eitaa logo
کتابنوشان
809 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
325 ویدیو
9 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN آیدی خریدکتاب: @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
110.2K
این هم صوت یکی از گل پسرهایی که دیروز تو موکب کتابنوشان، کتاب هدیه گرفتن. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا خاطرات کربلا قسمت ۳۱ بالاخره به کوفه رسیدیم. سعی میکنم خوب به بیرون نگاه کنم و یک دل سیر این شهر رو ببینم. همون شهری که همیشه از کودکی گفته‌ایم و شنیده‌ایم ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند! شهری که نافش رو با بی وفایی بریده اند! شهری که نه به علی علیه السلام وفا کرد و نه به حسین علیه السلام. توی کتابها خونده‌ام مرکز حکومت حضرت ولیعصر عج کوفه خواهد بود. اما انگار در آخرالزمان وفاداری اهل کوفه تضمین شده است! توی داستان کربلا هم با این که کوفیان بی‌وفایی کردن ولی باز هم سهم شهدای کوفی بیشتر هست. دو سوم ۷۲ تن شهید کربلا کوفی هستن و حبیب‌ابن مظاهر گل سرسبدشون. حتما خدا از وفاداری اهل کوفه در آخرالزمان مطمئن بوده که آخرین حجتتش رو روانه‌ی کوفه خواهد کرد. یاد آیه‌ای از قرآن میفتم که خدا با هیچ قوم و قبیله‌ای تعارف نداره! هرکسی که پای کار باشه، خدا با اوست.* خوش به حال مردم کوفه در آخر الزمان! صدای مردهای داخل ون رشته‌ی افکارم رو پاره میکنه. یکی از آقایون جلویی برگشته عقب و رو به مردهایی که ردیف جلوی ما و کناری نشستن میگه: من نجف نمیرم و همین کوفه پیاده میشم و بعد از زیارت، راحت میرم نجف.اگر اول برم نجف و کربلا دیگه سخته مجدد برگردم کوفه. آقایون جلوی ما هم، صحبتش رو تایید می‌کنند و میگن حرفت معقوله. اون آقا ادامه میده مشکل جا هم نداره و دوستی توی کوفه داره! بقیه مردها حرفش رو بیشتر تایید می‌کنند و میگن بله! ما هم اول کوفه پیاده میشیم و باهم میریم اصلا! صدای این چهار پنج نفر تمام نشده زهرا خانم میگه: خوش به حالشون! اگر ما هم به کوفه بریم و بعد نجف خیلی خوب میشه! سریع میریم مسجد کوفه و سهله نماز می‌خونیم و یه زیارت قبر میثم تمار و مختار و بعد میریم نجف! کوفه به نجف نزدیکه، فقط ۱۰ کیلومتر فاصله دارن. و با نگاه منتظر جواب من می‌مونه. میگم زهرا خانم! منم دوست دارم برم ولی شرایطم رو میدونی که! به دخترام قول دادم ۳ روزه برگردم. امروز صبح از مرز رد شدیم و الان ساعت ۴ عصر هست و هنوز به نجف نرسیدیم! همین کوفه رفتن و برگشتن حداقل نصف روز زمان میبره. زهرا خانم میگه: بچه ها رو ول کن! حاج آقا پیششونه ... بازی میکنن و یادشون میره. دوباره یاد بچه ها میفتم. چشم گریون زینب... نگرانی از برنگشتنم... مادرکوزت... میبینم نمیتونم حرف زهرا خانم رو بپذیریم‌. از اول صبح که موکب ها رو دیدیم چقدر دلم سوخته که چرا نمیتونم کل مسیر رو پیاده بیام و توی این دریای حسین علیه السلام غرق بشم. فارغ از دنیا و متعلقاتش منم رها بشم و ذره‌ای بهشت بچشم ولی نتونستم! درسته بچه ها پیشم نیستن ولی فکرشون بدتر از خودشون دست و پای من رو بسته. توی راه سعی کردم فقط ببینم و رد بشم. کوفه رو هم مجبورم ببینم و رد بشم. فرصت بودن و غرق شدن نیست! میگم زهرا خانم برای من واقعا مقدور نیست کوفه برم. تا همینجا هم دیر کردم ولی اگر شما مایلی، مانع شما نشم. شما که قبلا تنهایی اومدین، می‌تونید ادامه بدین. منم خودم یه راهی پیدا میکنم و برمیگردم، این همه زائر ایرانی منم یکی. زهرا خانم بزرگوارانه از خواسته‌اش صرف‌نظر میکنه و میگه نه! قراره همراه هم باشیم. شرمنده‌ی گذشتش میشم و جز لبخند تشکر جبرانی پیدا نمیکنم. اون چند آقا پیاده میشن و آقای راننده بهشون آدرس میده. گویا آدرس مسجد کوفه رو میده. نمیدونم چرا خنده‌ام میگیره! مگه توی کوفه هم آدم گم میشه؟! هر کجا بری یه مسجد و زیارتگاه هست که میتونی داخلش بشی و هم خستگی در کنی و هم نماز بخونی و زیارت کنی. شایدم آدرس خونه دوست اون آقا رو می‌گرفتن! در هر حال با حرکت ون، اون جمع ترک هم به خاطراتم پیوستن. دلم پر زد و رفت پیش مسجد سهله، جایی که خیلی از علما به محضر امام عصر عج رسیده اند. یاد آیت الله شهاب الدین مرعشی نجفی و داستان ملاقاتش با صاحب الزمان میفتم... کتاب شهاب دین، چه کتاب شیرین و جذابی بود. خوشا اهل کوفه و نعمت هایی که دارند. *{... و ان تتولوا یستبدل قوما غیرکم... هرگاه سرپیچی کنید، خداوند گروه دیگری را جای شما می‌آورد} آیه آخر سوره محمد ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیدوارم در شب یلدا؛ که بخاطر دقیقه‌ای، نشان افتخار طولانی ترین شب سال نصیبش شده، قدر تک تک دقیقه ‌های عمرمون و قدر دور هم بودن‌هامون رو بدونیم و به شکرانه‌ی نعمت‌های الهی، ظهور مولامون رو طلب کنیم. ترسم که شعر سنگ مزار من این شود این هم جمال یوسف زهرا ندید و رفت ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگم امشب شب امتحانی لیگ کتابی‌هاست! یادتونه که؟! "تاوان عاشقی" اولین کتاب لیگ هست. راستش من آن‌قدر وقتم صرف معرفی کتابها تو کانال و پیج کتابنوشان و ... شد که فرصت نکردم کتاب رو با دقت امتحانی بخونم! احتمالا ۱۲ شب به بعد وضعیت من مثل کلیپ بالا باشه!😁 اگر هنوز در جریان لیگ کتاب و هدایای میلیونی‌ش نیستی این لینکو پایینو بزن! 👇👇 https://eitaa.com/leageketab_ir ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدا خاطرات کربلا قسمت سی و دوم کوفه بود و موکب‌هایی که در هر قسمت شهر دیده می‌شد. به گمانم هنوز تو کوفه بودیم که اهالی داخل ون گفتن رسیدیم نجف! باورم نشد! انقدر بدون مقدمه وارد نجف شده بودیم؟! ما که هنوز توی کوفه بودیم! ولی ظاهرا کوفه و نجف بهم متصل شده بودن و ما بالاخره حوالی عصر به نجف رسیدیم. آقایی که دست راست و سمت پنجره نشسته بود، یکی از اون چند نفری بود که توی کوفه پیاده شدن و با رفتنش من راحت کنار پنجره نشستم و بیرون رو تماشا می‌کردم. سعی داشتم از لای درخت‌های نخل و ساختمان‌های بلند "حرم" رو پیدا کنم. نمیدونستم چه سمتی رو باید نگاه کنم و با سرگردانی همه جا رو نگاه میکردم. نتونستم اثری از حرم پیدا کنم. هم تشنه بودم و هم خسته. چشمم به موکبی افتاد که چند پسر عراقی آب لیوانی‌خنک یا همون "مای بارد" پخش میکردن. خواستم بگم آقای راننده برو سمت اون موکب که دیدم تقریبا همه‌ی اهالی موکب صدای آب خواستن‌شون بلند شد. انگار اهالی اون موکب هم متخصص چهره شناسی بودن، خوشون با یه قوطی آب دنبال ماشین ما دویدن و همه رو به "مای بارد" مهمان کردند. یاحسین از زبان اهالی نمی افتاد. چقدر این آبِ خوشمزه و خنک چسبید! یکی از پسرهای داخل ون بعد از نوشیدن آب، خیلی راحت پلاستیک آب رو انداخت بیرون روی تَلِّ‌پلاستیک‌های کنار جاده. دو سه نفر دیگه هم همین اشتباه رو تکرار کردن‌. نتونستم سکوت کنم و به اون پسر نوجوان که دو ردیف جلوتر از من نشسته بود محترمانه گفتم نباید آشغالاتون رو بیرون می‌انداختید! پسر برگشت عقب و نگاهم کرد و بعد با لحنی که کم آورده بود و صرفا میخواست چیزی بگه که گفته باشه جواب داد: خب اینها هم میان ایران، آشغالهاشون رو میندازن زمین! دیگه بحث رو ادامه ندادم. به نظرم اون پسر متوجه اشتباهش شده بود و جایی برای حرف بیشتر باقی نبود‌. همچنان چشمم دنبال حرم بود. نجف رو "خانه‌پدری" می‌دونستم و دوست داشتم سریع تر بریم سری به پدر بزنیم‌. ولی خبری از رسیدن و حرم نبود‌. حتی احساس کردم به مرور داریم از شهر دور و به حاشیه‌ی شهر نزدیک می‌شیم. پس چرا داریم از مرکز شهر دور میشیم؟ سوالی که ذهن بقیه رو هم درگیر کرده بود. به گمان بعضی‌ها راننده اهل نجف نبود و اصلا با شهر آشنایی نداشت. از توقف‌های چندباره و سوالاتی که گاها از همزبان‌هایش تو نجف می‌پرسید من هم تصور می‌کردم اصلا خود راننده آدرس رو بلد نیست و همین کلافه ام کرده بود. به حسین آقا که با خاله‌‌اش همسفرمون بود گفتیم: از راننده بپرس حرم رو میشناسه؟ چرا داره از مرکزشهر دور میشه؟ پس کی می‌رسیم و‌.. حسین آقا که به نوعی نماینده اهالی بود و سابقه‌دار زیارت، گفت: نه! نگران نباشید داره از مسیری میره که از نزدیک ترین در، وارد حرم بشیم. چاره‌ای جز اعتماد به حرف های حسین آقا نبود! یواش یواش همه ده دینارشون رو پرداخت کردن. چون پول من و زهرا خانم خرد نبود، به مشکل برخوردیم. نه راننده و نه کسی از اهالی ون ۵۰ دینار خرد نداشت و راننده حین رانندگی دنبال عملیات چنج با راننده‌های دیگه بود! دیگه کل ون مشغول شناسایی پیاده‌هایی بودن که پول تو دستشون بود و احتمال داشت ۵۰ دینار خرد داشته باشن! با تقلید از راننده "خمسه مئه عشر چنج!" گویان پیش‌می رفتیم. بعد کلی گشتن نهایتا پول خرد پیدا شد و راننده مابقی پول خرد ما که حدود یک میلیون و ۳۰۰ تومن بود رو پس داد. نه تنها زمان ایران و عراق فرق داشت، پول خرد ما و اون ها هم فرق داشت! توی ترافیک گرفتار شده بودیم و این خبر خوبی میتونست باشه! به خودم گفتم حتما اطراف حرم هستیم که انقدر شلوغ شده. بله! از دور چشممون به گنبد طلایی مولا علی علیه السلام منور شد. باورم نمیشد که این من هستم! دم در خانه‌ی پدری! السلام علیک یا امین الله. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان کتابنوشانی 🍃 عصر اولین روز دی ماه بخیر بریم خلاصه وار مرور کنیم ببینیم آذر ماه چه کتابهایی معرفی کردیم و چه موکب‌هایی برگزار کردیم: 📚 کتاب‌های معرفی شده‌ی آذر ماه: (خاطرات رزمنده‌ی آزاده حاج محسن کرمی از روزهای اسارات در زندان های عراق) (حدود ۳۰ روایت کوتاهِ تاثیرگذار از مادرانی که فرزندانشون رو بخاطر مشکلات سقط و یا با بودن مشکلاتی حفظ کردند.) (معرفی میرزا کوچک خان جنگلی برای مخاطب نوجوان) (برشی از بیانات رهبری در خصوص مهدویت) (روایت داستانی از زبان بانو فضّه، خادمه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها) (جلد هفتم از مجموعه‌ی ۱۵ جلدی سرگذشت استعمار، به داستان جنگ نادرشاه با هندوستان و تبعات این جنگ در قدرت گرفتن بریتانیا پرداخته) ◀️ خاطرات کربلای منتشر شده در آذر ماه: از قسمت ۲۳ تا۳۱ تا ◀️ موکب های برگزار شده در آذر ماه: ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه کتاب‌های مهدوی مخصوص کودک و نوجوان معرفی شده در آذرماه: نکته! دوستان هدف از این گزارش‌ها دسترسی راحت‌تر به محتواهای کانال هست تا سریع‌تر و راحت‌تر کتابی رو که میخواید با جستجوی شماره موکب مربوطه پیدا کنید. کتاب های هدیه مجموعه ۵جلدی‌امام زمان و‌ من پرستوی مهربان ماهی طلایی نخود زرنگ هیچکس به من نگفت بهترین مسافر‌من امام زمان(علیه‌السلام) کتاب‌های هدیه سبزترین نذر همه جا با امام مهربان پرسش و پاسخ مهدوی آخرین آفتاب سند وفاداری کتاب‌های هدیه من امام زمان را دوست دارم مدرسه انتظار نقاشی‌هایی کوچک برای آقایی بزرگ یه‌روزی‌ آقا میاد فرشته خوش‌خبر دیدار ماه مهربان کتاب‌های هدیه (ترکیب کتابهای موکب های هفته های قبل) ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و صبح اهالی سحرخیز کتابنوشان بخیر🍃 این هفته شما رو به خوندن یه کتاب خاص دعوت می‌کنیم. یه داستان اجتماعی تاریخی و کمی تا قسمتی عاشقانه! " هیچکس این زن را نمی‌شناسد " کتابی هست که با دو روایت موازی شروع میشه. داستان اول توی آذربایجان و اردبیل اتفاق میفته. زمان جنگ جهانی دوم و دهه ۲۰ شمسی. همون زمانی که ارتش روس به اسم مبارزه با نازی ها وارد خاک ایران شده. توی این قسمت شما با مردم کوچه بازار ایران و تبعات این تجاوز آشکار روس همقدم می‌شید. داستان دوم مربوط به سالهای بعد از جنگ جهانی و در دهه‌ی چهل هست و از زبان پسری روایت می‌شه که عاشق یه دختره. در قسمت های انتهای کتاب این دو داستان به هم گره میخورن و جذابیت کتاب دو چندان میشه. بیشتر از این کتاب رو توضیح نمیدونم و فقط یک نکته! تصویرسازی داستان خصوصا سرمای هوای اردبیل تو اون دوران انقدر واقعی هست که من موقع خوندن این کتاب توی تابستون، سرما رو حس میکردم. . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝برشِ اول از کتاب هیچ کس این زن را نمی شناسد. جوان دیلاقی تا رسید به جمعیت گفت:«دارند می آیند توی شهر. روس ها! سربازخانه را زده اند؛ همان طیاره ها،کله سحری. دوز ديَم والا...» و آن موقع بود که دوباره ولوله افتاد توی جمعیت و سارگل که نزدیکشان شده بود، چشم های روشنش را ریزتر کرد و لبش را گزید و گفت: «یا خدا!» و بعدش شنید: _نه به کاغذ ریختن الانشان که می گویند دوستند! نه به سربازخانه زدن سحرشان! _بی پدرها! _جوان های مردم؟! _برویم سمت سربازخانه... صالح رو کرد به سارگل: _حرف به خرجت نمیرود که. هزار کار دارم، حالا باید تو را هم برسانم تا خانه. زیر زانوهای سارگل سُست شده بود. هر دو قدم هاشان را تند کردند و رفتند آن طرف خیابان و پیچیدند توی کوچه و تا خانه لام تاکام حرف نزدند. صالح نفس زنان، دوباره خودش را رساند به خیابان شیخ صفی و دید که حسن، بیلش را گذاشته روی چرخش و دو دستی چرخ را چسبیده و دید که با چه زوری دارد آن را هُل می دهد و از کوچه کنار سقاخانه می بَردَش تو. و از دور دید که سرِ چهارراه اصلی، جمعیت موج می زند و می‌رود. و دید که غلام درِ قصابی را بست و کاردش توی دستش است: _کی گوشت می خَرد توی این اوضاع؟! صالح همان طور که داشت از کنارش رد می شد، گفت:«برویم سربازخانه.» و دید که بیشتر مغازه های دو طرف خیابان بسته اند و آنهایی هم که بازند، دارند می بندند. سر چهارراه اصلی، تا رسید به جمعیتی که توی دل هم جمع شده بودند،صدایی گفت:«فرمانده لشگر اردبیل شبانه گذاشته رفته!» _لشگر بی فرمانده؟! _ای بر پدرت... آیدی خریدکتاب @Mim_Saaaaad @Mim_Saaaaad . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام کتابنوشانی‌های قدیم و جدید!🌱 بریم سراغ یه خبر خوب و هیجان انگیز؟! اول اینو بگم که دوستان ما از قرن قبل داریم کتاب هدیه میدیم!🙃 کتابنوشان از هیچ کجا حمایت مالی نمیشه و من و چند نفر از دوستانم با هزینه‌ی شخصی برای ارتقای سطح فرهنگ مردم عزیز کشورمون تلاش می‌کنیم و دست به جیب میشیم! دقیقا از آبان سال ۱۳۹۹ تو اینستاگرام هر ماه ۴الی۶ کتاب هدیه دادیم و از مهر پارسال کانال کتابنوشان رو ایجاد کردیم و تا این ماه کار رو ادامه دادیم. بنا به دلایلی تصمیم گرفتیم از این ماه، هدیه کتاب رو هفتگی کنیم و هم این که انتخاب کتاب با خود فرد برگزیده باشه! یعنی هر هفته یک مخاطب کتابنوشانی کتابی به ارزش ۱۰۰ هزار تومان که خودش دوست داره رو از کتابنوشان هدیه میگیره🍀 حالا این هدایا شامل چه کسانی میشه؟ هر عزیزی که عضو خانواده کتابنوشان باشه و تا امروز از ما کتاب نگرفته، تو اولویت هست. هدیه این هفته به کسی تعلق میگیره که بیشترین ارسال همین پیام رو به گروه ها و یا خصوصی دوستان و آشنایان داشته باشه. ارسال به پیوی اطرافیان ۵ امتیاز و ارسال به گروه ها ۲۰ امتیاز تا روز جمعه فرصت دارین تا اسکرین ارسالهاتون رو یکجا برامون بفرستید. توضیحات بیشتر مربوط به انتخاب کتاب و ... بمونه برای زمان اعلام نتیجه. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝برشِ دوم از کتاب هیچ کس این زن را نمی شناسد. نشستم کنار چراغ علاءالدین و گفتم:«از آن روز تا حالا یک کلام پرسیدی انگشت گذاشته م روی کی؟ کی هست یا کجاست؟!» خاتون در قابلمه را باز کرد و قرمه سبزی را هم زد و قاشق را برد سمت دهانش و چشید. گفت:«حالا کی هست؟» سرم را نزدیک قابلمه کردم و بو کشیدم: _به به!... این شد حرف حساب. داشتم می گفتم که خانه شان کجاست، اسمش هماست و مادرش این شکلی است و این طوری... که در قابلمه را محکم کوبید رویش. مثل زنگ صدا داد. رشته فکرهایم پاره شد و حرفم ناتمام ماند. گفت:«حرفش را نزن. گشتی گشتی، یکی را پیدا کردی که هیچ کس درست و حسابی نمی داند کی هستند. یا اصلاً یک دفعه از کجا سبز شدند توی این محل!...» _یعنی چی؟ خب، آنها هم مثل همه. پلکش پرید و گفت:«خیر! آن مادری که تو می گویی مثل همه نیست. فیس و چسش بیشتر از این حرف هاست. اصلاً با کسی هم کلام نمی شود! بیست سال پیش یک دفعه سبز شدند اینجا. از آن وقت تا حالا من که هیچ، همسایه دیوار به دیوارش هم هنوز سر از کارشان در نیاورده. گیریم که دخترخان باشد و دارا، همه هم این را بدانند، به دیگران چه؟ مثل اینکه آسمان سوراخ شده و افتاده‌اند پایین. برای من و تو تَره هم خُرد نمی کنند قربان شکلت!» از پای چراغ بلند شد. یک دستمال برداشت و دوباره چسبید به شیشه چراغ گردسوز روی طاقچه و آن را هی سُراند رویش و تویش. نمی دانم چرا هر وقت از چیزی کُفری می شد، پیله می کرد به شیشه چراغ! بعد دوباره پلک چشمش پرید و لب های هلالی‌اش را فشار داد روی هم و گفت:«چند سال پیش هم که شوهر و هَوویش گذاشتند و رفتند! یا شاید خودش فراری‌شان داد چه می دانم!...» _هوو؟! شوهر دارد؟! شیشه را گذاشت روی چراغ و نگاهم کرد: _دیدی، خودت هم هیچی نمی دانی ازشان. چشمت را بستی و عاشق شدی که چی؟! توی دلم خندیدم به حرفش و از دهانم دَر رفت «عاشق؟!» _پس چی؟ تکیه زدم به بالش های بزرگ کنار دیوار، گوشه سبیلم را پیچاندم بالا و گفتم:«این حرف‌ها برای من نان و آب نمی شود. چه کار می کنی، می روی خواستگاری یا نه؟» گفت:«نه! مگر عقلم کم است؟!» . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32