کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🔶کشیش ادامه ی داستان را نخواند. کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت. فکر کرد آیا
#قدّیس
📌فصل ۱۳
🔷کشیش بعد از اینکه با پروفسور صحبت کرد، گوشی را گذاشت و همان جا کنار میز تلفن ایستاد . به فکر فرو رفت.
ایرینا از توی آشپزخانه بیرون آمد، کنار کشیش ایستاد ، نگاهش کرد و پرسید:" چه شده میخائیل؟ چرا رنگت پریده است؟"
🔸کشیش که انگار نای ایستادن نداشت، دست هایش را به میز تکیه داد و کمرش را قوز کرد.
ایرینا با نگرانی بیشتر سوالاتش را تکرار کرد و افزود:" پروفسور چی گفت؟ چه کارت داشت؟"
خشکی دهان و مورمور شدن زیر پوست و افزایش طپش قلب ، خبر از بالارفتن فشار خون داشت.
💊
نشست روی صندلی و بدون اینکه به چهره ی نگران ایرینا نگاه کند گفت:"
قرص فشارم را بیاور، حالم خوب نیست."
ایرینا با عجله رفت و وقتی برگشت که کشیش احساس سرگیجه می کرد.
ایرینا قرص را گذاشت بین لب های او و لیوان آب را به دستش داد.
🥛
🔶کشیش قرص را بلعید و آب را تا نیمه سرکشید. پشتش را به صندلی تکیه داد . ایرینا لیوان را از او گرفت و پرسید:" به من بگو چه شده میخائیل! چرا حرف نمی زنی؟"
🔸کشیش با نوک زبان، خشکی لبهایش را زدود و گفت:" سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند."
ایرینا آهی کشید و گفت:" یا حضرت مریم!"
این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد.
🔶کشیش گفت:" البته به خیر گذشته است، آنها قبل از اینکه چیزی به سرقت ببرند؛ دستگیر شده اند."
ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد پرسید:" کی این اتفاق افتاده است؟ پروفسور از کجا باخبر شده؟"
🔶کشیش گفت:" این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آنها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و توسط پلیس دستگیر شده اند.
آنها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند."
🥛
ایرینا باقی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت:" ببین داری با خودت چع می کنی میخائیل...آن از سرقت کلیسا و کشته شدن آن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل!
مگر این کتاب چقدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟"
🔷کشیش گفت:" هرچه بود تمام شد ایرینا. به خیر گذشت. با دستگیر شدن سارقان، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو."
ایرینا پرسید:" اگر آنها همدستان دیگری داشته باشند چه؟"
🔹کشیش پاسخ داد:" نه! آنها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند.
پس نگران نباش ، به زودی برمی گردیم به سر خانه و زندگی مان."
◽️◻️◽️
ایرینا همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:" خدا خودش به خیر گرداند.
این آخر عمری چه دلشوره هایی باید داشته باشیم."
ادامه دارد..
🎚۱۶۶
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادمان باشد با آمدن زمستان ❄️
♨اجاق خاطره ها را روشن بگذاریم ♨
و دور هم چای بنوشیم☕
تا دچار سردی فاصله ها نشویم . . .
زمستان پر برکتی را براتون آرزو میکنم ❄️❄️❄️
چهارشنبهی دی ماهیتون پُرمهر ☕ 😊
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌙------------------
.
•
یک راه 🛤 میانبر و پر سرعت 💫 برای رسیدن به ...
•
.
👣| #مرد_میدان
🌱| #می_خواهم_مثل_او_باشم
❤️| #حاج_قاسم
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 📌فصل ۱۳ 🔷کشیش بعد از اینکه با پروفسور صحبت کرد، گوشی را گذاشت و همان جا کنار میز تلفن ایست
#قدّیس
🔶کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد.
فکر کرد خبری که پروفسور به او داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است؛
چه بسا اگر این اتفاق نمی افتاد ، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه ، در بیروت بمانند.
حالا می توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند.
🔷کشیش با این فکرها آرامش خود را باز یافت. احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود؛ دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است.
☎️
صدای زنگ تلفن افکار او را برید. با دستپاچگی گوشی را برداشت. فکر کرد پروفسور است، اما صدا از توی گوشی پرسید:" منزل آقای ایوانف؟"
🔸کشیش احساس کرد صدا آشناست. گفت:" بله ! بفرمایید".
صدا گفت:" شمایید پدر ایوانف؟ منم جرج. حال شما چطور است؟"
ایرینا با شتاب خود را به او رساند و آهسته پرسید:" کیست؟ پروفسور است؟"
ایرینا که به آشپزخانه برگشت، کشیش گفت:" من خوبم جرج. چه خوب شد که زنگ زدی."
جرج گفت :" نگو که منتظر تلفنم بودی؛ چون قرار نبود من به تو زنگ بزنم. تو هم که رفتی و پیدات نشد. لابد سرت حسابی گرم مطالعه ی کتاب بود؟..."
📚
🔶کشیش گفت:" من هیچوقت فراموشت نمی کنم جرج. مصاحبت با تو همیشه برایم لذت بخش بوده است."
جرج گفت:" زنگ زدم بگویم که یک جلد کتاب عالی پیدا کرده ام که به دردت می خورد. امروز عصر کجایی؟
میخواهم به نوشیدن قهوه ی تُرک دعوتت کنم ؛ آن هم در یک جای خوب که حتما" خاطرات تو را هم زنده می کند."
🔸🔸🔸
🔷کشیش گفت:" از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان فهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم.
اگر حوصله اش را داری بیا اینجا که حیاط خانه ی پسرم جای باصفایی است، یا من می آیم به باغ باصفای تو که شاخ درخت هایش پر از کتاب است."
🔹🔹🔹
جرج گفت:" نه باغ من، نه حیاط مصفای خانه ی تو ؛ می خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره های "الروشه".
گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مان تر کنیم پدر!"
😃
صدای خنده ی جرج ، لبخندی بر لبان کشیش نشاند.
گفت:" چه جمله ی زیبایی ، الحق که شاعری جرج! قبول می کنم جرج.
قرارمان امروز عصر کنار صخره های الروشه."
جرج گفت:" ساعت ۴عصر منتظرت هستیم ."
🔸کشیش گفت:" بسیار خوب، می بینمت جرج."
ادامه دارد...
🎚۱۶۷
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean