جا داره یه خاطره از دیروز رو هم تعریف کنم!
دیروز دوستم به پیشنهاد من ماشین رو آورده بود سمت موکبها تا اگر بارون شدید شد، بچه هامون تو ماشین بشینن ولی خدا رو شکر فضای مناسب جور شد و کار به این مرحله نرسید.
موقع برگشتن از همون سمت جاده راه افتادیم و برای این که از وسط مردم و مواکب رد نشیم، رسما زدیم به جاده خاکی!
دوستم سختش شد برگرده جاده اصلی و فکر میکرد جاده خاکی میانبر هست ولی تهش از جایی سر درآوردیم که توی تصاویر میبینید!
وضعیت رفته رفته شبیه فیلم پایتخت شد، اون قسمتی که از مقر داعش سردرآوردن!
چند گله بز و گوسفند و اون طرف تر اردک و مرغ هم با تعجب نگاهمون میکردن!
اصلا اون بز توی عکس رو ببینید! رسما با نگاه و زبان بدنش داره به حضور ما تو منطقهی امنشون اعتراض میکنه!
حکایت ما و پیدا کردن مسیر برگشت رسما شده بود: " از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود"
خدا رو شکر از همون وسط ها راه شهر رو پیدا کردیم و وقتی رسیدیم کوچهی ما متوجه صدای شلپ شلپ عجیبی از ماشین شدیم.پیاده شدیم و دیدیم لاستیک جلو پنچر شده پنچر شدنا !
نمیدونم از کجا با اون وضع وحشتناک اومده بودیم و سالم رسیدیم!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام کتابنوشانی های عزیز🌹
میلاد امام علی علیهالسلام رو خدمت همگی اعضا بخصوص پدرها و مردهای گرامی تبریک عرض میکنیم.
به همین مناسبت تصمیم داریم هدیه هفتگی کتاب رو به یکی از پدرهای بزرگوار کتابنوشان تقدیم کنیم.
هدیه کتابنوشان طبق روال هفتگی، یک کتاب به ارزش ۱۰۰ هزار تومان و با انتخاب خود فرد برگزیده است.
پدرهای بزرگوار به آیدی پایین پیام بدین و بگید که پدر هستید.
حتی میتونید این پیام رو به پدرهای محترم ارسال کنید و با دعوت به این چالش و هدیه کتاب خوشحالشون کنید.
راستی تا ساعت ۹ شب جمعه ۶ بهمن فرصت دارید.
یه ضرب المثل چینی میگه:
یه کتابنوشانی از دو حال خارج نیست!یا کتاب هدیه میده ! یا کتاب هدیه میگیره!
ما هر دو وضعیت رو داریم. شما چطور؟
آیدی جهت ارسال پیام👇
@OFOGRAMIYAN
#هدیه_کتاب
#هدیه_بهمن_ماه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۴۱
توی مسیر برگشت با خودم میگفتم حتما اون آقای جوان، ایرانی بود که انقدر مسلط فارسی حرف میزد و کتاب " اجاره نشین خیابان الامین " رو نخونده والا حتما متوجه سوتی که دادم میشد! و بعد میگفتم اگر یه روزی اون کتابو بخونه که متوجه میشه بالاخره!
بعد برای این که خودمو از خجالت در بیارم به خودم دلداری دادم که اصلا قیافه اش به کتابخون ها نمیخورد! اصلا مگه مردها کتاب هم میخونن!!
سر راه، سری به کوچه پشتی هم زدم. همون کوچه های نسبتا تنگ و طولانی که دیشب با فکر تعقیب داعشی ها یک نفس دویده بودم و حالا توی روز روشن داشتم ازشون عکاسی میکردم و به فکرهای دیشبم خندهام می گرفت.
رسیدم به مدرسهی آیت الله جواد تبریزی ملکی. رفتم سالن طبقه پایین و امیدوار بودم دیر نکرده باشم.
زهرا خانم و خواهر و برادر زاده اش،مشغول جمع کردن وسایلشون بودن و کلی سوغاتی خریده بودن و میتونستم حدس بزنم هنوز تا زمان حرکت حداقل نیم ساعتی وقت دارم.
اون خانمی که جلوی درِ سالن، ورود و خروج رو کنترل میکرد و دیشب من و زهرا خانم رو با وساطت معصومه خانم راه داده بود، با جمعی از خانم ها مشغول صحبت بود و وسط حرفاش اسم داعش و فرار رو میشنیدم.
رفتم سمتشون تا در جریان صحبتها قرار بگیرم ولی به انتهای داستان رسیده بودم.
از اون خانم پرسیدم صحبت در مورد داعش بود؟ گفت آره خاطرهی چند سال پیش خودم رو تعریف میکردم. وقتی اشتیاق منو برای شنیدن دید اینجوری تعریف کرد:
" سال ۹۷ بود که برای زیارت اومده بودیم عراق. اطراف کاظمین بودیم که با خبر شدیم ناصریه بمب گذاری شده و منطقه ناامن هست ولی بچه های حشد الشعبی عراق بمب رو خنثی کردن.
حوالی ۱۲ شب دو جوان عراقی از من و همسرم و دوستم که جایی برای اسکان نداشتیم، خواستن که مهمانشون بشیم و ما از خداخواسته قبول کردیم و سوار ماشین باکلاسشون شدیم. حدود سه چهار کیلومتری از کاظمین دور شدیم و به جایی شبیه قلعه رسیدیم.
فضای خارج شهر، قلعه، نیمه های شب و دو مرد ناشناس باعث شد حسابی بترسیم و نتونیم بهشون اعتماد کنیم و برای رفتن به قلعه بهانه بیاریم.
اون دو جوان وقتی احوالات ما رو دیدن و متوجه ترسمون شدن گفتن نگران نباشید ما از حشد الشعبی هستیم.
ناچارا بهشون اعتماد کردیم و وارد منزلشون شدیم ولی ترس اجازه نمیداد چشمامون رو ببندیم. از ترس این که داعشی باشن و تو تله افتاده باشیم آرامش نداشتیم.
حوالی ساعت ۴ صبح بود که صدای تیراندازی شنیدیم. مردهای صاحبخونه بیدار شدن و گفتن میرن سروگوشی آب میدن و میان و موقع رفتن در رو قفل کردن.
تا اون ها برگردن انواع فکرها توی سرمون بود. چرا باید در رو قفل میکردن؟! نکنه صدای تیراندازی یه علامت بود و رفته بودن بقیه داعشی ها رو بیارن؟ دنبال راهی برای فرار بودیم. ولی اصلا نمیدونستیم کجا هستیم و اَین المَفَر؟*
زمان زیادی نگذشته بود که مردها برگشتن و گفتن داعش حمله کرده و یک نفر شهید شده اینجا وقتی کسی شهید میشه با تیراندازی اعلام میکنن و بعد از ما خواستن قلعه رو ترک کنیم چون دیگه اینجا امن نیست.
سوار ماشینشون شدیم و با سرعت به سمت حرم کاظمین راه افتادیم. صدای شلیک گلوله و درگیری رو از پشت سر میشنیدیم و حضور داعش رو با تمام وجود حس میکردیم.
جوان های حشد الشعبی حدود ۲ کیلومتر مونده به حرم ما رو پیاده کردن و گفتن بقیه مسیر رو خودتون برید و سعی کنید تا جایی که میتونید بدویید تا دست داعش بهتون نرسه و بعد سوار ماشینشون شدن و برگشتن سمتی که ما ازش فرار میکردیم.
ازشون خداحافظی کردیم و با کوله هامون به سمت حرم میدویدیم و همچنان صدای تیراندازی رو از پشت سر میشنیدیم."*
از اون خانم بابت نقل خاطره شون تشکر کردم و برگشتم جای خودم کنار زهرا خانم و تو افکارم غرق شدم.
به نظرم اگر این خاطره رو دیشب میشنیدم، جرات نمیکردم ۲ نصف شب تنهایی توی کوچه ها بدوم! قیافه و صدای اون مرد ریش قرمز چچنی فیلم "به وقت شام" توی پس زمینه ذهنم تکرار میشد: چیطوری ایرانی؟!
صدای آقاسجاد منو از دست داعشیچچنی نجات داد!
_ مامان بیایید دیگه دیر شد. دایی منتظرتونه!
کوله ام رو با چارپایه سیار فایزه خانم برداشتم.
از همسالنیها! که چند ساعتی بیشتر کنار هم نبودیم خداحافظی کردم و رفتم طبقه بالا تا با همدیگه راهی مشایه بشیم.
*يَقُولُ الْإِنْسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ: آیه ۱۰ سوره قیامه
*راوی خانم رضایی ساکن قم
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_چهل_و_یکم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
May 11
میگم حالا که این سفر ۳ روزه ما قسمت چهلم رو رد کرد، بریم چندتایی از نظرات دوستان رو باهم بخونیم.
ولی یادتون باشه!
ما دهه شصتی ها از نسلی هستیم که با فوتبالیستها بزرگ شدیم.
وقتی سوباسا میخواست گل بزنه، همزمان کاکرو، ذهن سوبا رو میخوند.
از توی دروازه واکیبایاشی ذهن کاکرو رو میخوند، اون طرف زمین مربیِسوبا ذهن هر سه رو میخوند و نسخه میپیچید.
اون دخترهی تماشاچی هم کلا ذهن همه رو میخوند و داستان رو پیش میبردن و خلاصه ده دقیقه طول میکشید تا یک ثانیه تمام بشه!
حالا از اون پروازها و یک هفته تو آسمون موندن سوبا و کاکرو نمیگم!
برید قدر خاطرات کوتاه بنده رو بدونید! والا!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
وقتی موعد اعدام سقراط رسید،
زنش را دید که داشت گریه میکرد،
نزدیکش شد و پرسید:چه چیزی باعث گریهات شده عزیزم؟
زن در حالی که گریه میکرد گفت:ظالمانه کشته خواهی شد.
سقراط گفت: یعنی اگر عادلانه کشته میشدم گریه نمیکردی؟
زن گفت:منظورم اینست که بیگناه کشته می شوی!
سقراط گفت:یعنی دوست داشتی گناهکار باشم؟
زن خود را از آغوش او رها کرد و گفت:
"الهی زیر گل بری که موقع مردن هم دست از فلسفه و منطق برنمیداری!!"
روز مرد رو به سقراطهای زمانمون تبریک عرض میکنم!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام علیکم کتابنوشانیهای عزیز🍃
ما مشغول رنگآمیزی هستیم شما چه خبر؟
این مجموعه ۴ جلدی رو چند روز پیش خریدم و شبها نیمساعتی با دخترها میشینیم رنگ آمیزی انجام میدیم.
مجموعهی "فردا رو ما میسازیم" هم داستان کودکانه داره و هم رنگآمیزی و هم اینکه فکر بچهها رو به سمت خودباوری و پیشرفتهای ایران سوق میده.
به نوعی نسخهی کتابی برنامهی "برپا" شبکه نهال هست.
پیشنهاد میدم این مجموعه رو تهیه کنید و با بچه هاتون رنگ آمیزی کنید. خصوصا که چیزی تا دههی فجر نمونده و کلی کار داریم!
اگر دوست دارید این مجموعه و یا بقیهی محصولات ارزشمند "راهیار" رو تهیه کنید، به این آیدی پیام بدین:
آقای خوارزمی:
@ya_zahra3137
#فردا_رو_ما_میسازیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
دوستان انتشارات "راه یار" توی دهه فجر برای کتابنوشانی ها تخفیف ۲۵درصد درنظر گرفتن!
بشتابید و بهشون بگین از طرف کتابنوشان هستید تا تخفیف ۲۵درصد بگیرید.
کتاب های خیلی خوبی دارن. بزرگ شدن در سپیدان رو هم به صورت ویژه سفارش میکنم.
آقای خوارزمی:
@ya_zahra3137
#فردا_رو_ما_میسازیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32