جهان گسترش مییافت، انسانها بیشتر میشدند، شهرها بزرگتر میشد، مردم جنگلها و باتلاقها را به صورت کشتزارهای حاصلخیز درمیآورند، ابزارهای تازهای اختراع میکردند؛ اما جنگهایشان وحشیانهتر میشد، در کشتارها هزار هزار قربانی میشدند.
انسان در همان حال که ساختن را یاد میگرفت، خراب کردن را هم میآموخت.
|📙| همه میمیرند
|✍🏻|سیمون دوبوار
#کتابینا📚 در ایتا و روبیکا👇:
@ketab_ina
گذشته فقط زمانی میتواند چرک کند و آرامآرام روحمان را بخورد، که ما به آن بیاویزیم و رهایش نکنیم.
|✍🏻| رنه_کارلینو
|📙| به زندگی قسم
#کتابینا📚 در ایتا و روبیکا👇:
@ketab_ina
هر آدمی مثل گیاه میماند. وقتی گیاه میخواهد رشد کند هر قدر که رویش را بپوشانند و مانع از رشدش هم شوند و جلویش دیوار بکشند، آن گیاه از لابهلای ترکهای دیوار سر برمیکشد و بیرون میآید.
|👤| هوشنگ مرادی کرمانی
#کتابینا📚 در ایتا و روبیکا👇:
@ketab_ina
📚 کتــــابینــــــــا 📚
#یادداشت_روزانه
دیشب تا صبح بیدار بودم و یه کاری برام پیش اومد که مجبور شدم همون صبح زود از خونه بزنم بیرون. وقتی اومدم بیرون هنوز هوا تاریک بود و تا رسیدن به مقصد یه نیم ساعتی طول کشید. رسیدم جلوی ساختمون و هرچی در زدم کسی در رو باز نکرد. تو سرما وایساده بودم و با اینکه لباسمم کم نبود حس میکردم دارم یخ میزنم. یه بنده خدایی از پشت شیشه ی درِ همون ساختمون منو دید و درو برام باز کرد و گفت:« دخترم چرا انقدر زود اومدی الان هیچکس تو ساختمون نیست». نگاه کردم بهش دیدم جارو و خاک انداز دستشه، دلم به حالش سوخت که از اون موقع روز که هیچکسی نبود داشت اونجا رو تمیز میکرد. گفتم:« کار داشتم، فکر میکردم تا ساعتای هفت اینجا باز باشه». گفت:« نه تا ده باز نمیکنن. اینجا وانستا سرما میخوری، برو بالا». مرد موجهی به نظر میومد مثل پدرم بود و چهرش پر از مهربونی بود. رفتم طبقه ی اول، همونجایی ک کار داشتم، دیدم در بسته س و منم همونجا نشستم. پشت در، روی زمین. به ساعتم نگاه کردم هنوز دو ساعت و نیم مونده بود تا باز کنن. یکم کتاب خوندم که یهو دیدم یکی با آسانسور اومد بالا همون آقای مهربون بود بهم گفت:« دخترم رو زمین نشین طبقه ی دو دفتر هست میتونی بیای اونجا». گفتم:« نه راحتم». سری تکون داد و رفت. چن دقیقه نگذشته بود که نظرم عوض شد. پاشدم رفتم طبقه ی دو و تا در آسانسور باز شد دیدم روی در روبرو نوشته «دفترخانه». در زدم و رفتم داخل. همون مرد رو دیدم که پشت میز نشسته بود و داشت کار میکرد. این آقا سرایدار اون ساختمون نبود بلکه دفتر دار بود ... . خندید و بهم گفت:« زود نظرت عوض شد، خوش اومدی بیا بشین». نشستم و رفت یه چایی دم کرد و آورد برام. گفت :«بفرما چایی هم بخور تا گرمت بشه». من که هیچوقت علاقمند به چایی نبودم اون چایی رو با لذت خوردم و هر لحظه تو دلم اون آقا رو دعا میکردم.
یه مهربونی، یه چایی تونسته بود خستگی منو در کنه و حالمو خوب کنه. چایی که جای خود داره گاهی حتی یه لبخند هم میتونه یک نفر رو به زندگی امیدوار کنه، از هم دریغش نکنیم 🙂...
#مبینا_هنرمند
#کتابینا📚 در ایتا و روبیکا👇:
@ketab_ina
کتابی که میخوانی نباید به جای تو فکر کند ، بلکه باید تو را به فکر کردن وادار کند.
|👤| مونتسکیو
#کتابینا📚 در ایتا و روبیکا👇:
@ketab_ina
انسان فقط روزی متولد نمیشود که از شکم مادر بیرون میآید،
بلکه زندگی وادارش میکند چندین مرتبه دیگر از شکم خود بیرون بیاید و متولد شود.
|👤| گابریل گارسیا مارکز
#کتابینا📚در ایتا و روبیکا👇:
@ketab_ina
انسان بیشتر بخاطر آنچه به زبان نمیآورد
انسان است، نه آنچه میگوید.
|👤| آلبر کامو
#کتابینا📚در ایتا و روبیکا👇:
@ketab_ina
گذشته گرداب است. بیسروصدا آدم را به درون خودش میکشد. حال آنکه تنها چیزی که تو لازم داری زمان حال است. اصل آن است که حقیقت حال را دریابی.
|📙| ملت عشق
|✍🏽| الیف شافاک
#کتابینا📚در ایتا و روبیکا👇:
@ketab_ina
یک دقیقه مطالعه 🖇📘
به همسرم گفتم: «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و تهِ سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!»
او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و تهِ سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و تهِ سوسیس را میزده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!»
ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.🖇
#کتابینا📚 در ایتا و روبیکا👇:
@ketab_ina