eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴هنگام غروب مطالعه نکنید! ☘آیت الله سید محسن خرازی می گوید: مرحوم آیت‌الله سید احمد خوانساری(ره) بسیار اهل سکوت بود. چندان اهل بیان و خطابه نبود. بسیار متواضع بود. ♻️گاهی ما که سن و سالی هم نداشتیم خدمتشان می‌رسیدیم، از جای خود بلند می‌‎شد. 🌅گاهی زودتر از نماز به مسجد سید عزیزالله می‌رفت و در محراب می‌‎نشست. 💥مردم می‌رفتند و سؤالات خود را مطرح می‌‎کردند و ایشان پاسخ می‌داد. ✍یک‌بار من هنگام غروب آن طرف مسجد بودم و داشتم مطالعه می‌‎کردم. ✅از جای خود بلند شد و نزد من آمد و فرمود: «مطالعه در این وقت موجب ضعف چشم می‌شود. بهتر است که در این موقع مطالعه نکنید.» این را گفت و سر جایش برگشت... 📒استاد قرائتی هم نقل میکند: 🔮حدیثی را نزد دکتر چشم پزشک خواندم که: غروب آفتاب، مطالعه نکنید که برای چشم ضرر دارد. ✍ایشان گفت: اتّفاقاً از نظر طبّ نیز این مطلب ثابت شده است که در سیستم بینایی چشم دو نوع سلّول داریم، سلّول های مخروطی و سلّول های استوانه ای که روز و شب شیفت عوض می کنند. 💫سلّول هایی که غروب آفتاب می آیند،سلّول های سُست و تنبل هستند، لذا مطالعه در آن زمان به بینایی چشم ضرر می زند. 📚🏴 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 📌فصل۶ 🔷کشیش از مقابل مجسمه ی مریم مقدس گذشت. دکمه های پالتوی بلند مشکی اش باز بود. شال سبز
🔶کشیش نای برخاستن نداشت. رنگش پریده بود. نمی توانست تصمیم بگیرد چه کند. گرفتار چنان استیصالی شده بود که حتی صدای کارگر ریش جوگندمی هم او را به خود نیاورد. ♦️ مرد پشت دو جوان روس ایستاده بود و از پشت شانه های او سرک می کشید..فکر کرد کشیش صدایش را نشنیده است. با دست زد به کتف یکی از دو جوان و گفت:" بروید کنار ببینم! چرا راه را بسته اید؟" از بین آنها گذشت و جلوی کشیش ایستاد..رنگ پریده ی کشیش و چشم های از حدقه بیرون زده اش مرد را نگران کرد. پرسید:" چه شده پدر؟ حالتان خوب نیست؟ می خواهید برایتان آبی چیزی بیاورم؟" 🔸کشیش نگاهِ بی رمقش را به مرد دوخت..لبهایش آرام تکان خورد، اما صدایی از دهانش بیرون نیامد.. مرد ریش جوگندمی به طرف کشیش خم شد، اما دستی از پشت یقه اش را گرفت و به عقب کشید و گفت:" بروید سر کارتان! ما خودمان مواظب پدر هستیم." 🔴 مرد ریش جوگندمی برگشت و به جوانی که با او حرف زده بود، نگاه کرد..جوان لبخندی بر لب داشت که با چهره ی عصبی و ترسناکش تناسبی نداشت. مرد ریش جوگندمی که عادت نداشت روی دستوری که به او می دهند نه بیاورد، از اتاق بیرون رفت. 🔶کشیش توانست نفسی بکشد و کمی از آن شوک سنگین اولیه بیرون بیاید. آرام لبهایش را جنباند و گفت:" شما کی هستید؟ با من چکار دارید؟" یکی از جوان ها جلوتر رفت و دیگری در را بست. _من می خواهم به گناهانم اعتراف کنم و شاید هم شما؛ فرقی نمی کند، هر دوی ما گناهکار هستیم. 🔸کشیش گفت:" می بینید که اوضاع اینجا آشفته و به هم ریخته است. بروید و عصر برگردید. " مرد یقه ی قبای کشیش را به دست گرفت و او را به طرف خود کشید ..سرش را به صورت کشیش نزدیک کرد؛ طوری که بوی مشروبی که خورده بود، به بینی کشیش خورد: _بگو آن کتاب مقدس کجاست؟ 💢⭕️💢 🔹کشیش مچ دست مرد را گرفت ، آن را از یقه ی خود دور کرد و گفت:" نمی دانم شما دارید از چه حرف می زنید." مرد گفت:" خیلی هم خوب می فهمی ما چه می گوییم..آن کتاب قدیمی را رد کن بیاید! لقمه ای نیست که از گلوی تو پایین برود." 🔷کشیش روی سینه اش صلیب کشید، سعی کرد آرامشش را بدست آورد و با اعتماد به نفس صحبت کند: _از چه کتابی صحبت می کنی فرزندم؟ من اصلا شما را نمی شناسم و نمی دانم درباره ی چه کتابی حرف می زنید.. لطفا واضح تر صحبت کنید ، شاید بتوانم کمکتان کنم." 🔻🔺🔻 مرد جوان گفت:" ببینید آقا، ما حال و حوصله ی بازی موش و گربه را نداریم، صبرمان هم کم است..آمده ایم کتاب قدیمی را برداریم و برویم." 🔹کشیش گفت:" من البته در کتابخانه ام کتاب های زیادی دارم ..منظور شما کدام کتاب قدیمی است؟" مرد جوان با تحکم بیشتری گفت:" داری وقت ما را تلف می کنی پیرخرفت! منظورم را خوب می فهمی و می دانی از کدام کتاب حرف میزنم؛ همان کتابی که آن روز آن مرد تاجیک آورد و داد دستت." ادامه دارد ‌... 🎚۷۵ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴..وعاقبت قصه ی که به "سر" رسید... ⚫️این تناقض تا ابد زیباترین مرثیه است سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت.. 🖤السلام علیک یا اباعبدالله الحسین... 🖤السلام علیک یا جبل الصبر،یا زینب کبری سلام الله علیها... ▪️قنوتت:روی دستت اصغرت را ... ▪️رکوعت: خم شدی تا اکبرت را ... ▪️نهادی صورتت را بر روی خاک ▪️بمیرم سجده‌های آخرت را ... 📚🏴 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ImamHossein-Koodak&Nojavan[04].mp3
6.12M
🎙داستانهای زندگی امام حسین علیه السلام برای کودکان و نوجوانان 🔺دکتر 👈جلسه چهارم: 🎧 🚩📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 ؛ هدیه‌ای برای بچه‌های ایران 🎀 در پویش همبازی شما می‌توانید اسباب‌بازی و کتاب‌های نویی که تا به حال از آنها استفاده نکرده‌اید، تحویل ادارات پست سراسر کشور بدهید تا هدایای شما از طریق کمیته امداد به دست همبازی‌های فرزندان شما در مناطق محروم برسد. 😊☺️ 📚 همچنین سازندگان اسباب بازی و ناشران کتاب کودک هم میتوانند در پویش همبازی شرکت کنند. 📚👧 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 🔶کشیش نای برخاستن نداشت. رنگش پریده بود. نمی توانست تصمیم بگیرد چه کند. گرفتار چنان استیصال
... 🔸ببینید پسرم ! من جای پدر شما هستم، پس درست صحبت کنید و عصبی نشوید." _من نیامده ام اینجا تا به موعظه های شما گوش بدهم. یک کلام بگو کتاب را به ما میدهی یا نه ؟ _دارید وقت مرا تلف می کنید..من از کتابی که می گویید اطلاعی ندارم. _بسیارخوب. ۲۴ساعت به تو فرصت می دهیم تا با زبان خوش کتاب را بیاوری، در غیر این صورت همان بلایی را به سرت می آوریم که به سر دوست تاجیکت آوردیم." 🔴 🔸_مرا تهدید به قتل می کنید؟ خجالت نمی کشید؟ بروید بیرون! و الا پلیس را خبر می کنم." _بسیارخوب! پس خودت این طور خواستی..ما می رویم و دو روز دیگر برمی گردیم، اگر به پلیس حرفی بزنی و یا کتاب را به ما ندهی، خودت و کلیسا را باهم آتش می زنیم! حال خود دانی." 🔻🔺🔻 هردو از اتاق بیرون رفتند..کشیش صدای یکی از آنها را شنید که گفت:" خداحافظ پدر!به زودی می بینیمتان." 🔶کشیش عرق پیشانی اش را پاک کرد . یک لحظه به آنچه رخ داده بود فکر کرد.. مرد ریش جوگندمی وارد اتاق شد و گفت:" شما حالتان خوب است پدر؟" 🔸کشیش جواب نداد. مرد ادامه داد:" این دو جوان چه آدم های بی ادبی بودند! به قیافه شان هم نمی خورد اهل کلیسا و این جور جاها باشند." 🔷کشیش از جا بلند شد ، از اتاق بیرون رفت. و در حالی که به طرف در خروجی حرکت می کرد، رو به مرد ریش جوگندمی گفت:" من کاری دارم که زود می روم و برمی گردم. اگر کسی سراغ من را گرفت، بگویید امروز کلیسا تعطیل است و مراسم اعتراف نداریم." ⬜️◻️⬜️ پالتویش را از جارختی برداشت و پوشید..تصمیمی گرفته بود که در انجام آن تردیدی ندانست؛ باید ظرف کمتر از ۲۴ساعت مسکو را ترک می کرد، به بیروت می رفت و مدتی در آنجا می ماند تا آب ها از آسیاب بیفتد.. 🔲🔳 خرید دو بلیط برای بیروت در کوتاه ترین زمان ممکن ؛ فقط با پرواز امارات ممکن بود . بلیط ها را گرفت تا فردا شب از طریق دوبی به بیروت بروند..‌ 💒 وقتی به کلیسا بازگشت، ساعت از ۱۲ظهر گذشته بود..کارگرها همه جا را مرتب کرده بودند..مرد ریش جوگندمی می گفت:" اگر کار دیگری ندارید مرخص می شویم." 🔷کشیش دست به قبایش کرد و گفت:" همه چیز خوب و مرتب است..دستتان درد نکند." بعد کیف پولش را بیرون آورد ، دو اسکناس ۵۰روبلی از آن برداشت و به طرف آنها گرفت . 💴 مرد ریش جوگندمی گفت:" نه پدر! ما از آندریان ویتالیویچ حقوق می گیریم..اگر هم کارگر آزاد بودیم، باز از شما پولی نمی گرفتیم." 🔹کشیش اسکناس ها را توی جیب مرد ریش جوگندمی گذاشت و گفت؛" می خواهم به شما انعام بدهم." مرد ریش جوگندمی گفت:" پس پدر برای ما دعا کنید. " 🔷کشیش تبسمی کرد و گفت: "بله دعایتان می کنم." ادامه دارد... 🎚۷۶ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️ محل تشکیل ارتش خداست! اربعین یعنی؛ جنگ تمام‌ نشده و عاشورا به پایان نرسیده و قاعده "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" سرجایش باقیست... ▪️ اربعین یک زیارت مستحبی نیست، اربعین قرارگاه سربازان امام زمان است. پس چه اینجا، و چه در کربلا، وظیفه‌ی ما، مانور قدرت لشگر مهدوی است! 🏴🚩🏴🚩🏴 چهل روز است دل،دلـبر نـدارد حسین انگشت و انگــشتر ندارد چهل روز است زهرا گشـته گریان حسین بر خون خود گردیده غلطان چهل روز است زینب می کِشد آه کنار علقمه شرمنده شد ماه چهل روز است مولا سر ندارد رباب باوفا اصغر ندارد چهل روز است آل الله غریب است نـوای کاروان اَمن یجیب است چهل روز است دل،منزل ندارد بگو دریای غم ،ساحل ندارد 😭😭😭 🏴📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس ... 🔸ببینید پسرم ! من جای پدر شما هستم، پس درست صحبت کنید و عصبی نشوید." _من نیامده ام اینجا
✈️ کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو ، توی هواپیما نشست، همه ی استرس ها و نگرانی هایش را فراموش کرد و برای دقایقی به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. همسرش اما ، از دیروز که همه ی وقایع را شنید گرفتار چنان دلشوره ای شد که فورا" چمدانش را بست و آماده ی سفر شد. به کشیش هم اجازه نداد که از منزل خارج شود.. 🚕 تا زمانی که سوار تاکسی شدند و به فرودگاه رفتند.. فکر میکرد همه چیز به خیر گذشته است و می تواند یکی دو ماهی را با خیال راحت در منزل پسرش سر کند..هم از سرمای مسکو در امان باشد و هم از خطری که تهدیدش می کرد، بگریزد.. 🏞 بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود، خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که ۸سال بیشتر نداشت.. ❤️💔 عصر در فرودگاه بیروت، سرگئی به استقبالشان آمد و آنها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود، به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه مسیحی نشین برد که رو به دریا ساخته شده بود. ⛰ وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاه می کردی، می توانستی مجسمه ی حضرت مریم را از لابلای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود، ببینی. 🌲🌳 کشیش و ایرینا ، عروسشان یولا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند. سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند، اشاره کرد و گفت:" بنشینید..لابد حسابی خسته شده اید..عصرانه ای می خوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم."😊 🔶کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد. سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد. 🔸کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادربزرگ موهای طلایی او را نوازش کند. 🔷کشیش نفس بلندی کشید و گفت:" عجب هوایی دارد این بیروت! پاییزش هم طعم بهار می دهد." ایرینا گفت:" کاش هیچ وقت از بیروت نمی رفتیم..سرمای روسیه استخوان شکن است." 👩‍💼یولا لبخندی زد و گفت:" هنوز هم دیر نشده؛ بیروت شهر اول شماست. می توانید همین جا بمانید . ما هم از تنهایی در می آییم." سرگئی رو به کشیش پرسید:" خوب پدر! توی تلفن گفتید که یک نسخه ی بسیار قدیمی و منحصر به فرد پیدا کردید...چی بود ماجرایش؟" قبل از اینکه کشیش پاسخ بدهد، ایرینا گفت: " جریانش این است که آن کتاب، کم مانده بود پدرت را به کشتن بدهد! دلیل اینکه ما الان اینجاییم در واقع این است که ما از خطر فرار کرده ایم." 🔷◽️🔷 سرگئی و یولا با تعجب به کشیش نگاه کردند. سرگئی پرسید:" مامان چه می گوید؟ چه خطری پیش آمده بود؟ ماجرا چیست؟" قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد ، مرد راننده با سینی چای نزدیک شد و سینی را روی میز گذاشت. ☕️☕️ کشیش فنجانی چای برداشت و آن را به بینی اش نزدیک کرد ، عطر آن را بویید و گفت:" ماجرایش مفصل است‌. الان حوصله ی گفتنش را ندارم.. ما مدتی اینجا می مانیم تا هم اوضاع آرام شود و هم من درباره ی موضوع آن کتاب تحقیقاتم را کامل کنم.. البته اگر آن اتفاق در مسکو پیش نیامده بود، باز مجبور بودم مدتی به بیروت بیایم و تحقیقاتم را ادامه بدهم." ادامه دارد... 🎚۷۷ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..و نیز به سر آمد.. و مصیبت آن بود ڪہ تمام روضہ هاے این ماہ؛ همہ در یڪ نیم روز، اتفاق افتاد... امان‌ از دل زینب... زمزمہ‌‌ها بہ گوش مےرسد... مےشنوے؟ ملائڪ نیز زمزمہ مےڪنند... 💔 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا