کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍ #شهرِ_عشق #قسمت_پانزدهم 💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گری
✍ #شهرِ_عشق
#قسمت_شانزدهم
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
💠 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
💠 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
💠 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
💠 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_پانزدهم امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم زم
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_شانزدهم
سینا پرسید:
– بیشتر توی اینستاگرام فعالند انگار؟
آرش توضیحات تکمیلی داد:
– ظاهراً اینه که اینستاگرام یه نرم افزار معمولیه. حتی اوایلش مشهور بود به آلبوم عکس. غیر از این زیاد مطرح نبود.
سینا گفت:
– خوب مخی داشت این مدیر اسراییلی ِفیسبوک، تا دید فیسبوک تو ایران فیلتر شد و محبوبیتش کم شد، اینستاگرام رو خرید! فضای تخصصی عکس. چیزیم پول ندادا، یه میلیون دلار! سر سه سال، ارزش اینستاگرام ۴۹ برابر شد! تو روحش!
آرش ادامه داد:
– که الان با سیاست گذاری های کلان و پشت پرده این غول آمریکایی، ماهیت شبکه اینستاگرام از شبکه اشتراک عکس چی شد؟
سینا سری به تاسف تکون داد و زمزمه وار گفت:
– شبکه بزرگ کاریابی زنان!
آرش رو به سینا کرد و نفس عمیقی کشید:
-مخصوصا که فیسبوک فیلتر هم شده بود، اینستا شد یه محیط دیگه، یعنی این نرم افزار تبدیل شد به یک فیسبوک دوم!
شهاب خیره به صفحه ی مانیتور آرام آرام لب زد:
– البته الان بعضیا تو صفحاتشون با انتشار تصاویر و متنهای سیاسی و اجتماعی از این نرم افزار به عنوان یه رسانه استفاده میکنن. اوایل به دلیل اینکه مثل توییتر و فیسبوک قابلیت موج آفرینی های سیاسی رو نداشته، هیچ وقت حتی سایه ی فیلترینگ روش نیفتاده…
امیر گفت:
– البته موضوع فیلترینگ هوشمند صفحات مبتذل مطرح بوده و گاهی اجرایی شده… فیلترینگ بر اساس ارزیابی تصاویر و متنهاشون!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_شــــانــزدهـم
✍درد شدید شده بودگاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین آخر، صدای بچه ها در اومد زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین بستری شدم جواب آزمایش که اومد، سرطان بود زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود زده بود به کبد هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود شورا تشکیل شد گفتن باید برگردم یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت وقتی بهم گفتن بهم ریختم مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد گریه ام گرفت به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟
حاجی هم گریه اش گرفته بودپدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم از بیمارستان زدم بیرون با اون حال رفتم حرم به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم درد داشتم دلم سوخته بود غریب و تنها بودم زدم زیر گریه آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم تو رو خدا منو بیرون نکنید بگید منو بیرون نکنن اشک می ریختم و التماس می کردم
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد دیگه آب هم نمی تونستم بخورم حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند لب های تشنه کودکان حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن با همه چیز کنار میومدم تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و داره با همون سرعت قبل برمی گرده دلم خیلی سوخته بود این همه راه و تلاش حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی..
#ادامه_دارد
👈نویسنده:شهیدسید طاهاایمانی
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـانزدهم
✍شماره ردو بدل می کنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه خوب مچ شده ام .
+میگم پانی جون شانست زده ها که خوردی به پست کیان ! وگرنه عمرا تو این دانشگاه دره پیت شما آدم حسابی پیدا نمیشه که
_چطور ؟
+حالا یه مدت که بری و بیای لم بچه هاش دست خودت میاد! فوق العاده خشک و تعصبی و مدل حراستین
شانه بالا می اندازم و کمی از برش کیک نسکافه ایم را می خورم .
_هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟
کیان روبه دخترها می پرسد :
+بله بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟
رویا می خندد و چال کوچکی روی لپ تپلش می افتد .
_فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا
+آنالیز نکن ، فقط می خوام مثل دفعه ی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا !
_دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمی کنم
+آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه !
توی سر و کله ی هم می کوبند که آذر می گوید :
_بالاخره برگشت ، طبق معمول !
رد نگاهش را می گیرم و می رسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم بر می دارد ،کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد می زنند که مارک اند و خدا تومن می ارزند .
کنار نریمان می ایستد و در جواب نق زدن های بچه ها فقط می گوید :
_می دونید که ، من آدم یجا موندن نیستم !
آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ می دهد :
+پس چرا همیشه بر می گردی سرجای اولت ؟
_فکر می کنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟
+ برو بابا بیکارم مگه
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها
+هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده
پارسا دست هایش را بالا می برد و می گوید :
_من درخواست ویدئو چک دارم بچه ها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟!
آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند می زند !
دو چشم تیز آبی اش که من را به یاد بچه گربه های روی پشت بام خانه ی آقاجون می اندازد ، خیره می شود روی من ...
می ترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشه ای نگاهش می زند ...
طوری بدون ملاحظه خیره می شود که بجای او من معذب می شوم! خوشتیپ تر و جذاب تر از پسرهای جمع است
بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده ... دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا
هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
+هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه
_کی؟
+پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته
_چه فازایی؟تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد !
+اگه هنوز هیچی نشده من کل پته ی بچه ها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون .
نفسم را فوت می کنم و سری تکان می دهم موبایلم زنگ می خورد ، باباست نمی توانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت می کنم .سرم را که بلند می کنم دوباره درگیر چشم های مخملی رو به رو می شوم ...
این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده ..
+خب ، کسی نمی خواد این خانوم زیبا رو معرفی کنه ؟
کیان دهان باز می کند اما باز این آذر است که پیش دستی می کند :
+دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی
لحنش بی شباهت به تحقیر نیست می گویم :هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه
+غیر از اینه مگه ؟
_من تا ده سالگی تهران بودم
+مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم
_ولی شهرری بزرگ شدی
با این حرف پارسا همه می زنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار می دهد و می گوید :
+تهرانه بهرحال !
_ولی هلند نیست
+خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری
پارسا چنان بی هوا روی میز می کوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند می شود و فرو می افتد
👈نویسنده:الهام تیموری
📚
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_شانزدهم
✍فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا!
بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته،با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!فرنوش رو داریم می بریم پیش دکترش
_چرا؟بدتر شده؟
_نه تو دلواپس نشو بیخودی.یکم تب داره نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش،ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا!گفتم به خودت بگم
_ترس؟
_بگذریم حالا....ریحانه جونم فقط ببخشید،که نشد باشم تو لحظه های قشنگت
_این چه حرفیه،بچه واجب تره.مراقبش باش
_فدای تو عروس مهربون،خوشبخت بشی عزیزم
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟
_بله...
_نمیاد نه؟
نگاهش کرد،این رویا بود یا کابوس؟!بین زمین و آسمان دست و پا می زد.بعد ترها جای فریبا می بود یا ...
با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی،لحظه ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود،دقیقا چیزی مثل بغض خودش!
_بچه خوبه؟!
_آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید؛ارشیا انگار امضای بند نانوشته ی آخر را شفاهی می خواست!
_قول و قرارمون که یادت می مونه،نه؟
دوباره و سه باره از هم فرو پاشید،به چهره ی دلواپس خانم جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد دانست باید تردیدها را پس و پیش کند!سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشت های گره خورده اش چکیده را کسی ندیده باشد ..
دست های چروک خورده ی زری خانوم دست سردش را گرفت.
_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت
_نباید با وکیلش قرار میذاشتم،ارشیا ناراحته ازم میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.
_حرفش بی حساب نیست
_نیست که دلم آشوب شده،اما باید می فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟من زنشم!اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم
_پرسیدی و نگفت؟
چه سوال سختی بود!در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود نه او می پرسید و نه ارشیا
_نه
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟
_شما که نمی دونید حاج خانوم،اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...
_حق داره مادر،یه چیزایی خانم جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش،ندیده و نشناخته نیستم که.
شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه!لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی از دلش در بیار مرد جماعت،موم دست زنه اگه زن
هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط،اما بغضی که هدیه ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می آورد برای سر وا کردن!ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
#ادامه_دارد
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـانـزدهـم
✍عید نوروز قرار بود بریم مشهد حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد
دل توی دلم نبود جونم بود و جونش تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم
سرم رو می گذاشتم روی پاش چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن
- از اون هیکلت خجالت بکش 13، 14 سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم رنگ دیگه ای داشت
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی ... هدیه خدا
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می کردم چیزهایی در چشم من زیبا شده بود. که دیگران نمی دیدند و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده پدرم، شبرو بود ... ایام سفر سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح می زدیم به دل جاده
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود عاشق شب های جاده بودم. سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم
توی راه ... توی ماشین چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم
نماز صبح هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم و از توی آینه ... عقب به من نگاه می کرد
دیگه دل توی دلم نبود یه حسی بهم می گفت محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد اصلا نفهمیدم چی خوندم
هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم همین طور نشسته توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم
- ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که تو که دیگه بچه نیستی باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼