eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 🔶کشیش ادامه ی داستان را نخواند. کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت. فکر کرد آیا
📌فصل ۱۳ 🔷کشیش بعد از اینکه با پروفسور صحبت کرد، گوشی را گذاشت و همان جا کنار میز تلفن ایستاد . به فکر فرو رفت. ایرینا از توی آشپزخانه بیرون آمد، کنار کشیش ایستاد ، نگاهش کرد و پرسید:" چه شده میخائیل؟ چرا رنگت پریده است؟" 🔸کشیش که انگار نای ایستادن نداشت، دست هایش را به میز تکیه داد و کمرش را قوز کرد. ایرینا با نگرانی بیشتر سوالاتش را تکرار کرد و افزود:" پروفسور چی گفت؟ چه کارت داشت؟" خشکی دهان و مورمور شدن زیر پوست و افزایش طپش قلب ، خبر از بالارفتن فشار خون داشت. 💊 نشست روی صندلی و بدون اینکه به چهره ی نگران ایرینا نگاه کند گفت:" قرص فشارم را بیاور، حالم خوب نیست." ایرینا با عجله رفت و وقتی برگشت که کشیش احساس سرگیجه می کرد. ایرینا قرص را گذاشت بین لب های او و لیوان آب را به دستش داد. 🥛 🔶کشیش قرص را بلعید و آب را تا نیمه سرکشید. پشتش را به صندلی تکیه داد . ایرینا لیوان را از او گرفت و پرسید:" به من بگو چه شده میخائیل! چرا حرف نمی زنی؟" 🔸کشیش با نوک زبان، خشکی لبهایش را زدود و گفت:" سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند." ایرینا آهی کشید و گفت:" یا حضرت مریم!" این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد. 🔶کشیش گفت:" البته به خیر گذشته است، آنها قبل از اینکه چیزی به سرقت ببرند؛ دستگیر شده اند." ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد پرسید:" کی این اتفاق افتاده است؟ پروفسور از کجا باخبر شده؟" 🔶کشیش گفت:" این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آنها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و توسط پلیس دستگیر شده اند. آنها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند." 🥛 ایرینا باقی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت:" ببین داری با خودت چع می کنی میخائیل...آن از سرقت کلیسا و کشته شدن آن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل! مگر این کتاب چقدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟" 🔷کشیش گفت:" هرچه بود تمام شد ایرینا. به خیر گذشت. با دستگیر شدن سارقان، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو." ایرینا پرسید:" اگر آنها همدستان دیگری داشته باشند چه؟" 🔹کشیش پاسخ داد:" نه! آنها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند. پس نگران نباش ، به زودی برمی گردیم به سر خانه و زندگی مان." ◽️◻️◽️ ایرینا همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:" خدا خودش به خیر گرداند. این آخر عمری چه دلشوره هایی باید داشته باشیم." ادامه دارد.. 🎚۱۶۶ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‍ یادمان باشد با آمدن زمستان ❄️ ♨اجاق خاطره ها را روشن بگذاریم ♨ و دور هم چای بنوشیم☕ تا دچار سردی فاصله ها نشویم . . . زمستان پر برکتی را براتون آرزو میکنم ❄️❄️❄️ چهارشنبه‌ی دی ماهی‌تون پُرمهر ☕ 😊 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 📌فصل ۱۳ 🔷کشیش بعد از اینکه با پروفسور صحبت کرد، گوشی را گذاشت و همان جا کنار میز تلفن ایست
🔶کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد. فکر کرد خبری که پروفسور به او‌ داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است؛ چه بسا اگر این اتفاق نمی افتاد ، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه ، در بیروت بمانند. حالا می توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند. 🔷کشیش با این فکرها آرامش خود را باز یافت. احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود؛ دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است. ☎️ صدای زنگ تلفن افکار او را برید. با دستپاچگی گوشی را برداشت. فکر کرد پروفسور است، اما صدا از توی گوشی پرسید:" منزل آقای ایوانف؟" 🔸کشیش احساس کرد صدا آشناست. گفت:" بله ! بفرمایید". صدا گفت:" شمایید پدر ایوانف؟ منم جرج. حال شما چطور است؟" ایرینا با شتاب خود را به او رساند و آهسته پرسید:" کیست؟ پروفسور است؟" ایرینا که به آشپزخانه برگشت، کشیش گفت:" من خوبم جرج. چه خوب شد که زنگ زدی." جرج گفت :" نگو که منتظر تلفنم بودی؛ چون قرار نبود من به تو زنگ بزنم. تو هم که رفتی و پیدات نشد. لابد سرت حسابی گرم مطالعه ی کتاب بود؟..." 📚 🔶کشیش گفت:" من هیچوقت فراموشت نمی کنم جرج. مصاحبت با تو همیشه برایم لذت بخش بوده است." جرج گفت:" زنگ زدم بگویم که یک جلد کتاب عالی پیدا کرده ام که به دردت می خورد. امروز عصر کجایی؟ میخواهم به نوشیدن قهوه ی تُرک‌ دعوتت کنم ؛ آن هم در یک جای خوب که حتما" خاطرات تو را هم زنده می کند." 🔸🔸🔸 🔷کشیش گفت:" از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان فهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم. اگر حوصله اش را داری بیا اینجا که حیاط خانه ی پسرم جای باصفایی است، یا من می آیم به باغ باصفای تو که شاخ درخت هایش پر از کتاب است." 🔹🔹🔹 جرج گفت:" نه باغ من، نه حیاط مصفای خانه ی تو ؛ می خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره های "الروشه". گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مان تر کنیم پدر!" 😃 صدای خنده ی جرج ، لبخندی بر لبان کشیش نشاند. گفت:" چه جمله ی زیبایی ، الحق که شاعری جرج! قبول می کنم جرج. قرارمان امروز عصر کنار صخره های الروشه." جرج گفت:" ساعت ۴عصر منتظرت هستیم ." 🔸کشیش گفت:" بسیار خوب، می بینمت جرج." ادامه دارد... 🎚۱۶۷ @ketabkhanehmodafean