eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 یک کتابِ جذابِ بیست دقیقه ایِ امام زمانی یک شهر شیعه نشینی است که حاکم اهل سنتی دارد که مخالف اهل بیت است. حکومت تصمیم می گیرد تمام شیعیان این شهر را نابود کرده یا آن­ها را سنی کنند. وزیر این حاکم نقشه ­ای می­ کشد و یک اناری که روی آن اسامی خلفای سه ­گانه را حک شده به علمای شیعه شهر نشان می ­دهد و می­ گوید این نشان حقانیت ماست که به خواست خدا روی اناری که بر درخت بوده این اسامی حک شده، دلیل حقانیت شما چیست؟ این علما در اوج شگفتی و نا امیدی ۳ روز مهلت می­ خواهند تا جواب این مسأله را بیابند و درغیر این صورت تمام شیعیان شهر یا باید نابود شوند یا سنی شوند، این علما بهترین مؤمنان شیعه را انتخاب می ­کنند تا…. 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب یک کتابِ جذابِ بیست دقیقه ایِ امام زمانی یک شهر شیعه نشینی است که حاکم اهل سنتی دارد
📌 (۱): حاکم گفت: و اگر هیچ یک از این دو راه را قبول نکنید، مردانتان را می کشیم و زنان و فرزندانتان را به اسارت می گیریم و اموالتان نیز به تملک حکومت در خواهد آمد… با حالی زار از قصر حاکم خارج شدیم. هیچ وقت چنان احساس حقارت نکرده بودم. دیگران نیز همین احساس را داشتند. شیخ میان ما ایستاد و گفت… 🌺🌼🌺 📌 برشی از کتاب (۲): خدمتکار به اشاره وزیر سینی طلا را که بر آن اناری بود، پیش آورد. سعد بازویم را فشرد. دیدم که رنگش بشدت پریده است. حال خودم هم بهتر از حال او نبود. یاران دیگر نیز چنین بودند. دست و پایم می لرزید، مخصوصاً آن لحظه ای که شیخ با دستی لرزان انار را برداشت وآن را از نزدیک نگاه کرد وبهت زده به آن خیره شد. بهت او، خنده حاکم و درباریان را درآورد. رنگ و روی پریده شیخ برترس ما افزود. انار دست به دست می شد، تا به من رسید. دقیق نگاه کردم و دیدم که دور تا دور انار نوشته شده است : « لا اله الا الله محمداً رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفا رسول الله» . انار را به سعد دادم. سعد نوشته ها را که خواند، نزدیک بود قالب تهی کند. انار را سریع به دیگری رد کرد. بازویش را فشردم و گفتم: «هی سعد، دوست من! لحظه ای شک نکن که نیرنگی در کار است» . 🌺🌼🌺 📌 برشی از کتاب (۳): هرچقدر تقلا می کردم تا از فکر آن دو موجود عزیزم غافل شوم، انگار یادشان سمج تر به مغزم می چسبید و صورت کبود رئوف پیش چشمم واضح تر می شد و تصور به کنیزی رفتنش، تیره پشتم را می لرزاند. فریاد زدم: «العفو ای امام! برای استعانت از تو آمده ام؛ اما چنین دل و فکرم از تو غافل است» . به تضرع افتادم که: «ای خدای کریم، بر من رحم کن! مرا از یاد عزیزانم غافل کن تا یاد عزیزتر از آنها به دلم بنشیند» . و سجده کردم چنان گریه کردم که نفسم گرفت. 🌺🌼🌺 📌 برشی از کتاب (۴): از پاهایم خون جاری بود. صدایم در نمی آمد و بدنم از سرما بی حس شده بود؛ اما اشکم یک سره می آمد و دلم آرام نمی گرفت. دیگر از حاجت خواستن بریده بودم. فقط او را می خواستم. دلم برایش می تپید، مشتاقش بودم. شیدایش بودم و آرزو داشتم ببینمش، هیچ نپرسم و در پایش بمیرم. در آن لحظات فقط دلم هوایش را داشت و بس. از سرما بی حس بودم شاید تا لحظه ای دیگر از حال می رفتم. ناگهان گرمایی را پشت سرم احساس کردم. فکر کردم آفتاب درآمد؛ اما خورشید که روبرویم است؛ نه پشت سرم! حضور غریب کسی را احساس کردم. فکر کردم توهم است؛ اما سنگینی دستی بر شانه ام نشست. به خود آمدم سربلند کردم و مردی را دیدم بلندقامت و چهارشانه که پشت سرم ایستاده بود مرا می نگریست. به عمرم چشمانی چنان درخشان ندیده بودم. ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 دنیا را به زیبایی نگاه امام عزیزمان ببینیم… 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب دنیا را به زیبایی نگاه امام عزیزمان ببینیم… #دنیای_دیدنی #رضا_مصطفوی 📚✏️📚✏️📚✏️📚 ht
📌 (۱): جالب است بدانید که چرا نوزادان این قدر گریه می کنند. در مغز نوزادان رطوبتی هست که اگر بماند باعث بیماری ها و دردهای بزرگ، مانند کوری می شود. گریه، این رطوبت را از سر نوزادان بیرون می برد و باعث تندرستی او و سلامتی چشمانش می گردد. پدر و مادر نوزاد هم که نمی دانند این گریه، چه نعمت بزرگی است، مدام سعی می کنند او را با هر ترفندی که بلدند و می توانند، ساکت کنند. 🍃🌸🍃 📌 برشی از کتاب (۲): امام می گفت و من پیوسته می گریستم و اشکم بر دفترم می ریخت. حضرت نگاه مهربانی به چشم های اشک آلودم کرد و فرمود: « گریه نکن! تو حق را فهمیدی و پذیرفتی. تو پیشوایان و امامان خود را به خوبی شناخته ای و اهل نجات هستی.» اشک هایم را پاک کردم. بغضم را فرو خوردم و در سکوت نگاهش کردم. امام اشاره کرد که بنویسم و بعد شروع کرد به ادامهٔ بحث دیروزمان. 🍃🌸🍃 📌برشی از کتاب (۳): آسمان وسیع بالای سرما، نیلگون و آبی است. خدای مهربان، آن را این رنگی آفریده، چون بهترین رنگ ها برای کارِ چشم است. رنگ آسمان، نور چشم را تقویت می کند؛ حتی پزشکان هم به کسی که چشمش خسته یا ضعیف شده، توصیه می کنند که به رنگ کبود آسمان نگاه کند. می بینی که خدای مهربان چگونه رنگ آسمان را نیلگون آفریده که دیدنش برای چشم نه تنها مضر نیست که حتّی سودمند است! این خودش یکی از نشانه های شگفت انگیز حکمت خداست که هر انسان دانایی نیز خاصیت آن را می فهمد. ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 روایتی عاشقانه. پسری متمول، دختری خدمتکار و… خواندنیست ماجرایشان 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب روایتی عاشقانه. پسری متمول، دختری خدمتکار و… خواندنیست ماجرایشان #من_او #رضا_امیرخان
📌 (۱): به خيالم می خواهد صورت حساب را به من بدهد. دستم را از داخل پنجره ی کوچک جلو بردم. گوشت روي دستم داغ شد. کشيش دست مرا بوسيده بود. بعد دستم پر شد از فرانک و سانتيم. از من معذرت خواست که در صندوق اعانه بيش تر از اين پول نداشته. گفت: شما مثل بچه هاييد… نفهميدم يعنی مثل بچه ها بی عقل يا مثل بچه ها پاک، يا هردو، يا هيچ کدام. 🍃🌼🍃 📌 برشی از کتاب (۲): هنوز هم نمی‌دانست در کوره فردوس، آجرپزی باب جون، چه کاره است. تکه چوبی برداشت و روی یکی از خشت‌ها نوشت: “علی”. به خشت بغلی نگاه کرد. هر دو خشت از یک قالب بیرون آمده بودند. کنار هم زیر آفتاب‌. توی آن هوای سرد و گرم و مطبوع پاییزی. پهلو به پهلو. انگار هم را بغل گرفته بودند. روی اولی نوشته بود: “علی”. علی به دومی نگاه کرد. بوی رس نمی‌داد. بوی نم نمی‌داد. بوی یاس می‌داد. ته دل علی لرزید. خواست روی دومی بنویسد: “مهتاب”. اما سایه مشهدی رحمان را دید که انگار داشت چپق را چاق می‌کرد. با خود گفت: “حرف اولش را می‌نویسم که این مشهدی رحمان هم سر در نیاورد”. با خود گفت: “م اول مهتاب… با که؟ مهتاب که تنهایی بویی ندارد… م اول مهتاب با ع اول علی”. روی خشت با چوب نوشت: مع. 🍃🌼🍃 📌 برشی از کتاب (۳): – اهل سیاست، خیال می‌ کنند که دور را می‌ بینند؛ البته می‌ بینند، اما نه خیلی دور را. حکماً اگر خیلی دور را می‌ دیدند، کارشان توفیر می‌ کرد. امیرالمومنین، روحی فداه، اهل سیاست بود، اما دور دور را می‌ دید، جایی به قاعده قیامت دور و دیر… یا علی مددی! 🍃🌼🍃 📌برشی از کتاب (۴): روی همه آجرها کاهگل مالیده بودند الّا این سه آجر. “الحق” “مع” “علی”. علی نگاه کرد. یادش آمد که چگونه تکه‌ ی چوبی از روی زمین برداشته بود و نوشته بود: “علی”. به آجرِ “مع” نگاه کرد. هنوز هم بوی یاس می‌ داد. دل علی لرزید. بریده بریده گفت: – چه جور می‌ شود که بعد از این همه سال، این آجر ها بمانند و بیفتند توی دیوارِ خانه‌ ی شما! لا تسقطُ مِن ورقه الّا باذنه! برگ بی اذن خدا نمی‌ افتد، چه رسد به آجرِ به این گندگی! علی ناگهان انگار چیزی فهمیده باشد، فریاد کشید: – درویش مصطفا! اما آن آجرِ “الحق” کار من نبود! – آجر حق کار تو نبود! نه! این تبرزین را بگیر! علی تبرزین را گرفت‌ – بزن و کاه‌ گل‌ها را بریز! علی اطاعت کرد. کاه‌ گل‌ها را به زمین ریخت. روی همه آجرها حک شده بود: “الحق” درویش گفت: – گوش کن! از همه‌ ی آجر ها صدای “حق، حق” می‌ آمد. صدای همه‌ شان در هم آمیخته بود. حق، حق، حق… یُسبِّحُ للهِ ما فی السموات و ما فی الارض! ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 حافظ و مفسر قرآن، دانشمند، مبارز…او یک شهید تمام عیار است. امیر توکل کامبوزیا یکی از پیشگامان مبارزه با صهیونیسم در ایران شناخته می شود . این مرد بزرگ در سال 1283 در تهران متولد شد و در 70 سالگی در زاهدان توسط عوامل رژیم پهلوی به دلیل فعالیت ها و مبارزات ضد صهیونیستی و ضد استبدادی اش به شهادت رسید. 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب حافظ و مفسر قرآن، دانشمند، مبارز…او یک شهید تمام عیار است. امیر توکل کامبوزیا یکی از
📌 (۱): سخن از مسلمانی است که حافظ ومفسر قرآن بود، هیچگاه از مسیر بندگی حضرت حق فاصله نگرفت. وتمام علم خود را مدیون عمل به قرآن بود. 🦋🌸🦋 📌 برشی از کتاب (۲): یهودیان در سرزمین اشغالی به صورت های مختلف مشغول تبلیغ فرزند آوری یهودیان هستند اما برای ما توصیه می کنند که فرزند کمتر زندگی بهتر.. ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 یک نفوذ جذاب و دقیق و هیجان‌انگیز در سازمان امنیت اسرائیل موساد.. یک مصری می‌تواند تل‌آویو را به‌راحتی گول بزند و هیچ‌کس نفهمد حتی تا آخرین لحظه‌های زندگی حتی پس از مرگ… داستان پسر جوان و پر استعدادی به نام رأفت که نیروهای امنیتی از توانمندی های زیاد او که داشته در جهت خلاف جلو می رفته، استفاده ی صحیح می کنند و او به عنوان یک یهودی وارد اسرائیل می شود. رأفت شبکه جاسوسی قوی از عوامل اسرائیل به نفع مصر درست می کند….. داستان پر از نشیب و فراز و ترس و هیجان است … 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب یک نفوذ جذاب و دقیق و هیجان‌انگیز در سازمان امنیت اسرائیل موساد.. یک مصری می‌تواند تل
📌 (۱): آنچه او را نگران می ساخت خواجه شارل سمحون است. – چه اتفاقی برایش افتاده ؟ احوالش چطوره ؟ _ داره آماده می شه که مصر رو ترک کنه – کجا می ره ؟ – معمولا فرانسه – مطمئنید ؟ –این آخرین اطلاعاتیه که از اون داریم ….جالب برایم این بود که همه حرفهایی که توی رستوران قاهره زده بودم. بدون کم و کاست به اسرائیل رسیده! 🔹🔹🔹 📌 برشی از کتاب (۲): یک روز صبح، زنگ تلفن خانه اش به صدا درآمد در حالی که خسته بود از خواب بیدار شد. می دانست که استیر است. استیر گفت: مثل اینکه روزنامه های صبح رو نخوندی. رأفت در حالی که خمیازه می کشید، پرسید: چطور مگه ؟ – دیروز یک جاسوس که برای مصر کار می کرده رو دستگیر کرده اند! در یک لحظه تمام اتاق دور سر رأفت چرخید. زبانش بند آمده بود. 🔸🔸🔸 📌 برشی از کتاب (۳): هنگامی که بیخور شطریت در شب نشینی ها به دیدن رأفت می رفت، در گوشه ای با او خلوت می کرد و شراب می نوشید. رأفت هم بدون اینکه لب به مشروب بزند، تنها به مشارکت با دوست خود تظاهر می کرد. مرد یهودی به درجه ای از مستی می رسید که زبانش باز می شد و در همین زمان، هوشیاری جوان به نهایت خود می رسید؛ زیرا این موجود دائم الخمر سرّی ترین مسائل امنیتی اسرائیل را برملا می کرد…. 🔹🔹🔹 📌 برشی از کتاب (۴): رأفت توانست در طی چند ماه، شبکه جاسوسی اش را محکم کند. مجموعه ی اول را بعضی از دانشمندان، استادان دانشگاهها و محققین تشکیل می داد. پایه ی دوم، مجموعه ی اقتصادی بود که بعضی از سرمایه داران را در خود جای داده بود و پایه ی سوم مجموعه ای سیاسی بود که بسیار اهمیت داشت…. ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 کتاب «مصطفی و مرتضی» در رابطه با خاطرات شهید مرتضی عطایی منتشر شده است. شهید مرتضی عطایی، از شهدای مدافع حرم است که سال 95 همزمان با روز عرفه به شهادت رسید. کتاب حاضر حاصل گفت وگویی است که پیش از این با شهید صورت گرفته است. عنوان کتاب به دوستی شهید عطایی (ابوعلی) با شهید صدرزاده (سید ابراهیم) اشاره دارد. 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب کتاب «مصطفی و مرتضی» در رابطه با خاطرات شهید مرتضی عطایی منتشر شده است. شهید مرتضی عط
📌 (۱): بچه های آنجا وقتی علاقه و تبحر من را در امر تخریب و تک تیراندازی دیدند، گفتند:" یک یگانی تشکیل شده به نام یگان نیرو مخصوص فاطمیون . توی نیرو مخصوص که باشی، همه چیز رو بهت آموزش می دن و می شی نیرو ویژه." نیرو مخصوص تلفیقی از تمام رشته ها بود. آنجا بعد از آموزش هم تک تیرانداز می شدی، هم تخریب را کامل یاد می گرفتی، هم اصول جنگ شهری را بلد می شدی. حسابی خوشم آمد و تصمیم گرفتم به آن یگان بروم. دی ماه 1393 بود که به نیروی مخصوص رفتم. فرمانده این یگان، " مصطفی صدرزاده " معروف به " سید ابراهیم " بود. 🌱🌹🌱 📌 برشی از کتاب (۲): داد زدم و گفتم:" حاجی مهمات آوُردم." می خواستم به سمت حاج حسین بروم که فریاد زد: "لامصب! سر جات بشین! "همان جا خشکم زد. تا آن موقع ندیده بودم حاج حسین این مدلی صحبت کند. با فاصله ای هم که داشتم، نمی شد خشاب ها را برایشان پرتاب کنم. وقتی زمین گیر شدم و پشت دیوار نشستم، تازه متوجه شدم سمت چپ و راستم دو نفر نشسته اند و چند نفر دیگر هم در همان راستا بودند که به صورت پراکنده به اطراف تیراندازی می کردند. رو کردم به نفر سمت چپی. داشتم توجیه اش می کردم که:" سرت رو بِدُزد، قناص ها می زنن." یک گلوله حرفم را برید و خورد به سر او. مغزش پاشید روی سنگ های همان دیوار کوتاه و به حالت سجده سرش افتاد روی زمین. 🌱🌹🌱 📌 برشی از کتاب (۳): آنجا سید ابراهیم را دیدم. او هم در همان بیمارستان بستری بود. یک ترکش به ماهیچه ی پشت پا و چند ترکش ریز هم به پشتش خورده بود. با این که خیلی درد داشت اما می توانست راه برود. سید ابراهیم در بیمارستان حُمص به تمام معنا نوکری بچه ها را می کرد. اصلا این نبود که چون فرمانده گردان است، خودش را بگیرد یا منتظر باشد بقیه به او برسند. همیشه می گفت:" هرچی درجه ت بالاتر بره، مسئولیتت هم بیشتر میشه. باید بیشتر نوکری بچه ها رو بکنی." 🌱🌹🌱 📌 برشی از کتاب (۴): یکبار یکی از بچه ها داشت از من و سید فیلم می گرفت. اول از من پرسید: " تو این قدر شهید شهید می کنی، هیچ پیامی نداری؟" سید کنارم بود. رو به دوربین گفتم:" ما با هم یه قرارهایی گذاشتیم. الانم متذکر می شیم که هرکدوم مون زودتر پرید _ البته این سید زودتر می پره _ هرکی زودتر پرید، بره بست در خونه حضرت سیدالشهدا بشینه، شهادت اون یکی رو بگیره، اگر این کارُ نکنه، شهید پَستیه." 🌱🌹🌱 📌 برشی از کتاب (۵): همین که داشتم می آمدم، کمیل فریاد زد:" نرو! نرو!" زیاد توجه نکردم. دوباره داد زد:" میگم نرو! سید ابراهیم رو زدن." چی؟ سیدابراهیم را زدند! آن قدر برایم غیرقابل باور بود که به او گفتم:" چی میگی بابا؟" گفت:" سید ابراهیم رو زدن. نگاه کن، اونجاست." نگاه کردم. سید دراز به دراز خوابیده بود و چفیه هم روی سرش. واویلا! دنیا روی سرم خراب شد. بی اختیار دویدم طرفش. اولین کاری که کردم، چفیه را از صورتش برداشتم. چهره اش غرق خون بود. سیدم رفت؛ برادرم رفت؛ همه کسم رفت؛ ظهر تاسوعا بود یاد چند روز پیش افتادم که سید می زد به سینه اش و می گفت:" ان شاءالله تاسوعا پیش عباسم." بی اختیار روی بدنش افتادم. ضجه می زدم. سرو صورتش را با ناله و گریه بوسه باران کردم. ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046