eitaa logo
📚 کتاب دونی | مطالعه رایگان !
1.4هزار دنبال‌کننده
316 عکس
14 ویدیو
8 فایل
🌟اینجا پر از کتاب هست... 🍄 محتوای کلی کتاب جذاب رو بهت معرفی میکنیم بدون اینکه خسته بشی... 🎁مسابقه هم داریم با کلی هدیه باحال.... ☺️اگه کتابی رو خواستی معرفی کنی و یا سوالی داشتی در خدمتم.... 💌راه ارتباطی: ......... @seyed_ali_miri.........
مشاهده در ایتا
دانلود
برشی از این کتاب👇
1. پرسون یکدفعه محل آنرا روی نقشه به‌من نشان داده است اما فراموش کرده‌ام. پاپای پرسون در استکهلم تجارت پارچه ابریشمی می‌کند و با مغازه ما معامله دارد. پرسون جوان برای یکسال به‌مارسی آمده است که پیش پاپا کار یاد بگیرد. روزی که پرسون پیش ما آمد اول، با این که خیال می‌کرد با ما فرانسه حرف می‌زند یک کلمه از صحبت او را نفهمیدیم برای این که کلمات او به‌تلفظ فرانسه شباهتی نداشت. مامان یک اتاق زیر سقف را برای او آماده کردچون معتقد بود که در این دوره اغتشاشات، پرسون باید پیش ما بماند. پرسون در اتاقش بود. برای این که این مرد خیلی جدی است. با هم در سالن نشستیم معمولا او باید روزنامه‌ها را برای من بخواند و من تلفظ او را تصحیح کنم. مثل اغلب روزها من ورقه رنگ‌پریده‌ای را که روی آن اعلامیه حقوق بشر چاپ شده بود همراه برده بودم. این ورقه را پاپا به‌منزل آورده بود و هر کدام از ما آنرا بارها خوانده بودیم که حفظ کنیم. صورت اسب‌آسای پرسون حالت خیلی جدی به‌خود گرفت و گفت که حسرت مال مرا می‌خورد که به‌ملتی تعلق دارم که افکار بزرگ آزادی، برابری، حق حاکمیت ملت را به‌دنیا هدیه کرده است. سپس اضافه کرد: ــ برای برقراری قوانین جدید خونهای بی‌گناهان زیادی ریخته شده است. نباید خون آنها به‌هدر برود مادموازل! پرسون چون خارجی است همیشه به‌مامان «مادام کلاری» و به‌من «مادموازل کلاری» می‌گوید وگرنه این کلمات ممنوع است همه ما «همشهری کلاری» هستیم. ناگهان ژولی وارد سالن شد و گفت: «اوژنی خواهش می‌کنم همراه من بیا» و مرا به‌اتاق سوزان برد. سوزان با قیافه درمانده روی کاناپه افتاده بود و جرعه جرعه شراب پورتو می‌خورد. می‌گویند شراب پورتو خیلی قوت می‌دهد. اما به‌من هیچوقت نمی‌دهند. برای این که مامان می‌گوید دخترهای جوان احتیاج به‌تقویت ندارند. مامان پهلوی سوزان نشسته بود. از قیافه‌اش پیدا بود که سعی می‌کند خیلی جدی باشد. طفلک مامان بیشتر به‌یک یتیم شباهت دارد تا یک بیوه... وقتی مرا دید گفت: ــ ما تصمیم گرفته‌ایم که فردا سوزان سعی کند خود را به‌آلبیت نماینده مجلس ملی برساند. بعد از کمی مکث سرفه‌ای کرد و گفت: ــ تو هم با او خواهی رفت، اوژنی. سوزان زیر لب گفت:.....
2. ــ من می‌ترسم تنها بروم، حتمآ آنجا خیلی آدم هست... من فهمیدم که شراب پروتو بهاو قوت نمی‌دهد. بلکه بیشتر او را بی‌حال می‌کند و نمی‌فهمیدم که چرا به‌جای این که ژولی همراه او برود مرا می‌فرستند. مامان گفت: ــ سوزان می‌خواهد برای خاطراتین اقدام کند و بودن تو با او باعث قوت قلبش می‌شود. ژولی فورآ اضافه کرد: ــ البته تو باید جلوی زبانت را بگیری و بگذاری سوزان حرف بزند. من خوشحال بودم از این که سوزان مصمم به‌ملاقات آلبیت شده است. به‌نظر من این بهترین و تنها وسیله نجات اتین بود اما چون همیشه به‌من به‌چشم یک بچه نگاه می‌کنند حرفی نزدم. مامان از جا بلند شد و گفت: ــ همه ما وظایف خسته‌کننده‌ای به‌عهده داریم زودتر برویم بخوابیم. من با عجله به‌سالن برگشتم و به‌پرسون گفتم که باید بروم بخوابم. روزنامه‌ها را تا کرد و گفت: ــ پس شب بخیر مادموازل کلاری. وقتی من به‌در خروجی سالن رسیده بودم زیر لب چیزی گفت من سر را برگرداندم: ــ چه گفتید آقای پرسون؟ ــ می‌خواستم بگویم... و مردد ماند. من به‌او نزدیک شدم و سعی کردم مقصود او را در صورتش بخوانم. تقریبآ شب شده بود و من حوصله شمع روشن کردن نداشتم برای این که می‌خواستم بروم بخوابم. صورت رنگ‌پریده پرسون در تاریکی غروب به‌خوبی دیده نمی‌شد: ــ می‌خواستم به‌شما بگویم مادموازل که... به‌زودی من به‌مملکت خودم برمی‌گردم.
کتاب سوگل📚 درباره این کتاب👇 کتاب سوگل حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است. راوی روایت خود را از گفتن درمورد اشعهٔ کم‌جان آفتاب آغاز می‌کند که از پشت پنجرهٔ اُرسی بر روی کتابخانهٔ اتاق پدرش می‌تابید. این راوی اول‌شخص می‌گوید که سرش را به لبهٔ پنجره تکیه داد و در باغی که عمارت زیبا و اعیانیشان را در میان داشت، چشم چرخاند. برف سنگینی که شب گذشته بر زمین نشسته بود، برای خوش‌آمدگویی به زمستان پیش رو بود. هوای سرد تا مغز استخوان را می‌سوزاند. خانوادهٔ راوی شب مهمان داشتند. «تاجرالممالک»، رفیق قدیم پدرش از سفر یک‌ماهه‌اش به فرنگ بازگشته و پیغام داده بود که شام شب‌جمعه را با آن‌ها صرف خواهد کرد. مادر راوی به تکاپو افتاده بود. چندین سال از برچیده‌شدن تاج‌وتخت قاجار می‌گذرد؛ بااین‌حال مادر راوی نگران آبروی خانوادگی و برگزاری یک مهمانی بی‌نقص در حد شأن خاندانش بود. این رمان تاریخی را بخوانید.
برشی از این کتاب👇
1. «ـ بلقیس گفت که نزهت دست رد به سینهٔ قدیر زده تا با ارباب ازدواج کنه. عروس خونهٔ ارباب شده تا به ظلم چندین‌سالهٔ احتشام‌خان پایان بده. حق بگیره. حق جنس سوم شدن من رو. حق کوری بلقیس رو. حق مرگ آهو رو. این حقا مگه قابل گرفتن بود؟! این ظلم، پایانی داشت که نزهت از پس اون بربیاد و تمومش کنه؟! نزهت کینهٔ احتشام‌الدوله رو توی سینه داشت و من غم نزهت رو. نزهت، کینهٔ بهجت رو توی قلبش پرورش داده بود و من عشق نزهت رو. نزهت نوهٔ خواهرم و تنها یادگار آهو، حق زندگی داشت. مهری ندیده بود تا بدونه چه‌طور محبت قدیر رو باور کنه. اما بلقیس گوش به حرفای من نداد. پشت نزهت ایستاد تا انتقام بگیره. خیال کرد بهجت فرق زیادی با بیست‌وچندسال قبل داره، اما نداشت! خان‌باجی گفت که بهجت هیچ فرقی نکرده. خان‌باجی از سیر تا پیاز گذشته رو برای من تعریف کرد. گفت که هم‌دست بهجت شده برای ناکار کردن صورت بلقیس و حالا که آفتاب لب‌بوم این دنیاس و دنبال حلالیت طبیدن، میلی به تکرار اشتباهات گذشته نداره. نمی‌خواد با ریسمون بهجت، دوباره ته چاه بی‌خدایی بره و آتیش دوزخ رو به جون بخره. گفت که بهجت خواسته زهری که سال‌ها قبل باعث فراموش شدن عشق آتشین و کثیف احتشام به بلقیس شده، عشق هوس‌آلود شوهرش رو نسبت به نزهت ناکار کنه. بهجت خواسته، زندگی بلقیس برای نزهت تکرار بشه. بهجت و احتشام قصدی برای کوتاه اومدن و توبه از ظلمای ریز و درشتشون نداشتن، پس من...
2. لبی گزید و باقی جمله‌اش را قورت داد. سر به زیر انداخت و به شلوار کهنه‌اش چنگ زد. لب‌هایش را که به هم فشرد، دوباره سکوت غریبی در فضا حاکم شد. توانستم شنیده‌های گذشته و حال را کنار هم بچینم و تکهٔ گم شدهٔ قصهٔ خان‌باجی را بیابم. نعمت‌الله همان پسری بود که خان‌باجی دل به او باخته بود و بلقیس کسی که او گمان می‌کرد او را از چشم عشقش انداخته و خبر نداشت نعمت‌الله دل به دل بتول سپرده و کسی را غیر او نمی‌دیده که خاطرخواه او شده باشد و خواهرش آن‌ها را از هم جدا کند! نعمت‌الله نفس عمیقی کشید و رو به ارسلان که دو زانو کنار تخت نشسته و بهت‌زده جنازهٔ غرق در خون پدرش را نگاه می‌کرد، ادامه داد: ـ ارسلان‌خان! امشب که خان‌باجی کنارم نشست و حرف زد، یاد مادرم افتادم، یاد پدرم، یاد خانواده‌م، یاد جوونیام، یاد قیافه‌م، یاد زندگیم. امشب بعد از سال‌ها چهرهٔ بتول رو به یاد آوردم و خیالاتی که با اون توی سر پرورونده بودم. یادم اومد چه‌طور دختری رو دوست داشتم، چه‌طور نگاش می‌کردم، چه‌طور عاشقش بودم، نامه‌های عاشقانه و کلمات نابی که برای اون حفظ می‌کردم رو به یاد آوردم. یادم اومد که قلبی داشتم برای دوست داشتن و روحی برای شاد بودن، یادم اومد با نگاه کردن به طرز راه رفتنش ته دلم چه‌طوری غنج می‌زد، یادم اومد بوی موهاش چه‌طور مست و بی‌قرارم می‌کرد، یادم اومد که مرد بودم و می‌تونستم کنار زنی به آرامش برسم. زنی رو دوست داشته باشم و فرزندی رو به آغوش بکشم. توی صحرا بدوم و دخترم رو روی شونه‌هام بچرخونم. می‌تونستم پدر باشم، شوهر باشم، همدم باشم.»
کتاب امید در تاریکی📚 درباره این کتاب👇 کتاب امید در تاریکی (ویرایش سوم) که در سال ۲۰۰۳ تا اوایل ۲۰۰۴ میلادی نوشت شده، از امید دفاع کرده است. این کتاب در مواجهه با ناامیدی عظیم در اوج قدرت دولت بوش و آغاز جنگ عراق نوشته شده است. نویسنده گفته است که آن لحظه مدت‌ها پیش سپری شد اما ناامیدی، شکست‌باوری، بدبینی و فراموشی و مفروضات بنیادینش متفرق نشده‌اند؛ حتی با اینکه غریب‌ترین و باشکوه‌ترین اتفاقات باورنکردنی رخ داد و گذشت. ربکا سولنیت معتقد است که امید به‌معنی انکار واقعیت‌ها نیست. امید یعنی مواجه‌شدن با این‌ها و حلشان از طریق به‌یادداشتن چیزهای دیگری که قرن بیستم با خود آورد؛ یعنی جنبش‌ها، قهرمانان و دگرگونی در آن میزان آگاهی که حالا از این مسائل داریم. نویسنده توضیح داده است که کتاب «امید در تاریکی» در قالب مقاله‌ای آغاز شد که حدود شش هفته پس از شروع جنگ ایالات متحده علیه عراق در اینترنت منتشر و بسیار دیده و خوانده کرد؛ او سپس تصمیم گرفت این کتاب کوچک را بنویسد. کتاب حاضر ۲۱ فصل دارد. عنوان برخی از این فصل‌ها عبارت است از «امید کاذب و ناامیدی بی‌دردسر»، «در باب غیرمستقیم بودن کنش مستقیم»، «پس از ایدئولوژی، یا دست‌کاری زمان»، «همه‌چیز گرد هم می‌آید و درعین‌حال همه‌چیز از هم می‌پاشد»‌ و «سفر به مرکز جهان».
برشی از این کتاب👇
«این کتاب در دفاع از چیزی نوشته شد؛ برای شهامت دادن به کنش‌گرانی که در بخشی از رویاها و ارزش‌های من سهیم‌اند. ما همگی به نحوی کنش‌گر هستیم، چون اعمال ما (و بی‌عملی‌های ما) تاثیر دارند. و کتاب علیه چیزی هم نوشته شد؛ ذهنیت سرخورده و بی‌اعتنایی که زیاده از حد شایع است. ما طوری از سیاست حرف می‌زنیم انگار سیاست یک عمل کاملاً عقلانی در دنیای قباله‌ها و قدرت‌ها است، دیدگاه ما به دنیا و نحوهٔ عمل ما درون آن ریشه در هویت‌ها و عواطف دارد. به بیان دیگر یک زندگی درونی در سیاست وجود دارد و من می‌خواستم به آن‌جا برسم و بذری بکارم. از ۲۰۰۳ به این سو روانهٔ جاده‌ها شدم و از امید، تغییر، جنبش‌های جامعهٔ مدنی و قدرت روایت‌ها حرف زدم. با استقبال پرشور مردمی که خود مستقلاً به نسخه‌های خاص خودشان از ایده‌هایی که می‌گفتم رسیده بودند و مردمی که خواستار شهامت یافتن یا دیدگاه‌های بدیل بودند مواجه شدم. گاهی با تلخی، سرخوردگی و گاهی خشم هم روبرو می‌شدم. نخست برایم عجیب بود که حرف زدن از امید بعضی افراد را عصبانی می‌کند. برخی فکر می‌کردند نگهبان دانشی هستند که اگر مراقبش نباشند از دست می‌رود، دانشی راجع به بی‌عدالتی‌ها و خطاها و جراحت‌ها، و این را داستان‌هایی می‌دانستند که باید گفته شود. من درک متفاوتی داشتم، این که ما به داستانی نیاز داریم که بر ویرانی زشت آن بیرون سرپوش نگذارد و در عین حال طوری جلوه ندهد که انگار آن ویرانی تنها واقعیت موجود است. رسانه‌های جریان اصلی چیز زیادی راجع به بنیان نمور نهادهای ما و ویرانی‌ای که به بار می‌آورد نمی‌گویند، اما دربارهٔ شورش‌های مردمی، پیروزی‌های توده یا بدیل‌های زیبا هم چیزی نمی‌گویند. هر دو مهم است؛ چون به اولی به خوبی پرداخته‌اند من دومی را به عنوان مسیر خود انتخاب کردم. ناامیدان عمیقاً به ناامیدی خود وابسته بودند، آن‌قدر که برنامهٔ خودم را دزدیدن خرس عروسکی ناامیدی از بازوان عاشق چپ‌گرایی نامیده بودم. چه چیزی باعث بروز این جنبهٔ خاص در چپ‌گرایی شد؟ یک دلیل این بود که بار مسئولیت را از شانه‌هایشان برمی‌داشت. اگر جهان فارغ از هر چیزی به کلی محکوم به شکست باشد، لازم نیست شما کار زیادی در واکنش به آن انجام بدهید. اگر همین حالا هم احساس راحتی و ایمنی می‌کنید می‌توانید تلخ‌کام و کرخت روی مبل بمانید. خیره‌کننده بود که مردمی با بیش‌ترین خطرِ از دست دادن امیدوارترین بودند و کسانی که فعال بودند اغلب امیدوار بودند، هرچند شاید ممکن بود برعکس باشد؛ برخی از کسانی که امیدوارند فعالیت می‌کنند. بااین‌حال گسترهٔ امیدواری فراتر می‌رفت و می‌شد امید را در گوشه‌های حیرت‌آوری پیدا کرد.»
جان دادن در راه ایده ها📚 درباره این کتاب👇 کتاب جان دادن در راه ایده ها که به قلم یک استادیار دانشگاه تگزاس تک و پژوهشگر افتخاری فسلفه در دانشگاه کویینزلند در استرالیا نوشته شده، تاریخ فلسفه را برای یافتن برخی از فیلسوفان جست‌وجو و عصارۀ هر تفکری را نه در نوشته‌های فلاسفه که در زندگی و مرگشان پیدا کرده است. گفته شده است که کمتر پیش می‌آید فلاسفه به‌خاطر اندیشه‌شان جان بدهند؛ آخر معمولاً کسی آن‌ها را جدی نمی‌گیرد و بهایی که باید برای صراحتشان بپردازند بیش از چند بخیه نیست! ولی مرگ خودخواسته‌شان هرقدر هم نادر باشد، شایستۀ توجه است؛ چون نفوذ مهیبی بر نسل‌های بعد می‌گذارد. این فیلسوف‌شهیدان گویی شنیده‌اند که مرگ گران‌بهاترین چیزی است که به انسان داده‌اند و خوب می‌دانند که «نابجامُردن» نهایتِ بی‌تقوایی است. شیوۀ مردن آن‌ها هنر زندگی و راه‌ورسم فلسفه‌ورزیشان است. کاستیکا براداتان در این اثر به چنین موضوعی پرداخته است؛ به زندگی پرمخاطرهٔ فیلسوفان.
برشی از این کتاب 👇
«در بطن ایده‌ای که فلسفه را هنر زندگی می‌داند، مفهوم دگرگونی نشسته است که لزوماً مفهوم جدیدی نیست. به‌واقع، چنین فهمی از فلسفه در سنت‌های آسیایی مفروض بود، مثلاً در سنت کنفوسیوس یا بودا، که مؤسسان هر دو سنت می‌گفتند آن گمانه‌زنی‌های متافیزیکی بی‌حاصلی که به درد هنر زندگی نخورند «بی‌ثمر» هستند. در غرب، به‌عنوان نمونه، فلسفۀ مارکسیستی سودای دگرگونی جامعه را در سر دارد و بس. مشهور است که مارکس در نظریاتی دربارۀ فویرباخ (۱۸۴۵) شیوۀ مفهوم‌سازی از فلسفه را به چالش کشید: «فلاسفه تاکنون دنبال فهم دنیا بوده‌اند؛ از این به بعد باید دنبال تغییر آن باشند» (مارکس و انگلس، ۱۹۹۸: جلد اول، ۱۵). ولی، برای آنکه فلسفه هنر زندگی شود، نه تغییر دنیا که تغییر خود فیلسوف کانون ماجراست. از یک جهت، «تغییر دنیا» سهل ممتنع است، چون هیچ‌کس نمی‌داند چه معنایی می‌دهد. انقلابی‌ها و تبلیغاتچی‌ها دائم از «تغییر دنیا» حرف می‌زنند که می‌تواند به‌ نوعی بی‌حسی اجتماعی منجر شود. بهترین راه برای کشتن یک انقلاب، پیش از آغازش، افراط در حرف‌های انقلابی است. چیزی نمی‌گذرد که حس می‌کنیم زندگی، در دنیایی که علی‌رغم تمام ظواهر واقعاً تغییر نمی‌کند، آزارمان نمی‌دهد. به قول فرانسوی‌ها، هرچه تغییر بیشتر.... در مقابلش، نیاز به «تغییر خودت» چنان اضطرار دارد که وقتی حس شود، هیچ‌یک از فنون خودفریبی مهارش نمی‌کند. تذکر ریلکه انگار اکنون ناگوارتر از همیشه به گوش می‌رسد: «تو باید زندگی‌ات را تغییر بدهی». اگر چنین حسی سراغتان آمد، می‌بینید که ستمگرتر از هر ستمگری است. بی‌رحم و نفرت‌انگیز، خارشی موذیانه به جانتان می‌اندازد، بی هیچ مروّت و مهلتی خودش را توی کله‌تان می‌چپاند، مثل خاری در چشمتان می‌ماند تا بالاخره سراغش بروید. بدتر آنکه یکّه و تنهایید؛ اگر خودتان را از طریق فلسفه‌ورزی‌تان تغییر ندهید، کس دیگری این کار را برایتان نمی‌کند.»
سلام وقتتون بخیر👋📚
کتاب زن پشت پنجره📚 درباره این کتاب👇 آنا زنی تنها است که علاقه‌ای به برقراری ارتباط ندارد و بیشتر اوقات تلوزیون تماشا می‌کند یا از پشت پنجره کارهای همسایه‌اش را زیر نظر می‌گیرد. یک روز که آنا در حال نگاه کردن به خانه همسایه است اتفاقی می‌افتد که برایش باورپذیر نیست. برشی از این کتاب👇 اواسط ماه فوریه بعد از شش هفته عاطل و باطل ماندن در خانه، پس از آنکه فهمیدم حالم بهتر نمی‌شود، با روان‌شناسی تماس گرفتم که پنج سال پیش در زمینه «بیماری استرس روان‌پریشی پس از تصادف یا ضربه روحی» کنفرانس داشت و تقاضای شرکت در کنفرانس بالتیمور را کرده بودم. او قبلاً مرا نمی‌شناخت؛ ولی اکنون می‌شناخت. کسانی که با این روش درمانی آشنا نیستند، اغلب فکر می‌کنند که درمانگر با ملایم صحبت‌کردن و نگران نشان‌دادن خود می‌خواهد قصدش را مخفی کند. شما مانند کره روی نان تست، روی مبل راحتی لم می‌دهید و آب می‌شوید. درصورتی‌که این‌طور نیست. به‌عنوان نمونه می‌توانم دکتر جولیان فیلدینگ را مثال بزنم.
کتاب گنجینه‌ی آثار ادگار آلن پو📚 معرفی این کتاب👇 اگر به داستان‌های رازآلود، روانشناسانه و جنایی علاقه دارید، نشر رادمهر مجموعه‌ای از آثار ادگار آلن‌پو، جنایی‌نویس برجسته آمریکایی را در این کتاب برای شما گردآورده است. داستان‌هایی که با یک‌بار خوانده‌ شدن برای همیشه در ذهن خواهند ماند. آلن‌پو در همه داستان‌هایش ردی از شخصیت خودش به جا گذاشته است. او با خلاقیتی وسواس گونه به تحلیل واقعیت‌های اطراف خود می‌پردازد، مرگ و وحشت بشر را به شیوهٔ خود می‌کاود، روابط خانوادگی مستحکم اما آسیب دیده را به سردی و با تأسف به تصویر می‌کشد، همواره از زنی جوان می‌گوید که حتی در داستان‌های رویاگونه نیز خوشبخت نیست و با تلخی جان می‌بازد. از مردانی که از جهل خود در عذاب هستند، در خانهٔ محقر یا باشکوه اما تیره و سرد، خود را محاکمه می‌کنند، دست به توطئه می‌زنند، انتقام می‌گیرند و در آخر نابود می‌شوند. و از تلاش بیهودهٔ نیروی خیر در وجود خود می‌گوید که سرانجام دربرابر شرارت‌های حقیقی جان او سر خم می‌کند. و در نهایت ادگار آلن پو، با وجود هیاهویی که در جان داشت، با استادی تمام و زیرکی یک نویسندهٔ آگاه عناصر ادبی را به کار بسته و داستان‌هایی می‌آفرید که با گذشت سال‌ها هنوز مخاطبان تازه‌ای برای خود پیدا می‌کنند.
برشی از این کتاب👇
تابلوی بیضی شنیدن این که نقاش می‌خواهد عروس زیبایش را به تصویر بکشد، برایش بی‌اندازه وحشتناک بود. اما او مطیع و گوش به فرمان، هفته‌ها در برجی بلند و تاریک، جایی که نور تنها از بالا بر بوم می‌تابید، نشست و نقاش ساعت‌ها و ساعت‌ها سرگرم کار خود بود. او با جدیت در کار خود غرق شده بود و حتی نتوانست ببیند که چطور این نور وحشتناک در آن برج کوچک دورافتاده سلامت روح عروس زیبایش را به خطر می‌اندازد، عروسی که هرکسی جز او می‌توانست آشکارا نابود شدنش را ببیند. اما زن همچنان بدون گلایه لبخند می‌زد زیرا می‌دید که همسر محبوبش با عشقی سوزان نسبت به کار خود، شب و روز او را که دوستش می‌دارد، به تصویر می‌کشد، او را که لحظه به لحظه ضعیف‌تر و افسرده‌تر می‌شد. در حقیقت کسی که به تصویر نگاه می‌کرد می‌توانست شباهت تصویر با زن را معجزه‌ای نیرومند بنامد و همه این را گواهی بر توانمندی نقاش می‌دانستند، نه عشق عمیق به آن زنی که چنین استادانه به تصویر درآمده بود. وقتی کار به پایان خود نزدیک‌تر می‌شد، او دیگر کسی را به برج راه نمی‌داد زیرا از شوق به پایان رساندن کار دیوانه شده بود. او فقط برای نگاه کردن به چهرهٔ همسرش نگاه از بوم برمی داشت و حتی متوجه نشده بود که رنگ‌هایی که روی بوم قرار می‌گیرد، از گونه‌های همسرش که در کنارش نشسته بود، گرفته شده. پس از گذشت هفته‌ها، وقتی دیگر به پایان کار چیزی نمانده بود، تنها برای فراهم آوردن رنگی برای لب‌ها و پشت چشم تصویر بود که روح زن همچون شعلهٔ شمعدان بار دیگر سوسویی زد. وقتی قلم زده شد و رنگ روی بوم نشست، نقاش برای لحظه‌ای در مقابل اثری که خلق کرده بود، ایستاد، اما بعد، در حالی که هنوز چشم از بوم برنداشته بود، برخود لرزید، چهره‌اش رنگ باخت و نگاهش مات شد. نقاش با صدای بلند شروع به گریستن کرد. «این خود زندگی است!» ناگهان متوجه همسرش شد، اما او مرده بود!
سلام عصرتون بخیر👋😉✨
کتاب نونهال📚 درباره این کتاب👇 همه تاکشی کیاتو را با دنیای سینمایی و سیاهش می‌شناسند که توانسه جایزه شیرطلایی جشنواره ونیز را برایش بیاورد. کتاب نونهال شامب سه داستان قهرمانِ دوتِراپوش، آشیانهٔ ستاره‌ها و اُکامه‌خانم است و ماجرای فردی را از کودکی تا بزرگسالی در پیش می‌گیرد. خواننده با تمام تجربیات و احساسات شخصیت همراه می‌شود و با او پیش می‌رود. کتاب زبانی ساده دارد و با رشد شخصیت زبان هم پیچیده می‌شود. کیتانو امروزه نیز در کمپانی کیتانوآفیس که خود مدیر و مالک آن است همچنان در سن هفتاد و یک‌ سالگی به فیلم‌سازی می‌پردازد و از آخرین آثار او می‌توان به سه‌گانهٔ هتک حرمت اشاره کرد.
برشی از این کتاب👇 «اوهوی، مامُرو! حواست به کلاس باشه.» صدای کت‌وکلفت آقای کُندو بود که به‌یکباره در کلاس طنین انداخت. مامُرو از جا پرید، دستش از زیر چانه‌اش دررفت و چانه‌اش روی میز خورد. همه خندیدند. «اِی بی‌مغز! چی‌کار می‌کنی؟ حواستون باشه اگه فردا موقع مسابقات مدرسه مثل الانِ مامُرو گیج‌بازی درآرین و مثل خنگا منگ باشین، مشته رو خوردین!» همه انگار که ترسیده باشند، با صدای آرامی جواب دادند: «بله...» از قدیم، مشت آقای کُندو به «یک‌میلیون‌وُلتی» معروف بود و همه از آن می‌ترسیدند. فقط این‌طور نبود که یک مشت بزند، مشت را می‌زد و انگار بخواهد آن را وارد جمجمه‌ات کند، محکم می‌چرخاند و فشار می‌داد، برای همین دردش خیلی زیاد بود.