📜حکایتهای پندآموز
می گویند روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس می داد. غفلتاً فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: «آیا کسی می تواند ثابت کند آنچه در این حوض است آب نیست؟»
چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض مطلقاً آب وجود ندارد و از مایعات خالی است.
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجدداً روی به طلاب کرد و گفت: ” اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟ ” یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است.
شاگردان از سؤال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغری و کبری به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست…
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت:
« ولی من با یک وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می کنم که در این حوض آب وجود دارد ». آنگاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید. همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند. فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت: «همین احساس شما در خیس شدن بالاتر از دلیل است ….».
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
✴️در محضر معصوم
امام باقر علیه السلام (ع)
از امروز و فردا كردن بپرهيز؛ زيرا آن، دريايى است كه انسان ها در آن، نابود مىشوند.
متن عربی: ابی جعفر علیه السلام
إِيَّاكَ وَ التَّسْوِيفَ؛ فَإِنَّهُ بَحْرٌ يَغْرَقُ فِيهِ الْهَلْكَىٰ.
بحار الأنوار، ج75، ص164
💯ضرب المثل: کار امروز را به فردا نیانداز
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
15.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐸کتاب ترکیبی (استاد تقوی)
مباحث دلنشین درباره امربهمعروف و نهیازمنکر
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
کتاب
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت هفدهم جهالت به من رسید و با همدی
🪴📘📔📕📔📗🪴
قسمت هجدهم از کتاب سیاحت غرب👇🏻
📖دو دقیقه کتاب +۱۴
📔کتاب سیاحت غرب
✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی
📌قسمت هجدهم
رسیدم به باغی که راه از میان آن باغ بود، دیدم چند نفری در کنار حوض نشستند و میوههای گوارا در جلویشان میباشد. تا مرا دیدند احترام نمودند و خواهش کردند که بنشینم و میوه بخورم و گفتند ما در حالی از دنیا خارج شدیم که روزهدار بودیم و این افطاری است که به ما دادهاند و چنان میپنداریم که تو هم از اینها حق داری! چون تو روزهداری را افطار دادهای.
نشستم و از آنها خوردم، تشنگی و هر درد و اَلمی که داشتم رفع شد. پرسیدند: در این راه بر تو چه گذشت؟
گفتم: الحمدالله بدیها که گذشت و با دیدن شما رفع گردید ولکن چند نفر عقب ماندند و سیاهان آنها را نگه داشتند.
جهالت هم چندین بار مرا وسوسه نمود، اما گوش به حرفهایش ندادم و عقب ماند. امید دارم که به من نرسد.
گفتند: این چنین نیست! آنها از ما دست بر نمیدارند و به زبانِ مَکر و دروغ ما را اذیت میکنند و شاید در آینده با ما بجنگند.
گفتم پس ما بدون اسلحه با آنها چه کنیم؟
گفتند: اگر از دارالغرور اسلحه تهیه نموده باشیم، در منازل بعدی به ما خواهد رسید.
پس از ساعتی استراحت همه با هم برخاستیم و رفتیم، راه زیر درختان پر میوه و از کنار نهرهای جاری میگذشت و نسیمِ فضا با روح و ریحان و قلوب مملو از فرح و خوشی بود، انگار که جمال خداوندی تجلی نموده بود، تا اینکه رسیدیم به شهر محبت...
ادامه دارد...
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
آیا می دانید...
یکی از خجالتآورترین زمانها،
وقتی است که از ما میپرسن:
کتاب خوب چی سراغ داری واسه مطالعه؟!📗🤍
و ما جوابی نداریم بدیم..!😕
با کانال کتاب همراه باشیم و مطالعه کنیم
چون با مطالعه است که آدم رشد میکنه!
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت لایک کنید ♡
🌙داستان شب
سراج الدین سکاکی از علمای اسلام بوده و در عصر خوارزمشاهیان می زیسته و از مردم خوارزم بوده است. سکاکی نخست مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان به دقت به صندوقچه تماشا کردند و او را تحسین نمودند.
در آن وقت که منتظر نتیجه بود مرد دانشمندی وارد شد و همه او را تعظیم کردند و دو زانو پیش روی وی نشستند. سکاکی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: او کیست؟ گفتند: او یکی از علما است.
از کار خود متأسف شد و پی تحصیل علم شتافت. سی سال از عمرش گذشته بود، که به مدرسه رفت و به استاد گفت: می خواهم تحصیل علم کنم.
استاد گفت: با این سن و سال فکر نمی کنم به جایی برسی،
بیهوده عمرت را تلف مکن!
ولی او با اصرار مشغول تحصیل شد. اما به قدری حافظه و استعدادش ضعیف بود که استاد به او گفت: این مساله فقهی را حفظ کن: پوست سگ با دباغی پاک می شود
وی بارها آن را خواند و روز بعد در نزد استاد گفت:👈🏻 سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاک می شود😳
استاد و شاگردان همه خندیدند و او را مسخره کردند😂
اما تا ده سال تحصیلِ علم نتیجه ای برایش نداشت و دلتنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد.
رفت و رفت تا به جایی رسید که قطرههای آب از بلندی بروی تخته سنگی می چکید و بر اثر ریزش مداوم قطرات آب، سوراخی در دل سنگ پدید آورده بود.
مدتی با دقت نگاه کرد، سپس با خود گفت: دل تو از این سنگ، سخت تر نیست، اگر استقامت داشته باشی سرانجام موفق خواهی شد.
این بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهل سالگی با جدّیت و حوصله و صبر مشغول تحصیل شد تا به جایی رسید که دانشمندان آن زمان با تعجب به او می نگریستند.
او بعدها کتابی به نام "مفتاح العلوم" مشتمل بر دوازده علم از علوم عربی نوشت، که از شاهکارهای بزرگ علمی و ادبی به شمار می رود.
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡