eitaa logo
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
165 دنبال‌کننده
934 عکس
14 ویدیو
10 فایل
این جا محلی برای امانت کتاب های ماست🍃 ادمین ثبت امانات📚 @Ya_ghafar ادمین مشاوره کتاب📚 @m_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
  راز کانال کمیل» روایت پنج روز مقاومت رزمندگان گردان کمیل، در کانال دوم فکه است که به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم هادی تدوین شده است. : @zahrabadri @ketabkhanemadarane
  علمدار زندگینامه و خاطراتی از سردار شهید سید مجتبی علمدار است. 📚📖📚📖 در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشته‌های فنی رفت. سال ۱۳۶۱ در هنرستان شهید خیری مقدم در رشته اتومکانیک مشغول به تحصیل شد. از همان روزهای اولِ تحصیل تلاش کرد تا به جبهه اعزام شود. اما هر بار که مراجعه می‌کرد بی‌نتیجه بود. سن و سال مجتبی کم بود. برای همین موافقت نمی‌کردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقان‌زاده با او آشنا شدم. جوانی پر شور و نشاط و بسیار دوست‌داشتنی بود. بعد از مدتی به همراه چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه، رفتیم محل اعزام نیرو و ثبت نام کردیم. : @zahrabadri @ketabkhanemadarane
زندگی‌نامه داستانی و خاطرات شهید مهدی خندان. 📖📚📚📚📖 در بخشی از می‌خوانیم: مهدی در خانواده ای متولد شد که مادر، مدرس قرآن و پدرش کارگری رنج کشیده بود. وی با آمدنش شور و نشاط و برکت خاصی به خانه امامقلی خندان هدیه آورد…. شهید خندان پس از گذراندن دوران طفولیت در مهرماه سال 1347 به دبستان رفت، دوره ابتدایی را در سال 1352 به پایان برد و برای ادامه تحصیلات وارد مدرسه ی راهنمایی (نارون) شد. مهدی در کنار تحصیل به کار نیز اشتغال داشت و کمک خرج و نان آور خانواده بود. این تربیت دو بعدی – تحصیل توام با کار – از او نوجوانی پخته و متکی به نفس ساخته بود. در پایان خرداد ماه سال 1355 ، مهدی دوره تحصیلات راهنمایی را پشت سر گذاشته و اکنون آماده بود تا وارد دبیرستان شود. وی می خواست تحصیلات خود را در رشته ی مکانیک ادامه دهد، اما نزدیکترین هنرستان صنعتی با روستایشان کیلومتر ها فاصله داشت . از طرفی فقر مالی خانواده به او اجازه نمی داد که خانه ای در شهر اجاره کند… : @zahrabadri @ketabkhanemadarane
این کتاب شامل چهل روایت از دلدادگی شهدا به امام زمان (عج) می باشد. 📖📚📖📚 شیرعلی زمین کشاورزی داشت. ذاکر اهل بیت (ع) بود. شاعر بود و در وصف اهل بیت (ع) شعر می‌سرود. زندگی او ادامه داشت تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. او از کسانی بود که عشق به مولایش امام زمان (عج) در جانش ریشه دوانده بود. برای همین قسمتی از زمین‌هایش را به ساخت مسجدالمهدی (عج) اختصاص داد. درباره‌ی او ماجراهای زیادی نقل می‌کنند. او از کسانی است که ارتباط عجیبی با مولایش داشت. از اتفاقاتی صحبت می‌کرد که کمتر از دیگران شنیده می‌شد! با شروع جنگ زندگی را رها کرد و راهی جبهه‌ها شد. آخرین باری که برگشت در کنار کتابخانه‌ی مسجد برای خود قبری کند! گفت: «من را اینجا دفن کنید!» برخی به او اعتراض کردند که این چه کاری است که انجام می‌دهی؟ اما او با جدیت می‌گفت از این عملیات برنمی‌گردم! دیگری گفت: «این قبر که برای قامت رعنای شما کوچک است!» شیرعلی هم جواب داد:‌ «نه، اندازه است.» عجیب بود که وقتی پیکر پاک او را آوردند سر در بدن نداشت! برای همین دقیقاً به اندازه‌ی قبرش بود! : @zahrabadri @ketabkhanemadarane
«غریب قریب» زندگینامه مهاجر افغانی شهید رجب غلامی است. 📖📚📖📚 روزی که برای اولین بار برای کار در مرغداری نزد من آمد، جثّه‌ای ضعیف و خیلی لاغر داشت که حتی نمی‌توانست یک کیسه خوراک را به تنهایی بار فرغون کند و به داخل سالن ببرد. من بیشتر وقت‌ها کمکش می‌کردم تا مبادا اذیت شود. چون پسری بسیار صادق و رو راست و در عین حال سالم بود. امتحانش کردم. به او اعتماد کامل پیدا کردم. دستش پاک بود. سعی کردم به هر نحوی شده رجب را نزد خودم نگه دارم. هر چند آن زمان، من به همراه خانواده در همان مرغداری که با فاصله کمی از شهر قرار داشت زندگی می‌کردیم. اتاقی را برای رجب در نظر گرفتم. روزها گذشت تا اینکه بعد از مدتی، من همراه خانواده از مرغداری به شهر نقل مکان کردم و مجبور شدم رجب را تنها بگذارم. من بیشتر روزها و حتی شب‌ها تا دیر وقت همراهش بودم تا مبادا از تنهایی بترسد، چون او سن و سالی نداشت. ولی بعد از مدتی برایش عادی شد. او توانست با تنهایی و آن شرایط کنار بیاید. بیشتر وقت‌ها می‌دیدمش که پای پیاده و گاهی با دوچرخه، مسیر مرغداری تا شهر را طی می‌کرد تا در نماز جماعت و حتی روزهای جمعه در نمازجمعه شرکت کند. آموزش موتور سواری و خرید آن برای رجب، از زمانی جدی شد که رجب، یک روز داخل سالن مرغداری یک سوسمار (بزمجه‌ای) را دید که خودش را به در و دیوار و قفسه‌ها می‌زند و همین باعث ترس رجب شده بود. : @zahrabadri @ketabkhanemadarane
شب چهلم،زندگی عجیب و پرفراز و نشیب غلامرضا عالی از جانبازان انقلاب اسلامی را از زبان خود، خانواده و همسر ش روایت می‌کند . این کتاب با ماجرای مفقود شدن غلامرضا در ۲۱ بهمن ماه سال ۵۷ شروع می‌شود و در ادامه ماجرای ظن و گمان خانواده وی مبنی‌بر شهادتش و حتی برگزاری مراسم ختم و چهلمین روز درگذشت وی به عنوان شهید گمنام را روایت می‌کند. : @zahrabadri @ketabkhanemadarane
کتاب «تا شهادت: چهل روایت از آنها که توبه کرده و راه حق را پیمودند و با شهادت رفتند» با روایت از جناب حر، بزرگ ترین تواب روز عاشورا، شروع شده و تا شهدایی که در این اواخر به جرگه خوبان پیوسته اند پرداخته شده است. : @zahrabadri @ketabkhanemadarane
کتاب مسیر دلدادگی اثری با موضوع یادداشت‌های ادبی و عارفانه از شهدا است. 📚📖📚📖 پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی : @zahrabadri @ketabkhanemadarane
کتاب یک دل یک دریا خاطرات فرمانده شهید داوود دانایی. 📖📚📖📚 رفته بودم بازار جایی که موتور سیکلت دست دوم خرید و فروش می کردند. می خواستم یک یاماها بخرم . داوود را دیدم . موتورش را آورده بود برای فروش .رفتم پیشش و سلام کردم . گفت : اینجا چه می کنی قاسم ؟ گفتم: موتور می خواهم .گفت:خب این هم موتور هر چقدر می خوای برش دار. گفتم : نه داوود ، این هونداست . من یاماها می خواهم ... : @zahrabadri @ketabkhanemadarane
(‏72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر) 📖📚📖📚 هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد. آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت! جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند! پیر مرشدی در محل بود که همیشه ذکر امیرالمومنین (ع) برلب داشت. آن روز قبل از ظهر به جلوی خانه ما آمد. مادر بیصبرانه گریه میکرد. مرشد جلو آمد و به مادر ما گفت: من دعا کردم. برات عمر بچه ات را گرفتهام! بچه را شیر بده! چه کسی باور میکرد بچه مرده زنده شده باشد. مادر بچه را به زیر سینه گرفت. لحظاتی بعد لبهای بچه تکان خورد و... مصطفی اینگونه دوباره متولد شد. سالها بعد به قم رفت و طلبه شد. روزهای آخر هفته را به کارخانه گچ میرفت. کار میکرد. پولی که به دست میآورد به دیگران کمک میکرد. هر هفته سه شنبه ها پیاده به سمت جمکران میرفت. عاشق بود. خودش را وقف اسلام کرده بود. در ایام تبلیغ به سمت یاسوج میرفت و فعالیت میکرد. جمعی از طلبه ها را با خود همراه کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه یاسوج شد. از منطقه ای عبور میکردند که در کمین اشرار گرفتار شدند. همگی مسلح اطراف جاده را گرفته بودند. : @zahrabadri @ketabkhanemadarane