در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب مجموعه داستانک های تلخ و شیرین از جنگ و صلح #خَردَل_خَر_است #مهدی_نورمحمد_زاده 📚✏️📚
📌 #برشی_از_کتاب (۱):
« دیسک بین مهره های ۴ و ۵ وضعش خیلی خرابه! اگر مواظب نباشین و استراحت نکنین مجبور به جراحی میشیم! حتی یک بسته چند کیلویی هم نباید بلند کنین و الا کرختی پاهاتون روز به روز بدتر میشه… .»
عکس ام آر آی کمرش را داخل کیفش قایم کرد و به آرامی از پلههای مطب پایین رفت.
-دکتر چی گفت؟
زن پشت ویلچر شوهرش ایستاد و به سختی جواب داد:
-هیچی! گفت چیزیم نیست… خوب میشه!
🦋🌷🦋
📌 برشی از کتاب (۲):
-تو چطوری از بابات رضایت گرفتی؟
-تو خواب!
فکر کردم او هم مثل من انگشت باباش را توی خواب زده زیر رضایت نامه. بعد از شهادتش فهمیدم باباش از شهدای ۱۷ شهریور ۵۷ است!
🦋🌷🦋
📌 برشی از کتاب (۳):
امیر قیافه اش به سیزده، چهارده ساله ها می زد. اولش همه فکر کردیم با جعل کپی شناسنامه اش توانسته اعزام شود، اما خودش اصل شناسنامه را نشانمان داد که ثابت می کرد هفده ساله است. شهید که شد، همراه جنازه اش رفتم شهرستان. جلوخانه شان پلاکارد زده بودند و پیوستن امین را به برادر شهیدش امیر، تبریک و تسلیت گفته بودند .
🦋🌷🦋
📌 برشی از کتاب (۴):
انگشتر طلای دست چپش که از خاک بیرون زد، همه بچه ها گیج شدند.
– من که میگم طرف عراقیه، ولش کنیم!
-از کجا معلوم؟ شاید تازه اومده بوده جبهه و هنوز این چیزها براش جا نیوفتاده بوده!
وقتی حاج رضا منظره را دید، یک دل سیر گریه کرد و گفت:
اون شب اونقدر شهید و مجروح این جا افتاده بود که قرار شد از خواهران امدادگر بیمارستان هم چند نفرشون بیان کمک…
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#خَردَل_خَر_است
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 #معرفی_کتاب
این کتاب شامل 23 داستان جذاب برای گروه سنی کودک و نوجوان است.
این کتاب به موضوع خانواده و فرهنگ اصیل یزد می پردازد و نویسنده در این اثر در صدد حفظ و احیای فرهنگ بومی و محلی سال های نه چندان دور که در زندگی ماشینی امروز در حال فراموشی و از بین رفتن است.
«آغا» به معنای بزرگ است که در یزد و برخی مناطق به مادرِ پدر «ننه آغا» گفته می شود.
#قصه_های_من_و_ننه_آغا
#مظفر_سالاری
#رمان_نوجوان
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب این کتاب شامل 23 داستان جذاب برای گروه سنی کودک و نوجوان است. این کتاب به موضوع خانو
📌 #برشی_از_کتاب
به مادربزرگ پدرم می گفتیم ننه آغا. پدرم تک فرزند بود و ننه آغا با ما زندگی می کرد. شوهرش وقتی پدرم هفت ساله بود، از دنیا رفت و ننه آغا با اینکه زیبا بود دیگر ازدواج نکرده بود.
ما هفت خواهر و برادر بودیم و با پدر و مادر و ننه آغا می شدیم ده نفر. ننه آغا بزرگتر خانواده بود و حرف آخر را او می زد. پدر و مادرم از او حرف شنوی داشتند و می دانستند حرف ها و تصمیم هایش درست و عاقلانه است.
ننه آغا چاق و قد بلند و خوش قیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزی اش عالی بود. مادرم قالی می بافت و به بچه های قد و نیم قدش می رسید و ننه آغا فکری برای ناهار می کرد. غداهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ و ماکارونی و سوسیس کالباس میانه ای نداشت. چای را توی پیاله کوچک چینی می خورد. خواهرزاده های تهرانی اش که به یزد می آمدند دوست داشتند خانه ما بمانند و از دست پخت او بخورند. توی حیاط تنوری هیزمی داشتیم. خودش خمیر درست می کرد و نان می پخت. برای ورآمدن خمیر، به جای مخمرهای بازاری، از خمیر ترش استفاده می کرد... .
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#قصه_های_من_و_ننه_آغا
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 #معرفی_کتاب
کتاب «شهر خدا؛ رمضان و رازهای روزهداری» اثر حجت الاسلام پناهیان حاوی نکات و نگاهی نو و کاربردی برای بهرهبرداری بهتر از ماه مبارک رمضان است که با بیانی ساده و روان به رشتۀ تحریر درآمده است.
کتاب «برای مهمانی خدا آماده شویم» در واقع بخشی از کتاب «شهر خدا؛ رمضان و راز های روزه داری» است که به دلیل توام شدن نکات علمی و کاربردی با زبانی دلنشین، مخاطب را در فضای معنوی انس به ماه رمضان قرار می دهد و فرصتی مهیا می کند تا روزه دار انس عمیق تری با باطن این مهمانی پیدا کند و لذت بیشتری از حضور در این مهمانی ببرد.
#شهر_خدا
#برای_مهمانی_خدا_آماده_شویم
#علیرضا_پناهیان
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب کتاب «شهر خدا؛ رمضان و رازهای روزهداری» اثر حجت الاسلام پناهیان حاوی نکات و نگاهی نو
📌 #برشی_از_کتاب
البته باید از تعبیر «ضیافت» متوجه برخی وجوه صعوبت و سختی ماه رمضان شده باشیم. چون انسان در ضیافت، هرچند پُر موهبت هم باشد، نمیتواند به راحتی خانۀ خودش باشد و به دلیل مؤدب بودن، نسبت به وقتی که در خانۀ خودش هست معذّبتر است. آدم در مهمانی هرچه هم به او خوش بگذرد نمیتواند هر رفتاری که دلش میخواهد انجام دهد و بسته به درجۀ اهمیت و ابهّت مهمانی، بیش از آنکه به فکر راحتی خود باشد در اندیشۀ بهره برداری است.
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#شهر_خدا
#برای_مهمانی_خدا_آماده_شویم
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 #معرفی_کتاب
یک کتابِ جذابِ بیست دقیقه ایِ امام زمانی
یک شهر شیعه نشینی است که حاکم اهل سنتی دارد که مخالف اهل بیت است.
حکومت تصمیم می گیرد تمام شیعیان این شهر را نابود کرده یا آنها را سنی کنند. وزیر این حاکم نقشه ای می کشد و یک اناری که روی آن اسامی خلفای سه گانه را حک شده به علمای شیعه شهر نشان می دهد و می گوید این نشان حقانیت ماست که به خواست خدا روی اناری که بر درخت بوده این اسامی حک شده، دلیل حقانیت شما چیست؟
این علما در اوج شگفتی و نا امیدی ۳ روز مهلت می خواهند تا جواب این مسأله را بیابند و درغیر این صورت تمام شیعیان شهر یا باید نابود شوند یا سنی شوند، این علما بهترین مؤمنان شیعه را انتخاب می کنند تا….
#سرود_سرخ_انار
#الهه_بهشتی
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب یک کتابِ جذابِ بیست دقیقه ایِ امام زمانی یک شهر شیعه نشینی است که حاکم اهل سنتی دارد
📌 #برشی_از_کتاب (۱):
حاکم گفت: و اگر هیچ یک از این دو راه را قبول نکنید، مردانتان را می کشیم و زنان و فرزندانتان را به اسارت می گیریم و اموالتان نیز به تملک حکومت در خواهد آمد…
با حالی زار از قصر حاکم خارج شدیم. هیچ وقت چنان احساس حقارت نکرده بودم. دیگران نیز همین احساس را داشتند. شیخ میان ما ایستاد و گفت…
🌺🌼🌺
📌 برشی از کتاب (۲):
خدمتکار به اشاره وزیر سینی طلا را که بر آن اناری بود، پیش آورد.
سعد بازویم را فشرد. دیدم که رنگش بشدت پریده است. حال خودم هم بهتر از حال او نبود. یاران دیگر نیز چنین بودند. دست و پایم می لرزید، مخصوصاً آن لحظه ای که شیخ با دستی لرزان انار را برداشت وآن را از نزدیک نگاه کرد وبهت زده به آن خیره شد.
بهت او، خنده حاکم و درباریان را درآورد. رنگ و روی پریده شیخ برترس ما افزود. انار دست به دست می شد، تا به من رسید. دقیق نگاه کردم و دیدم که دور تا دور انار نوشته شده است : « لا اله الا الله محمداً رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفا رسول الله» .
انار را به سعد دادم. سعد نوشته ها را که خواند، نزدیک بود قالب تهی کند. انار را سریع به دیگری رد کرد. بازویش را فشردم و گفتم: «هی سعد، دوست من! لحظه ای شک نکن که نیرنگی در کار است» .
🌺🌼🌺
📌 برشی از کتاب (۳):
هرچقدر تقلا می کردم تا از فکر آن دو موجود عزیزم غافل شوم، انگار یادشان سمج تر به مغزم می چسبید و صورت کبود رئوف پیش چشمم واضح تر می شد و تصور به کنیزی رفتنش، تیره پشتم را می لرزاند. فریاد زدم: «العفو ای امام! برای استعانت از تو آمده ام؛ اما چنین دل و فکرم از تو غافل است» .
به تضرع افتادم که: «ای خدای کریم، بر من رحم کن! مرا از یاد عزیزانم غافل کن تا یاد عزیزتر از آنها به دلم بنشیند» .
و سجده کردم چنان گریه کردم که نفسم گرفت.
🌺🌼🌺
📌 برشی از کتاب (۴):
از پاهایم خون جاری بود. صدایم در نمی آمد و بدنم از سرما بی حس شده بود؛ اما اشکم یک سره می آمد و دلم آرام نمی گرفت. دیگر از حاجت خواستن بریده بودم. فقط او را می خواستم. دلم برایش می تپید، مشتاقش بودم. شیدایش بودم و آرزو داشتم ببینمش، هیچ نپرسم و در پایش بمیرم. در آن لحظات فقط دلم هوایش را داشت و بس.
از سرما بی حس بودم شاید تا لحظه ای دیگر از حال می رفتم. ناگهان گرمایی را پشت سرم احساس کردم. فکر کردم آفتاب درآمد؛ اما خورشید که روبرویم است؛ نه پشت سرم! حضور غریب کسی را احساس کردم. فکر کردم توهم است؛ اما سنگینی دستی بر شانه ام نشست. به خود آمدم سربلند کردم و مردی را دیدم بلندقامت و چهارشانه که پشت سرم ایستاده بود مرا می نگریست. به عمرم چشمانی چنان درخشان ندیده بودم.
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#سرود_سرخ_انار
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 #معرفی_کتاب
دنیا را به زیبایی نگاه امام عزیزمان ببینیم…
#دنیای_دیدنی
#رضا_مصطفوی
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب دنیا را به زیبایی نگاه امام عزیزمان ببینیم… #دنیای_دیدنی #رضا_مصطفوی 📚✏️📚✏️📚✏️📚 ht
📌 #برشی_از_کتاب (۱):
جالب است بدانید که چرا نوزادان این قدر گریه می کنند.
در مغز نوزادان رطوبتی هست که اگر بماند باعث بیماری ها و دردهای بزرگ، مانند کوری می شود.
گریه، این رطوبت را از سر نوزادان بیرون می برد و باعث تندرستی او و سلامتی چشمانش می گردد.
پدر و مادر نوزاد هم که نمی دانند این گریه، چه نعمت بزرگی است، مدام سعی می کنند او را با هر ترفندی که بلدند و می توانند، ساکت کنند.
🍃🌸🍃
📌 برشی از کتاب (۲):
امام می گفت و من پیوسته می گریستم و اشکم بر دفترم می ریخت.
حضرت نگاه مهربانی به چشم های اشک آلودم کرد و فرمود:
« گریه نکن! تو حق را فهمیدی و پذیرفتی. تو پیشوایان و امامان خود را به خوبی شناخته ای و اهل نجات هستی.»
اشک هایم را پاک کردم.
بغضم را فرو خوردم و در سکوت نگاهش کردم.
امام اشاره کرد که بنویسم و بعد شروع کرد به ادامهٔ بحث دیروزمان.
🍃🌸🍃
📌برشی از کتاب (۳):
آسمان وسیع بالای سرما، نیلگون و آبی است.
خدای مهربان، آن را این رنگی آفریده، چون بهترین رنگ ها برای کارِ چشم است.
رنگ آسمان، نور چشم را تقویت می کند؛ حتی پزشکان هم به کسی که چشمش خسته یا ضعیف شده، توصیه می کنند که به رنگ کبود آسمان نگاه کند.
می بینی که خدای مهربان چگونه رنگ آسمان را نیلگون آفریده که دیدنش برای چشم نه تنها مضر نیست که حتّی سودمند است!
این خودش یکی از نشانه های شگفت انگیز حکمت خداست که هر انسان دانایی نیز خاصیت آن را می فهمد.
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#دنیای_دیدنی
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 #معرفی_کتاب
روایتی عاشقانه. پسری متمول، دختری خدمتکار و… خواندنیست ماجرایشان
#من_او
#رضا_امیرخانی
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب روایتی عاشقانه. پسری متمول، دختری خدمتکار و… خواندنیست ماجرایشان #من_او #رضا_امیرخان
📌 #برشی_از_کتاب (۱):
به خيالم می خواهد صورت حساب را به من بدهد. دستم را از داخل پنجره ی کوچک جلو بردم. گوشت روي دستم داغ شد. کشيش دست مرا بوسيده بود. بعد دستم پر شد از فرانک و سانتيم. از من معذرت خواست که در صندوق اعانه بيش تر از اين پول نداشته. گفت: شما مثل بچه هاييد…
نفهميدم يعنی مثل بچه ها بی عقل يا مثل بچه ها پاک، يا هردو، يا هيچ کدام.
🍃🌼🍃
📌 برشی از کتاب (۲):
هنوز هم نمیدانست در کوره فردوس، آجرپزی باب جون، چه کاره است. تکه چوبی برداشت و روی یکی از خشتها نوشت: “علی”. به خشت بغلی نگاه کرد. هر دو خشت از یک قالب بیرون آمده بودند. کنار هم زیر آفتاب. توی آن هوای سرد و گرم و مطبوع پاییزی. پهلو به پهلو. انگار هم را بغل گرفته بودند. روی اولی نوشته بود: “علی”. علی به دومی نگاه کرد. بوی رس نمیداد. بوی نم نمیداد. بوی یاس میداد. ته دل علی لرزید. خواست روی دومی بنویسد: “مهتاب”. اما سایه مشهدی رحمان را دید که انگار داشت چپق را چاق میکرد. با خود گفت: “حرف اولش را مینویسم که این مشهدی رحمان هم سر در نیاورد”. با خود گفت: “م اول مهتاب… با که؟ مهتاب که تنهایی بویی ندارد… م اول مهتاب با ع اول علی”. روی خشت با چوب نوشت: مع.
🍃🌼🍃
📌 برشی از کتاب (۳):
– اهل سیاست، خیال می کنند که دور را می بینند؛ البته می بینند، اما نه خیلی دور را. حکماً اگر خیلی دور را می دیدند، کارشان توفیر می کرد. امیرالمومنین، روحی فداه، اهل سیاست بود، اما دور دور را می دید، جایی به قاعده قیامت دور و دیر… یا علی مددی!
🍃🌼🍃
📌برشی از کتاب (۴):
روی همه آجرها کاهگل مالیده بودند الّا این سه آجر. “الحق” “مع” “علی”. علی نگاه کرد. یادش آمد که چگونه تکه ی چوبی از روی زمین برداشته بود و نوشته بود: “علی”. به آجرِ “مع” نگاه کرد. هنوز هم بوی یاس می داد. دل علی لرزید.
بریده بریده گفت:
– چه جور می شود که بعد از این همه سال، این آجر ها بمانند و بیفتند توی دیوارِ خانه ی شما!
لا تسقطُ مِن ورقه الّا باذنه! برگ بی اذن خدا نمی افتد، چه رسد به آجرِ به این گندگی!
علی ناگهان انگار چیزی فهمیده باشد، فریاد کشید:
– درویش مصطفا! اما آن آجرِ “الحق” کار من نبود!
– آجر حق کار تو نبود! نه! این تبرزین را بگیر!
علی تبرزین را گرفت
– بزن و کاه گلها را بریز!
علی اطاعت کرد. کاه گلها را به زمین ریخت. روی همه آجرها حک شده بود: “الحق”
درویش گفت:
– گوش کن!
از همه ی آجر ها صدای “حق، حق” می آمد. صدای همه شان در هم آمیخته بود. حق، حق، حق…
یُسبِّحُ للهِ ما فی السموات و ما فی الارض!
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#من_او
📚✏️📚✏️📚✏️📚
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046