بعدش هم ذکر خاطرات قدیمش و یاد قدیمی ها به راه بود.
پ.ن ۳: اگر یاد رفتگانتان افتادید برای رفتگان من هم فاتحه ای بخوانید.
✍ علی هاجری
#حاج_آقا_بزاز
#تاریخ_شفاهی
@kelkkhiyal
کلک خیال / علی هاجری
انقلاب کاستها!
جایی سخنی از میشل فوکو خوانده بودم. گفته بود: انقلاب ایران، انقلاب نوار کاستی است.
رفتم توی فکر اما جوابی برای حرفش پیدا نکردم. چون این طرف هیچ منبع مکتوب ملموسی نبود که بشود ادعای فوکو را در این زمان اثبات کرد.
سال ۹۹ معنای حرف فوکو را بعد از آشنایی با حاج محمود ذات عجم کاملا درک کردم. کار حاج محمود دقیقا همین بود. صدور انقلاب به وسیله تکثیر نوار کاست.
حاج محمود متولد دزفول است و ایام نوجوانی برای کار به اهواز میآید. توی دزفول اصلا مدرسه نرفته بود. اهواز هم قدری شبانه میخواند تا الفبای اولیه را یاد بگیرد.
از یکی نفرت داشت و از یکی نفر خوشش میآمد. همین باعث شد که بر علیه شاه و به نفع امام کاری کند. نوارهای سخنرانی امام را گیر میآورد و مخفیانه تکثیر میکرد؛ بعد میرساند به چند نوجوان که اطراف حسینیه اعظم پخش کنند.
حسینیه اعظم قبل از انقلاب محل تجمع مردم و مکان برگزاری اکثر سخنرانیها بود.
حاج محمود نکات امنیتی هم به بچهها میگفت تا هیچ وقت خودش و بچهها گیر نیفتند و کار متوقف نشود. خودش میدانست اگر گیر بیفتد تکه بزرگهاش گوشش است ولی حتی بعد از ۴ ماه زندانی شدن به جرم برگذاری تظاهرات هم باز تکثیر را متوقف نکرد.
هر جا هم که یاران امام سخنرانی داشتند حاج محمود با ضبط صوتش برای ضبط جلسه آنجا بود. فردای سخنرانی هم هر کس نوار جلسه را میخواست حاج محمود سریعوسیر تکثیر کرده بود.
خودش میدانست چطور انقلاب را صادر کند. لابهلای همه نوارهای قرآن و نوحه صحبتهای امام را میگنجاند تا به گوش همه برسد.
دو سال پای حرفهای حاج محمود نشستم و از انقلاب کاستها شنیدم.
حاج محمود ایام جنگ هم کار را ادامه داد و این بار با نوارهایش به روحیه مردم و رزمندگان و خانواده شهدا کمک کرد.
حالا که بازنشسته شده هیچ چیزی جز گل دوست ندارد. به قول خودش هر جا گل ببیند آنها را میدزدد و راهی باغچهاش می کند.
پ.ن۱: فرقی نمیکند توی چه کاری و چه لباسی باشی و چقدر سواد داشته باشی. مهم این است سر بزنگاه با جان و مالت چطور حضور داشته باشی و جهاد کنی.
پ.ن۲: ارزش هر انسان به *حرکتی* است که در تاریخ ایجاد میکند. (امام موسی صدر)
✍️ علی هاجری
#تاریخ_شفاهی
#انقلاب_اهواز
#حاج_محمود_ذات_عجم
@kelkkhiyal
هدایت شده از مجله عروج
✅ انقلاب کاست ها
جایی سخنی از میشل فوکو خوانده بودم. گفته بود: انقلاب ایران، انقلاب نوار کاستی است.
یادداشت از علی هاجری
🔰ادامه خبر را در لینک زیر بخوانید:
https://www.oruj57.ir/?p=14961
✅به مجله عروج در ایتا بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2477719807C15987a9d5e
کلک خیال / علی هاجری
هنرمند مسجدی
مرحوم صادق خلج تعریف کرد که: هر وقت یکی از بچههای مسجد حجازی شهید میشد سریع میرفتم سراغ احمد تا ازش پارچه بگیرم. احمد مسئول تبلیغات بود. قواره را میگرفت توی دستش، میچسباند به سینه و دستش را به حالت کشیدن زه کمان میکشید. بعد قیچی میانداخت و میبرید.
هر وقت هم میگفتم: بابا تو هی اینجوری اندازه میگیری، کمه، جا نمیشه بنویسم! بیشتر بده.
میگفت: بیشتر نمیدم، جاش بده.
حرفش یک کلام بود و دوتا نمیشد.
یک روز ظهر توی مسجد بودم که احمد آمد و گفت: صادق این کلید رو بگیر، کلید انباره، هر کار میخوای بکنی دیگه خودت میدونی و این انبار. کلید را گذاشت توی دستم و رفت.
همان شب ساعت ۹ توی خانه پای اخبار نشسته بودم که مجری گفت : احمد رستگار، فیلمبردار صدا و سیمای خوزستان در حین تهیه گزارش از جبههها به شهادت رسید.
درجا خشکم زد! احمد؟! همین ظهر پیشم بود که....
صبح رفتم مسجد. کلید انداختم و برای اولین بار در تبلیغات را خودم باز کردم. منم به همان اندازه همیشگی از طاقه بریدم و برای شهادت احمد رستگار نوشتم.
احمد ذاتا هنرمند بود و همه فن حریف. ساخت سن تئاتر مسجد که خودش هم روی آن بازی میکرد، ساخت دکور، ساخت قفسههای کتابخانه مسجد، برقکاری و ساخت چراغهای رنگی برای جواب درست و غلط مسابقات سوال، تابلو نویسی و...
او سال ۶۰ وارد صداسیما شد و ابتدا در قسمت صدابرداری و بعد ساخت دکور مشغول بود. سپس علارغم مخالفتهای مسئولانش با پیگیری زیاد به عنوان فیلمبردار راهی جبههها شد تا راوی جنگ باشد.
سرانجام در عملیات فاو حین فیلمبرداری با اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید....
پ.ن: تابلوهای در تصویر یادگارهای احمد رستگار هستند که هنوز هم روی ستونهای مسجد میدرخشند.
✍️ علی هاجری
#روز_خبرنگار
#تاریخ_شفاهی
#مسجد_حجازی_اهواز
#شهید_احمد_رستگار
#هنر_مسجدی
#صدا_و_سیما
@kelkkhiyal