جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برش اول از کتاب تاریخ استعمار
من ازدواج نمی کنم
سرنوشت چنین رقم زده شده بود تا کاری را که مردانی مانند هنری هفتم و هشتم نتوانسته بودند انجام دهند زنی به نام الیزابت به نتیجه برساند؛ رقابت سرسختانه با اسپانیا برای دست یافتن به مستعمرات.
با مرگ هنری هشتم، دخترش «الیزابت» فرمانروای انگلستان شد. پیش از این هنری، مادر الیزابت را گردن زده بود. مدتی بعد همسر جدیدش، کاترین هروارد، را هم گردن زد. همین حوادث کافی بود تا الیزابت در هشت سالگی تصمیمش را بگیرد: «من هیچ وقت ازدواج نخواهم کرد.» الیزابت تا آخر عمر حرفش را پس نگرفت. او مجرد باقی ماند و این تصمیم تا پایان عمرش تأثیرات زیادی را بر سیاست انگلستان و اروپا به جا گذاشت.
ازدواج او با هریک از پادشاهان اروپایی، انگلستان را به متحدان کشورها تبدیل می کرد و حتی ممکن بود انگلستان تحت تسلط آن کشورها قرار گیرد.
به همین علت در مدت بیست و پنج سال سیاستمداران کشورهای مختلف به دنبال ازدواج با الیزابت بودند یکی از سفیران کشورهای اروپایی گفته بود: «ما دوازده سفیر بودیم که برای خواستگاری از ملکه رقابت می کردیم. در این میان دوک هولشتاین برای خواستگاری از ملکه برای پادشاه دانمارک از راه رسید و بعد دوک فنلاند به عنوان نماینده پادشاه سوئد وارد شد تا الیزابت را خواستگاری کند. دوک فنلاند مخصوصا از سفیر امپراتور آلمان خشمگین بود و تهدید می کرد که او را خواهد کشت و الیزابت می ترسید آن ها در حضور او همدیگر را سر ببرند.»
هنگامی که در سال ۱۵۵۹ میلادی، فیلیپ دوم، پادشاه قدرتمند اسپانیا، از او خواستگاری کرد الیزابت جواب منفی داد مبادا این ازدواج بهانه ای برای تسلط اسپانیا بر انگلستان شود. اما وقتی شارل نهم، پادشاه فرانسه، به او پیشنهاد ازدواج داد الیزابت به سرعت این پیشنهاد را رد نکرد؛ چون در این زمان باید روابط فرانسه و انگلستان در وضعیت آرام و بدون تنش قرار می گرفت. الیزابت خواستگار فرانسوی را در بلاتکلیفی نگه داشته بود و سفیر فرانسه شکایت می کرد که:«دنیا در شش روز آفریده شده است، در صورتی که ملکه هشتاد روز را در تفکر گذرانده و هنوز تصمیمی نگرفته است.»
چند سال بعد دوباره سیاست خارجی انگلستان در وضعیتی قرار گرفت که باید فرانسوی ها را آرام می کردند؛ حالا الیزابت ابراز تمایل می کرد که با یک فرانسوی ازدواج کند. او اکنون سی و هفت سال داشت و خواستگارش پسر پادشاه فرانسه، شانزده ساله بود!
مذاکرات پنج سال طول کشید تا اینکه خواستگار جوان را در بیست و یک سالگی به لندن دعوت کردند؛اما الیزابت قرار نبود به این آسانی ها تن به ازدواج دهد؛به همین علت فرزند پادشاه فرانسه را پنج سال دیگر هم در لندن معطل کرد و بالاخره پس از ده سال به او جواب منفی داد!
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_یکم
#سرگذشت_استعمار
#مهدی_میر_کیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برش دوم از کتاب تاریخ استعمار
«فرانسیس دریک» یک دزد دریایی انگلیسی بود. کشتی او «گوزن طلایی» نام داشت که روی آبهای اقیانوس اطلس به کشتی های تجاری حمله می کرد، تمام دریانوردان را می کشت و ثروت آنها را به یغما می برد.
«گوزن طلایی» در یکی از روزهای ۱۵۸۶میلادی روی آبهای اقیانوس با یک کشتی اسپانیایی روبرو شد.
پرچم اسپانیا که بر فراز کشتی در اهتزاز بود و حرکت آن از غرب به شرق، اشتهای سرقت فرانسیس دریک را چند برابر کرد. این کشتی به احتمال قوی از آمریکا می آمد و حتماً اندوخته گرانبها را حمل می کرد.
«دریک» دستور حمله را صادر کرد. توپ های گوزن طلایی به غرش درآمدند. در مقابل کشتی اسپانیایی هم دفاع از خود را آغاز کرد، توپ های اسپانیایی هم به طرف گوزن طلایی شروع به شلیک کردند؛ اما پیروزی با دزد دریایی باتجربه انگلیسی بود. انگلیسی ها به کشتی اسپانیایی ریختند و تک تک ملوانان آن را از دم تیغ گذراندند.
هنگامی که دریک وارد انبار کشتی شد چیزی را که می دید باور نمی کرد؛ صندوق های بزرگ چوبی که پر از جواهرات و طلا بودند. این ها همان طلاهایی بودند که اسپانیایی ها از «آتاهوالپا» پادشاه اینکاها گرفته بودند تا او را نکشند. آتاهوالپا اتاق بزرگی را تا سقف پر از طلا کرده بود. اسپانیایی ها طلاها را گرفتند و آتاهوالپا را اعدام کردند. اکنون طلاها در اختیار دریک بود. دزد دریایی در آستانه دیوانگی قرار داشت. باورش نمیشد در یک حمله این اندازه طلا نصیبش شود. حتی فکرش را هم نمی کرد که یک روز بتواند این همه طلا را یکجا ببیند.
فرانسیس دریک با این همه طلا باید چکار می کرد؟
تمام آن ها را باید در بازار می فروخت و بقیه عمر را با تفریح و خوشی می گذراند؟ چند تاجر میتوانستند این طلاها را از او بخرند؟ آیا در تمام انگلستان چنین ثروتی پیدا میشد؟
دریک تصمیم دیگری گرفت.او بادبان های گوزن طلایی را افراشته کرد و به طرف انگلستان به راه افتاد. در ساحل، پیکی را به دربار ملکه الیزابت فرستاد و دربرابر چشم های حیرت زده همراهانش به او اطلاع داد که بزرگترین محموله طلا را از اسپانیایی ها دزدیده است و می خواهد آن را به ملکه تقدیم کند.
ملکه انگلستان این ثروت افسانه ای را از یک دزد تحویل گرفت و لقب «دریاسالار» را به او اعطا کرد. دریک مرد خشنی که سالها روی اقیانوس سرگردان بود و در جزیره های دوردست مخفی میشد، اکنون یکی از نزدیک ترین افراد به ملکه انگلستان بود. اما ملکه الیزابت با رسیدن به این طلاها به سرمایه ای که در انتظارش بود دست یافت. او برای حرکت دادن کشتی های انگلستان به سمت مشرق و رقابت با تاجران هلندی و فرانسوی در هندوستان به پول احتیاج داشت و اکنون این پول در اختیارش بود.
طلاهایی که دریک دزدیده بود به سرمایه تشکیل «کمپانی هند شرقی» تبدیل شد؛شرکتی که انگلستان با بهره بردن از آن توانست بر هندوستان مسلط شود و به رقابت با کشورهای اروپایی در نقاط دیگری از مشرق زمین مشغول شود.
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_یکم
#سرگذشت_استعمار
#مهدی_میر_کیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برش سوم از کتاب تاریخ استعمار
پادشاه اسپانیا وقتی خبر دزدیده شدن طلاهای آتاهوالپا را شنید چنان خشمگین شد که به سرعت دستور داد ارتش اسپانیا برای جنگ با انگلستان آماده شود؛ او باید کشتی های انگلیسی را نابود می کرد؛سربازانش را در سواحل انگلستان پیاده می کرد، ملکه را به اسارت می گرفت و به طلاهایی که دریانوردانش از دست داده بودند می رسید.
پادشاه اسپانیا حتی دستور داد کشتی های جنگی هم که در سواحل آمریکا بودند به اسپانیا برگردند تا در این جنگ دریایی شرکت کنند.
نیروی دریایی اسپانیا به طرف انگلستان به راه افتاد اما هنوز چیزی از آغاز حرکت نگذشته بود که طوفان سهمگینی آغاز شد. طوفانی که بسیاری از دریانوردان اسپانیایی تا آن روز به چشم ندیده بودند.
طوفان کشتی های اسپانیایی را درهم کوبید و سربازان را در دریا غرق کرد. کشتی های باقیمانده اسیر کشتی های انگلیسی شدند که پس از طوفان به طرف آنان آمدند و آن ها را در حلقه گرفتند.
بخش عظیمی از نیروهای دریایی اسپانیا در این جنگ نابود شد. اکنون مانعی بر سر راه انگلیسی ها نبود تا در کنار عزیمت به شرق، کشتی هایشان به طرف غرب هم روانه شوند و به سواحل آمریکا برسند.
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_یکم
#سرگذشت_استعمار
#مهدی_میر_کیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برش چهارم از کتاب تاریخ استعمار
انگلیسی ها نخست به کالیفرنیا دست یافتندپس از آن مناطقی را کشف کردند که آن را «ویرجینیا» نامیدند. «ویرجین»
یعنی دختری که ازدواج نکرده بود و چون ملکه الیزابت ازدواج نکرده بوداین منطقه به افتخار او «ویرجینیا» نامیده شد.
جانشین ملکه الیزابت، جیمز اول بود. هیئت های اکتشافی بیشتری را به آمریکا اعزام کرد و به همین علت مناطق تازه کشف شده «جیمز تاون» نام گرفت. انگلیسها توانستند
با شکست هلندی ها، خلیج دلاوار را تحت سلطه بگیرند.آنها «نئوآمستردام را نیز از هلندی ها گرفتند و آن را نیویورک نامیدند.علت نامگذاری همین بود که پادشاه انگلستان این شهر را در اختیار برادرش دوک یورگ گذاشته بود و این منطقه یورک جدید یا نیویورک نام گرفت. مناطق وسیعی هم در شرق آمریکا به نام «مری» همسر پادشاه انگلستان «مریلند» نامیده شد.
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_یکم
#سرگذشت_استعمار
#مهدی_میر_کیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برش پنجم از کتاب تاریخ استعمار
ملکه الیزابت همزمان با ورود کشورش به آمریکا به نفوذ انگلستان در شرق و هندوستان فکر می کرد.دیدیم که ملکه طلاهایی را که دزد دریایی ،دریک، از کشتی های اسپانیایی به سرقت برده بود به تاسیس شرکت «هند شرقی» انگلستان اختصاص داد تا تجارت انگلیسی از رقیبان اروپایی از عقب نمانند و آنها هم سهمی در تجارت ادویه ی جنوب شرقی آسیا و همچنین هندوستان داشته باشند.پیش از انگلیسیها، هلندی ها، پرتغالی ها و فرانسوی ها در هند و جنوب شرقی آسیا همچون مالزی و اندونزی جای پاهایی را پیدا کرده بودند و در حقیقت انگلیسیها دیره از راه رسیدند.شرکت هند شرقی نتوانست در مالزی و جزایر اندونزی و فعالیتی داشته باشد هلندی ها به سرعت و با قاطعیت انگلیسیها را از این منطقه بیرون کردند پس از این بود که شرکت هند شرقی تلاش کرد راهی برای ورود به هندوستان پیدا کند.
آشنایی انگلیسی ها با هندوستان تقریباً ۵۰ سال قبل از تشکیل شرکت هند شرقی اتفاق افتاد حدود سال ۱۵۵۰ میلادی یک جهانگرد انگلیسی به نام سر توماس استیفنز از هند دیدار کرد معادن الماس و طلا در هند کشاورزی پررونق و ادویه فراوان در جنگل ها و مزارع این سرزمین هوش از سر مرد انگلیسی برده بود استیفنز نامهای به پدرش نوشت و تا می توانست از زیبایی و ثروت این سرزمین افسانه ای نوشت.نامه استیفنز در انگلستان دست به دست بین تجار می گشت و اشتیاق سفر به به این منطقه از جهان را در سر بسیاری از آنها زنده می کرد بالاخره سه سال بعد سه بازرگان انگلیسی از راه خشکی وارد هند شدند.
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_یکم
#سرگذشت_استعمار
#مهدی_میر_کیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برش ششم از کتاب تاریخ استعمار
انگلیسی ها برای آغاز عجله داشتند آنها بدون آنکه به فرانسویها اعلان جنگ بدهند گروهی از کشتی های این کشور را در سواحل آمریکا در سال ۱۷۵۶ میلادی توقیف کردند و جنگی را آغاز کردند که به مدت هفت سال در آمریکا هندوستان و دریای مدیترانه و دریای مانش ادامه پیدا کرد.
جنگ روی دریا با برتری انگلیسی ها پیش میرفت فرانسوی ها ۴۵ کشتی و انگلیسیها ۳۴۵ کشتی روی آب داشتند هر چند که در مرحلهای از جنگ اسپانیا هم به پشتیبانی از فرانسه با انگلیس درگیر شد.
فرانسه نخست سه هزار سرباز را به فرماندهی سردار ای به نام «لالی تولاندال» به هندوستان اعزام کرد لالی که در جنگ فقط به خشونت منتقد بود هندی ها را تحقیر می کرد و آنها را «سیاهان فرومایه» میخواند .
هوش اندک سردار فرانسوی و رفتار زشت او با بومی ها همه طوایفی را که در سالهای قبل «دوپلکس» با فرانسه متحد کرده بود به شورش علیه او را داشت که دژ انگلیسی ها را در مورد مدرس محاصره کرده بود در جنگ با هندی ها و انگلیسیها تلفات سنگینی داد از آنجا عقب نشست و با هفتصد سربازی که برایش باقی مانده بود در بندر «پوندیچری» پناه گرفت انگلیسی ها را محاصره کردند لالی پنج ماه در قلعه این شهر مقاومت کرد اما هنگامی که از رسیدن نیروهای کمکی از فرانسه ناامید شد پرچم تسلیم را بالا برد. شکست در پوندیچری به معنای شکسته نهایی فرانسه از انگلستان در هند بود لاری در فرانسه به خیانت به شاه کشور و شرکت هند شرقی فرانسه متهم شد و به سوی چوبه دار رفت.
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_یکم
#سرگذشت_استعمار
#مهدی_میر_کیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برش هفتم از کتاب تاریخ استعمار
تجار انگلیسی به هر قیمتی به دنبال اعزام مردان انگلیسی به مهاجرنشین ها بودند کار به جایی رسید که در کافه ها و کوچه ها به کمین جوانان انگلیسی می نشستند در کافه کنار دست جوانی می نشستند و با او شروع به صحبت و شوخی می کردند؛ مشروبات الکلی سفارش میدادند و هنگامی که جوان کاملاً هوشیاری اش را از دست میداد زیربغل اورا می گرفتند و از کافه خارج می شدند از نزدیکترین راه خود را به ساحل می رساندند و جوان را به یکی از کشتی هایی که عازم آمریکا بود می بردند جوان مست هنگامی به خودش می آمد که کشتی کیلومترها را روی اقیانوس پیموده بود آنهاقراردادی را نشانش میدادند که در مستی امضا کرده بود و متعهد شده بود در برابر حقوق مشخصی برای شخص تاجر در مهاجرنشین ها کار کند پس از مدتی حکومت انگلستان این کار را ممنوع اعلام کرد اما تجار دست بردار نبودند و مأموران آنها حتی گاهی زحمت کافهنشینی را هم به خودشان می دادند و در یکی از کوچه پس کوچه های خلوت بندر ضربه ای را از پشت به سر جوان بیچاره می کوبیدند و او را در بیهوشی به کشتی می کشاندند انگلیسی ها به این شیوه ی استخدام «رسم آدم گول زنی» میگفتند.
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_یکم
#سرگذشت_استعمار
#مهدی_میر_کیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام دوستان خوب کتابنوشانی 🍀
حال و احوالات چطوره؟! خوب و سلامتید؟
معرفی این هفته اختصاص داره به یک کتاب بسیار جذاب و مفید که خوندنش رو به همسرانِ خانم های فعال اجتماعی چند فرزند توصیه میکنم.
تو این کتاب چالش ها و مسائل مرتبط با مادری و چند فرزندی و نیازهای عاطفی مادر مورد توجه ویژه قرار گرفته و حرف هایی که کمتر جایی گفته و نوشته میشه رو میتونید تو این کتاب بخونید.
ممنون از سرکار خانم معصومه امیرزاده بابت نگارش این اثر ارزشمند.
معرفی پنجاه و دومین کتاب کانال کتابنوشان
کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم
نویسنده: معصومه امیرزاده
انتشارات: کتابستان
تعداد صفحات: ۴۸۴ صفحه
قیمت: ۲۴۰ تومان
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_دوم
#مثل_نهنگ_نفس_تازه_می_کنم
#معصومه_امیرزاده
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم
صدای غمگینم را رها می کنم و امیریل را صدا می زنم. باید بیاید روبه رویم بنشیند، دست های سردم را توی دست های گرمش بگیرد و بگوید من حلش می کنم. اما داد می زند: " بگو، می شنوم. "
_ چند دقیقه اون برگه ها رو ول کن، بیا.
_ جون مستوره نمی شه. هنوز سی چهل تا برگه رو نمره نداده ام.
از روی تخت بلند می شوم. از راهرو عبور می کنم و ریسه های صدفی را کنار می زنم. لابه لای برگه ها ی امتحانی دانشجوهایش نشسته. برگه ی آزمایش را جلواش می اندازم. اخم می کند.
_ این چیه؟
می گویم: " ببینش. " امضای بعدی را زیر برگه ی امتحانی می زند.
_ خودت بگو، خیلی کار دارم.
آخرین بار کی زیر سقف این خانه داد زده ام؟ امشب می خواهم داد بزنم: به درک که کار داری! منم خیلی کار داشتم.
برگه را برمی دارم. جلو چشم هایش می گیرم. چند قطره اشک روی برگه های امتحانی می افتد.
_ تو من و از کار و زندگی تا آخر عمر انداختی. به این برگه ی خودت چند می دی ؟
برگه را رها می کنم. به اتاق برمی گردم. صدف های خالی هنوز تکان می خورند. کاش دنبالم بیاید، از پشت بغلم کند، موهایم را کنار بزند و اشک هایم را پاک کند!
در اتاق را باز می کند و می گوید: " مستوره، این خل بازیا چیه؟ چی شده؟ " سر را از بین زانوهایم بلند می کنم.
_ امیریل، من حامله م.
هق هق می کنم.
می گوید: " برای همین گریه می کنی؟ فکر کردم رفتی جواب آزمایش اعتیاد من و گرفتی. ابروهایش را بالا داده و لبخندی شیطنت آمیز می زند که دلم می خواهد توی دهانش بزنم. با بغض می گویم: " چطور می تونی وسط این همه بدبختی شوخی کنی؟
دست به سینه می شود: " کدوم بدبختی؟ حامله شدن بدبختیه؟ "
اشک هایم را پس می زنم.
_ نیست؟ کتابای تستم اومده. مقاله م پذیرفته شده، کلی برنامه ی نیمه کاره دارم.
روی تخت می نشیند.
_ خانوم فعال! کنارِ حاملگیت، به کاراتم می رسی.
_ از همین الان شد حاملگیت؟ فردا می گی بچه ت و کلاً خودت رو از زیر بارش بیرون می کشی.
_ اصلاً کنار حاملگی من، تو هم به کارات می رسی.
_ می فهمی چی می گی؟ از فردا باید رختخوابم رو جلو دستشویی پهن کنم. از بس بالا می آرم. محبوبه رو ندیدی چقد گرفتار شد؟
شانه هایش را بالا می اندازد.
_ همه که قرار نیست مثل هم باشن.
می خواهم همه ی خشمم را بریزم توی کلماتم. اما جمله ها را گم می کنم.
_ نبایدم برا تو مهم باشه.
صدایم می زند، اما صورتم را برمی گردانم. می گوید: " مستوره، به من نگاه کن. "
صورتم را به طرف خودش می چرخاند.
_ اتفاقیه که افتاده. خودمون رو بکشیم؟
دهنم را می بندم. اما می فهمم از ذهنم چه جمله ای عبور می کند. سرم را تکان می دهم، شاید این فکر را از خودم دور کنم. امیریل بلند می شود و می رود. به همین راحتی. من گریه می کنم. او هم به برگه هایش نمره می دهد.
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_دوم
#مثل_نهنگ_نفس_تازه_می_کنم
#معصومه_امیر_زاده
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم
امیریل لقمه ی دیگری را به طرفم می گیرد.
_ بخور، رنگت پریده.
_ اصلاً گشنه نیستم.
اخم می کند.
_ یعنی چی ؟ تو هم که نخوای، اون بچه می خواد.
دندان هایم را محکم به هم می چسبانم که دهانم باز نشود.
توران خانم می گوید: " مبارکتون باشه. " چادرش را از دوروبرش جمع می کند.
_ حالا خود دانید. اما یه کم زود نبود؟
امیریل لب هایش را می مکد و تلویزیون را روشن می کند.
_ نیم ساعت تا اذان مونده.
از شانه های افتاده اش می فهمم منتظر این واکنش مادرش نبود. صورت توران خانم سرخ است. کیف ورنی اش را برمی دارد و بلند می شود.
میگویم: " تشریف داشتین! "
_ اومدم ببینمتون که دیدم. زیر برنج رو خاموش نکردم. کاری داشتی، خبرم کن.
حضور سنگینش را می بَرَد و روی امیریل آوار می شوم.
با توپ پر، می پرسم: " برا چی گفتی؟ "
می خندد.
_ عصبانی می شی، خوشگل ترم می شی.
روی مبل می نشینم.
_ گفتم برا چی گفتی؟
_ تا همه بدونن.
_ که چی؟ دسته گل برام می فرستن؟ بعد چند سال که تو عقد بودیم و عروسی کردیم، چی شنیدیم؟ زوده.
چرا؟ چون به پسرشون فشار می آد.
کوسن را زیر سر می گذارد.
_ همه چی رو باهم قاتی نکن. خودمون خواستیم عقد بمونیم تا دانشگاهمون تموم بشه. حالا هم چیزی نشده. دلت گل می خواد؟خودمبرات می خرم.
دستم را توی موهایم می برم.
_ تو چرا ان قدر خونسرد برخورد می کنی؟ هنوز نمی دونم نگهش دارم یا نه، بعد اعلام عمومی می کنی؟ می خوای توی عمل انجام شده بذاریم؟ به پهلو برمی گردد.
_ اگه بچه به تو بِره، باهوش می شه. هوشت خیلی رو مخه، ولی می ارزه.
تلویزیون را خاموش می کنم. کنارش می نشینم. سعی می کنم آرام باشم.
_ اتفاقا احمقم. به جای این که با تو چونه بزنم، باید سقط می کردم. کلی هم گریه و زاری راه می انداختم که آخ بچه م افتاد من ابله فکر کردم این موجود از خون من و توئه. هر دومون در وجودش شریکیم. درست نیست بدون رضایت تو، این کار رو بکنم.
نفسش را پرصدا بیرون می دهد، دستم را می گیرد.
_ این بچه امانت من نیست، امانت خداست برای من تویِ وجود این بچه حق قائلی، اما برای خدا در حفظش حق قائل نیستی؟
می خواهم بلند شوم و به تنهایی ام پناه ببرم. دستم را ول نمی کند و به طرف خودش می کشاندم.
مثل آدم مضطر چنگ می زنم به ضریح سینه اش و گریه می کنم.
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_دوم
#مثل_نهنگ_نفس_تازه_می_کنم
#معصومه_امیرزاده
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم
کیک را توی فر می گذارم. این آخرین کاری است که باید انجام بدهم.
به خاطر آرامشی که از حرف های دکتر گرفتم، حالم آن قدر خوب شد که توانستم لباس بارداری بخرم. می خواهم بپوشمش، لباس سفید بلند با حاشیه ی چین دار آبی. جلو آینه چند بار موهایم را می بندم و باز می کنم. از یک طرف با روبان آبی می بندم و روی شانه ام رهایشان می کنم. پاپیون زدن را از مهسا یاد گرفتم، وقتی می خواستیم برای آسایشگاه معلولین کادو ببرم.
باز دلهره به دلم می افتد. موهایم را باز می کنم و روی تخت می نشینم. اشک هایم آرام می ریزند.
چند ماه دیگر، یادآوری خوشحالی امروز مضحک و تلخ است یا مومنانه و شیرین؟
نباید شک کنم. وعده ی خدا حق است؛ مگه تا حالا ازش دروغ شنیده م؟ اگه دانا باشه اما معلولم باشه، چی؟ اما دکتر آنومالی گفت اندامش سالمه.
از هجون این افکار، تپش قلب می گیرم. بلند می شوم. باید نماز مغرب را بخوانم.
جانمازم را جمع می کنم. به سمت فر می روم. کیک را روی اپن می گذارم.
صدای بسته شدن در پارکینگ را می شنوم. با سوزن و بادکنک پشت در می ایستم. مدتی است در نمی زند. می ترسد خواب باشم. چراغ ها را خاموش می کنم. صدای چرخاندن کلید و ترکیدن بادکنک به هم گره می خورد. خودش را عقب می کشد. می آید داخل و با دست، دنبال پریز می گردد.
با خنده می گویم: " رستم ما از صدای بادکنک می ترسه!" می پرم توی بغلش، می بوسمش.
_ اسم پسرمون رو چی بذاریم؟
می بوسدم. لباسم را می بیند. دستش را به طرف شکمم می گیرد.
_ پسر بابا! هر چقدر دلت می خواد، بهش لگد بزن. چون بیرون بیای، زورت بهش نمی رسه.
وارفته می گویم: " امیریل! خوشحال نشدی؟ " دکمه هایش را باز می کند.
_ بذار من برسم، خوشحالم می شم.
_ اگه اول بهت می گفتم شام قیمه داریم، بیشتر ذوق می کردی.
_ واقعاً؟ آخ جون قیمه!
به آشپزخانه می رود. قاشق را برمی دارد، خورش روی پلو می ریزد و داغ داغ می خورد. چشم هایش می خندند.
#معرفی_کتاب_پنجاه_و_دوم
#مثل_نهنگ_نفس_تازه_می_کنم
#معصومه_امیرزاده
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32