#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#خداحافظ_دنیا
#انتشارات_شهید_کاظمی
#مصیب_معصومیان
#معرفی
روایت زندگی شهید مدافع حرم محمد شالیکار
📖📚
گزیده متن:
حاجمحمد به نقطهای رسیده بود که سکوتش لبریز فریاد بود. نگاهش آتشفشان احساسات و عاشقانهها شده بود. من تا مدتها نمیدانستم که حاجمحمد وضعیت مالی خوبی دارد. فکر میکردم او هم مثل خیلی از پاسدارهای بازنشسته است و چرتکۀ زندگی خودش را میاندازد. دو عملیات را باهم بودیم. گل سرسبد جمع بود. ثابتقدم و مصر بود. در عملیات اول نشد که وارد شویم و مجبور به عقبنشینی شدیم. سرمای شدیدی حاکم بود و بارانی هشتساعته همۀ ارکان کار ما را متزلزل کرده بود. لرزۀ سرما به جان نیروها افتاده بود؛ اما او نمیلرزید. خودم هم از آنها بودم که از سرما میلرزیدم، اما حاجمحمد را که دیدم انگار روی آتش ایستاده بود. به روی خودش نمیآورد. حتی به من گفت: «مفید! اصلا نگران نباش؛ ما پای قولی که دادیم ایستادهایم. به هیچ وجه به فرماندهی نه نگید. ما میتونیم.» نمیتوانستم لرزشم را کنترل کنم. سرما به عمق بدنمان نفوذ کرده بود. بیاختیار شده بودیم. نمیشد دندانهایی را که از لرزه به هم میخوردند کنترل کرد. هشت ساعت زیر باران و در آن سرما زمان کمی نیست. یاد والفجر8، یاد غواصهای شب عملیات افتاده بودم. اسلحه دستم بود. خواستم ببینم میتوانم ماشه را بکشم و شلیک کنم، دیدم نمیشود! سبابهام حرکت نمیکرد. همهچیز یخ زده بود! اشارهها هم یخ زده بودند! تا اینکه دستور آمد به موقعیت شب برگردید!
#امانت_دهنده
@Zmeraji1
@ketabkhanemadarane