کتابخانهمدافعانحریمولایت
♨️ #نقد_کتاب
📚 رمان:#تب_مژگان
✍ نویسنده:#محمدرضا_حدادپور جهرمی
معرفی:
بیان مفاسد با وضوح بسیار که هیچ ضرورتی ندارد و فقط ذهن مخاطب را به تصویرسازی می اندازند.
نویسنده!تنها نویسندهی آن چه شنیده است میباشد،
🔴نه هنری در تغییر و تنظیم محتوا به خرج میدهد
و
🔴نه دغدغهای برای بیان درست و به جای حقایق دارد؛
🔴گزارشی که انگار موظف است آن را به سمع و نظر خواننده برساند؛
🔸حالا چقدر از این گزارش باید ییان شود؟
🔸چگونه بیان شود؟
🔸چرا بیان شود؟
و
🔸می خواهیم به خواننده چه چیزی را منتقل کنیم؟
اصلا مدنظر گرفته نشده است و این باعث شده که آسیب جدی به ذهن مخاطب وارد می شود.
✔️شاید بزرگترین منفعت این گزارش ها این باشد که مردم در جریان دسیسه های دشمن قرار می گیرند و قدر و منزلت کشور 🇮🇷و سربازانش را بیشتر می دانند .
اما حتی نویسنده✍ خودش را موظف نمی داند که چرایی این همه دشمنی با ایران اسلامی و استفاده از خود مردم ایران برای زمین زدن انقلاب را درست تبیین کند.
و اما بیان مسائل جنسی در کتاب……..
کسی با صحبت در مورد مسائل جنسی آن هم در چهارچوب خودش بحثی ندارد.
بحث سر این است که در این رمان مرتبا صحنه های خیلی بد جنسی را توضیح می دهد؛
🔖زمانی که به لحظات حساسش می رسد چند تا نقطه... می گذارد و می گوید:
ببخشید بیشتر نمی توانم بگویم🤨.
و
ذهن جوان و نوجوان ادامه مطلب را به بدترین وجه ممکن می سازد …
یکی از مشکلات این رمان همین است.
اما آیا بیان ریز جزییات درست است؟🤔
✅قطعا خداوند در قرآن این گونه داستان نمی گوید و پردهی حیا را نمی درد.
دوستانی که استناد به قرآن کردهاند ...
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهلم 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان مان
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
آن ها که به وضعیت زندگی و نیازهای کودک و نوجوان امروزی آگاهی دارند، می دانند که کتاب امن ترین پناهگاه کودک و نوجوان است.
اهمیت کتاب وقتی روشن تر می شود که بدانیم اگر عشق به مطالعه از کودکی در انسان پدید نیاید
و مطالعه به یک نیاز معنوی درزندگی او تبدیل نشود،
ذهن او در جوانی تهی خواهد بود
و آن وقت است که سادگی و بی تجربگی جوانی، راه را برای نفوذ بدی ها باز می کند
و گوشه های زشت طبیعت انسان آشکار می شود.
#ادبیات_کودک_و_نوجوان
👶📚👧
@ketabkhanehmodafean
#قصه_کودک
#شجـــاع_مثل_امام_رضا علیه السلام
شجاعت یعنی چی؟
بچه ها به نظر شما امام رضا هم شجاع بوده؟😊
👶🎧👧
@ketabkhanehmodafean
شجاع مثل امام رضا ع.mp3
10.5M
#قصه_کودک
#شجاع_مثل_امام_رضا علیه السلام
☀️ایامولادت امام رضا”علیه السلام”
نویسنده؛ سیده حاتمه سیدزاده 🖋
قصه گو؛ نرگس خانم(۱٠ساله) 🎤
تدوینوصداگذاری؛ پارساکمالی 🎧
طرح گرافیکی؛ زهرا عزیزیان 🎨
👧🎧👶
@ketabkhanehmodafean
دور دنیا در هشتاد روز فایل سیزدهم.m4a
6.93M
#داستان_صوتی 👂📖👆
#نوجوان
عنوان: #دور_دنیا_در_هشتاد_روز
1⃣قسمت سیزدهم
📝 نویسنده: ژول ورن
📕📗📘
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_نوجوان
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
دور_دنیا_در_هشتاد_روز_فایل_چهاردهم(1).m4a
4.93M
#داستان_صوتی 👂📖👆
#نوجوان
عنوان: #دور_دنیا_در_هشتاد_روز
1⃣قسمت چهاردهم
📝 نویسنده: ژول ورن
📕📗📘
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_نوجوان
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
سلام و صدسلام.😊✋
امروز در تقویم ما، یک روز مهم و قشنگه!
یک روز مهم برای:
همه ی بچه های کتاب دوست و کتابخون؛📖
مامانها و باباهای کتابخون؛📕
کتابداران کودک؛📒
نویسندگان کودک؛📗
ناشران کتاب کودک؛📘
مترجمان و تصویرگران کتاب کودک؛📙
.
پس این روز رو به همه ی شما تبریک می گیم!😊❤️💐
همه ی اون هایی که عاااشق ادبیات کودک و نوجوان هستند
و
در دنیای رنگی رنگی و بزرگش غرق میشن
و
کیف می کنن، خوب میدونن که ادبیات کودک و نوجوان، یعنی زندگی!
یک زندگی شاد، پرانرژی، آرام و هدفمند!
خوشحالیم که حدود دو ساله در این عرصه به شما بچه های نازنین، خدمت رسانی می کنیم.☺️
.
به امید روزی که همه ی کتاب های بچه ها خوندنی و خوب باشه
و همه ی بچه های دنیا، یه عالمه کتاب خوندنی و خوب داشته باشن!😍
#روز_ادبیات_کودک_و_نوجوان
#مهدی_آذریزدی
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
#ادبیات_کودک_و_نوجوان
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
👶📚👧
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_بازوی_تربیت
اینم یه بازی ساده و هیجانی برای کودکان دلبندتون😊
شماهم میتونید این بازی رو انجام بدید🙃
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
📚😍
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_یکم 💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
اگر زِ گرمیِ ما دشتِ سیستان گرم است
اگر خلیج و خزر یا که سیرجان گرم است
که پشت خاکم از این خاکِ آستان گرم است
هزار شُکر تو هستی که پشتمان گرم است
چه غم که سید ما سیدی خراسانیست
و این فلات پُر از قاسمِ سلیمانیست
بگو به بانگِ مگس این عقابِ الوند است
که این دیار پر از قلهی دماوند است
بگو به آلِ سعود و یهود بازنده است
رضاست آنکه بر این خاک سایه افکندهاست.
#امام_رضا (علیه السلام )
#ایام_ولادت
#آقامونه
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#حافظه 🔸️قسمت چهارم ✔اصل سوم: تنفس عمیق صحیح تا به حال چقدر مورد تنفس عمیق شنیدهاید؟!
#حافظه
🔸️قسمت پنجم
چند نکته و راهکار جالب:
تا به حال شده برای به یاد آوردن جمله با خود درگیر شوید و بگویید نوک زبونم بودا... میدانید راهکار این که آن را به یاد آورید، چقدر ساده است؟!😕
کافیست در همان لحظه تنها همین چهار کار را انجام دهید:
✔ برای چند دقیقه اصلا به آن موضوع فکر نکنید
✔ حواستان را پرت کنید و به روی موضوع دیگری تمرکز کنید
✔ چند نفس عمیق بکشید
✔ دوباره سعی کنید آن را به خاطر آورید
مطمئن باشید جواب میدهد؛ کافی است امتحانش کنید.
این روش، همان راه مقابله با قانون مورفی است.✌🏻
میدانید قانون مورفی چیست؟!🤔
زمانیکه یک تکه نان برشته در دستانتان گرفته و بر روی آن عسل مالیدهاید، ناگهان از دستتان به زمین میافتد؛ و دقیقا در همان طرفی میافتد که عسل روی آن است!😑
یا زمانی که موقع انتخاب واحد دانشگاهمان میشد، دقیقا در همان لحظه، شبکه مخابراتی از کار میافتاد.😁
یا یک وسیله در خانه همیشه مقابل چشممان است، اما زمانی که به آن نیاز داریم، غیبش میزند...😞
این راهکار را برای مواردی مثل قوانین مورفی هم امتحان کنید. جواب های جالبی خواهید گرفت...
آیا میدانید ۱+۱ چند میشود؟🙄
همیشه، جواب این سوال ۲ نمیشود!
ذهن انسان از دو نیمکره چپ و راست تشکیل شده است.
نیمکره راست، مسوول هنر، موسیقی، ریتم، تندخوانی، شناخت رنگ و مهمتر از همه، خلاقیت و نوآوری است و نیم کره چپ، در مورد ریاضیات و منطق عمل می کند.👌🏻
نیمکره چپ ما معمولاً در دوران تحصیل با محاسبات ریاضی و حفظیات، فعال شده است؛ اما آنچه که ما را برای رسیدن به کمال یاری میکند نیمکره راست مغز ماست.😇
نیمکره چپ در ۸۵ درصد از افراد جهان نیمکره غالب است و در ۱۵ درصد از افراد جهان نیم کره راست غالب است.😬
اما زمانی که دو نیمکره با هم کار کنند چه؟
یعنی ۱+۱ چند میشود؟
در اینجا ۲=۱+۱ نیست؛ ۵=۱+۱ میشود، چطور؟🤓
زمانی که هر دو نیمکره ذهن با هم کار کنند، توانایی مغز، تا پنج برابر افزایش پیدا خواهد کرد.🧐
🔷️🔸️تمامی تمرینهایی که برای تمرکز و تقویت حافظه ارائه شد موجب فعال تر شدن نیمکره راست مغزتان خواهد شد.😉
ادامه داره... :)
#نکات_کتابخوانی
#بیسوادی
🌸با ما همراه باشید👇🏻
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_دوم 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکا
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean