eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
Part14_تاریخ ایران خسرو معتضد.mp3
8.62M
قسمت 4⃣1⃣ *داستان اسارت ستوان‌یکم رضا محتشمی *ارتش ایران پر از جاسوس بود *اوضاع افسران ارتش شوروی *آشنایی با کتاب "دهه شوم شهریور" *مذاکرات صلح محمدعلی فروغی *در کف شیرنر خون‌خواره‌ای! *خاطره هانری کاسدی آمریکایی از ایران *سادگی مردم ایران و سوءاستفاده آلمان‌ها *آشنایی با هندی‌های ارتش انگلستان *نابودی ۵۰۰ سربازوطن‌دردشت‌آزادگان 🎧📘 @ketabkhanehmodafean
Part15_تاریخ ایران خسرو معتضد.mp3
9.44M
قسمت 5⃣1⃣ * بررسی وقایع نهضت مشروطه ایران * در قرارداد سال ۱۹۰۷ انگلستان با روسیه ایران به ۳ قسمت تقسیم شد * آشنایی با خاطرات سپهبد امیراحمدی ، اولین سپهبد ایران * سوء ظن و بدبینی رضاخان به امیراحمدی * سوار نظام در جنگ جهانی دوم بسیار مهم بود * اگر هیتلر آبادان را میگرفت سرنوشت جهان عوض میشد * ایران جزء اولین مللی در تاریخ است که پرورش اسب را شروع کرد * به رضاخان مرتب دروغ میگفتند * ماجرای کشف رمز تلگراف انگلستان مبنی بر اشغال ایران * هیچکس جرات نداشت به رضاخان هشدار بدهد 🎧📘 @ketabkhanehmodafean
Part16_تاریخ ایران خسرو معتضد.mp3
9.76M
قسمت 6⃣1⃣ * دیدار سپهبد امیراحمدی با رضاشاه * هشدار امیراحمدی درباره عواقب جنگ * آمریکا هم از متفقین حمایت میکرد * دروغگویی به رضاخان در ماجرای مانور ارتش * دو پیشنهاد امیراحمدی به رضاخان * مسخره شدن امیراحمدی توسط رضاشاه و اتهام به وی * شرکت انگلیس نفت خودمان را در زمان جنگ به ما نمی داد " آشنایی با کتاب " اهمیت استراتژیکی ایران در جنگ جهانی دوم" اثر دکتر همایون الهی * کمبود نان و خوار و بار * خودکشی" علی اکبر داور" وزیر دارایی * رضاخان گوشی برای شنیدن نداشت * سال ۲۰۳۵ انگلستان اسامی جاسوسان خود در شهریور ۱۳۲۰ را منتشر میکند 🎧📘 @ketabkhanehmodafean
ادامه دارد👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 📹 🔊 📚 🚨 تاکید در فروردین ۱۳۵۸ بر دشوار بودن حفظ انقلاب اسلامی و لزوم شناخت عمیق 🔰 با شکافتن و شناختن این انقلاب است که امکان حفظ و بخشیدن به آن پیدا خواهد شد... 📕 برشی از کتاب ✍ از 🔰با ما کتاب بخوانید👇 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍امتحانات آخر سال هم تموم شد دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود ... بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کار مشهد، بهشت من می شد شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار - راستی مهران ... رفته بودم حرم نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم فردا بعد از ظهر سخنرانی داره گل از گلم شکفت ... جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ... نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ... محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ... دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ... - چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ... بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ... نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ... مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن خیلی جا خوردم ... چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ... حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده زل زد توی صورتم ... خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ شاید به صرف قدرت تلقین چنین حس و فکری برات ایجاد شده مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای سرنگونی یک جامعه، آن‌ها را سرگرم تفریحات بدون حد و مرز کن، تا حوصله، شوق و فرصت از آن‌ها گرفته شود.🤭🚶🏻‍♂ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقد کتاب بخونیم که چند هفته بود دور بودیم ازش...📖 @میلیون‌ها 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه جایی که مونده باشم و شک تمام وجودم رو پر کرده بود ... نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ... همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل کم آورده بود با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ... تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم و اون حضور رو درک نمی کردم حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که همه چیز خط خورده بود ... حس ها هادی ها نشانه ها ... و اعتماد دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم من شکست خورده بودم .. خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت و اینکه حتی چقدر تا نمازشب یا اذان باقی مونده بود غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد مهران و دستش رو گذاشت روی شونه ام پاشو الان نمازت قضا میشه خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم گیجی از سرم پرید ... جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ... و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد مبهوت ... نشسته توی رختخواب خشکم زده بود یهو به خودم اومدم - نمازم ... و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و الله اکبر ... همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بودکی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای و تو از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم و بریدم اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم اما تو بازش کردی ... من ... گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙏 👣 وقتی روی ارتفاع راه میرم؛ - یادم میوفته که اگه پام انگشت کوچیک نداشت، چقدر حفظ تعادل برام سخت میشد. - تو وظیفه این کوچک ترین انگشتم رو منحصر به خودش در نظر گرفتی، - تا جایی که همه انگشتانم رو متصل بهم آفریدی اما این انگشتم رو تافته جدا بافته کردی و بهش ماهیچه ها و تاندون های جداگانه دادی.. - اینجوری با این عضو کوچولوی پاهام زمانیکه میدوم و بالا و پایین میپرم، ازم مراقبت میکنی تا تعادلم رو حفظ کنم و زمین نخورم. ممنونم ازت خدا...🙏 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دل توی دلم نبود دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم شاد بودم و شرمنده شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم و غرق شادی ... دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست ... هیچ منطق و فلسفه ای هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم هر چند دلم می خواست بدونم اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ... که اون جوان رو فرستاد اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم چند بار می خواستم برم صداش کنم اما نتونستم به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود اما از معرفت و احسان به دور بود ... ساعت حدود 8 شده بود ...با فاصله ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم مادرم خیلی دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد - خدایا ... اگر صلاح می دونی؟ میشه خودت صداش کنی؟ جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم دیگه چی از این واقعی تر؟ دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟ برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من عاشق شده بودم - خدایا ... هرگز ازت دست نمی کشم هر اتفاقی که بیوفته ... هر بلایی سرم بیاد ... تو فقط رهام نکن جز خودت دیگه هیچی ازت نمی خوام هیچی ... دنیای من فرق کرده بود از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم اما کوچک ترین گمان به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه من رو از خود بی خود می کرد و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی هر بار که پدرم لهم می کرد یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم تو، هم من رو ببخش ... و آرامش وجودم رو فرا می گرفت تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت و لطف خدا به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم دلم می خواست همه مثل من این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن کمد من پر شده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ... چرا؟ من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می داد پدری که به همه چیز من گیر می داد حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم ... بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که از این کارتون به اون کارتون دید دستم رو گرفت و برد پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد حمید آقاخیلی پذیرایی تون شیک شد ها اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق سعید نگذاشت ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر غریب‌الغربا ❤️ زیباترین تکرار تاریخ است...میلادت مثل کبوترها دلم کِز کرده در یادت هر چیزِ مربوط به تو...زیباست آقاجان مسجد...حسینه...علامت‌های فولادت* از هرکه پرسیدم برایم خوب روشن شد با هر امامی فرق دارد طرز امدادت خیرت به هرکس می‌رسد فرزند زهرایی نامت علی خُلقَت علی...زهراست بنیادت جان جوادت خوب حاجت داده ای آقا اعجازکرده لطف تو با شاخه شمشادت نزدیک یا دور از تو..زائر می‌شود دل‌ها ای‌دل بگو جانم رضا..تا او به‌فریادت.... * منظور از علامت،عَلَم عزادارای است. 📚 @ketabkhanehmodafean