سلام خدمت همراهان عزیز و گرامی کتابنوشان 🍀
طبق روال پنج شنبه ها بریم سراغ ادامهی خاطرات کربلا.
ممنون که تا اینجا پیگیر خاطراتم بودین و خوندین و نظر دادین و انگیزهای شدین برای تمام کردن این سفر ۳ روزه ای که ۴ روزه شد!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۵۷
با وصل شدن اینترنت رایگان آستان قدس، وارد ایتا شدم و به همسرم پیام دادم که میخواهم تنهایی بیایم ولی مخاطب در دسترس نبود و دیدم انتقال پیام ممکن نیست!
تصمیم خودم را گرفته بودم و باید برمیگشتم.
احتمال میدادم علاوه بر همسرم، برادرانم هم با تنهایی برگشتنم مخالف باشند.
باید راهی برای مجاب کردنشان پیدا میکردم.
در لاین کناری هر لحظه ماشین ها و ون ها در حال انتقال زائران به سمت کربلا بودند.
میتوانستم من هم با یکی از این ون ها به کربلا بروم و با عرض ادبی از دور به آقاجان راهی ترمینال شوم و به ایران برگردم .
ظاهر کار به نظرم سهل و آسان بود و دلیلی برای مخالفت همسر و برادرهایم نمیدیدم. هرچند احساس مسئولیتشان را درک میکردم و برایم قابل احترام بود.
از یکی دو نفر از آقایان موکب آستان قدس، آمار رفتن به کربلا با ون را گرفتم.
بحث امنیت یک خانم تنها و هزینه و فاصله تا ترمینال و... .
وقتی دیدم مشکلی خاصی نیست با اعتماد به نفس بیشتر به سمت برادرهایم برگشتم!
فاصله موکب محل استراحت با موکب آستان قدس حدود ۵۰ متر بود.
ولی همین ۵۰ متر پر بود از موکبها با سایبانی در بالای سر از جنس توری.
همینطور که بین موکب ها و در هوای گرم حرکت میکردم و چشمم به کتریهایِ سیاهِ چایِ آتشی بود، دلم گرفته بود.
از این که به انتهای سفر نزدیک شدهام غصه مهمان قلبم شده بود.دوست داشتم باز هم در مشایه باشم و پا به پای زائران قدم بزنم و با خودم نوای حاج میثم مطیعی زمزمه کنم.
" کنار قدم های جابر،
سوی نینوا رهسپاریم،
ستون های این جاده را ما،
به شوق حرم می شماریم
شبیه رباب و سکینه،
برای شما بی قراریم
ازین سختی و دوری راه،
به شوق تو باکی نداریم "
ولی حسی شبیه عصرهای دلگیر جمعه در دلم لانه کرده بود.
حسی شبیه عصر جمعه که از قضا با مهمان عزیزی وداع کرده باشی و چشمانت پر از اشک باشد و دنبال بهانه ای برای گریه کردن.
با همین افکار به محل استراحت برادرانم رسیدم.
آرام آرام همگی زائرها در حال بیدار شدن و آمادگی برای ادامهی پیاده روی بودند.
توی دلم " خوش بحالشون! " نثارشان کردم.
قرار بود از اینجا جدا شویم.
هذا فراق بینی و بینک!*
اول رفتم پیش زن داداشم مینا و تصمیم را گفتم.
مینا در حالی که پاهای خسته اش را مشت و مال میداد گفت: حیف نیست تا انتها نیایی؟!
گفتم: دوست دارم ولی واقعا دیگه نمیتونم.
دخترام طاقت این همه دوری رو ندارن.
بهشون قول داده بودم.
گفت: میفهمم! منم اگر محمدرضا رو نیاورده بودم نمیتونستم راحت ادامه بدم. ولی فکر نکنم علی راضی بشه تنهایی بری.
گفتم میدونم! ولی چاره ای ندارم.
با حسی شبیه صادق مشکینی تو فیلم "لیلی با من است" که میخواست برگرده عقب ولی کسی حرفش رو متوجه نمیشد رفتم سراغ برادرهام و گفتم: " ببین اخوی! همهتون شرایط من رو میدونید. من باید امشب برگردم ایران و دیگه نمیتونم تا کربلا باهاتون بیام.
اینجا هم هر لحظه ون ها در حال جابجایی زائرها هستن.نمیخوام مانع ادامهی پیاده روی شما بشم. با خیال راحت بذارید من برم چون واقعا دیگه فکر بچه ها نمیذاره راحت باشم."
برادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: "متوجه هستی چی میگی؟! کدوم برادری خواهرش رو اینجوری و تنهایی رها میکنه؟!"
توی دلم گفتم اینجا کربلاست! خودت قصهی پر غصهی کربلا رو بهتر از من بلدی!
بهشون گفتم:"بچه ها قصد شما پیاده روی اربعین از عمود اول تا عمود آخر بوده و هست.
نمیخوام مانع ادامهی دادن مسیر شما بشم ولی منم نمیتونم تا انتها بیام.
شما خودتون ادامه بدین منم بلدم چطوری برگردم."
برادرهام چیزی نگفتن. موقعیت بدی بود!
هم موقعیت آن ها را درک میکردم و هم موقعیت خودم را!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام دوستان
بریم برای معرفی یه انتشاراتی پرکار با کتابهایی بسان باقلوا!
دیروز حوالی ظهر سری به انتشارات جمال زدم. کتابهای کودک و نوجوانِ نشر جمال خوشدست و خوندنی هستن و جزو بهترین گزینه ها برای هدیه و معرفی.
چند کتاب مهدویِ این انتشارات رو برای موکب خریدم و ان شالله سهشنبه آتی معرفی میکنم.
تو بین قفسه ها یک کتاب خیلی به چشمم اومد! مصاحبه با علامه امینی و معرفی غدیر برای مخاطب کودک و نوجوان!
یعنی خوراک جشن غدیر رو پیدا کردم!
چند عنوان کتاب غدیری دیگه هم بود که به وقتش میرم سر وقت معرفیشون.
خلاصه این که از بودن در قم و قدم زدن در بین انتشاراتی ها مشعوفم و دوست دارم شما رو هم در شعفم شریک بگردانم!
راستی!
برای غدیر از الان بانی پیدا کنید که کتابهای خوبی برای معرفی داریم. یاعلی!
#انتشارات_جمال
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جواهر لعل نهرو در کتاب نگاهی به تاریخ جهان:
اگر ما چشم های خود یا دریچه ها را میبندیم معنی و مفهومش آن نیست که روشنایی از میان رفته است.
ص۲۲۷ جلد ۱، نگاهی به تاریخ جهان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۵۸
مذاکرات من و برادرانم مثل مذاکرات برجام به نتیجه نمیرسید!
هرچند زندگی ۸۰ میلیون ایرانی به تصمیم ما گره نخورده بود ولی حداقل احساسات معصومانهی دخترانم که به تصمیم ما گره خورده بود!
وسط تنها برگشتن یا برنگشتن، برادرم گفت: "ما قصد داشتیم بعد اتمام پیاده روی و زیارت، تو مسیر برگشت سری هم به خونهی شما بزنیم و برویم زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها و بعد بریم خانهی خودمون!"
من که از سین برنامه سفرشان اطلاع نداشتم وقتی فهمیدم منزل ما هم در برنامه سفرشان هست، گفتم: "خب بچه ها شما تا عمود ۸۰۰ اومدین و حسابی خسته شدین.
از اینجا به بعد هم داره مدام شلوغ و شلوغ تر میشه و معلوم نیست شما اصلا بتونید به زیارت برسید. بیایید با هم بقیه راه رو تا کربلا با ون بریم و بعد زیارت همگی بریم خونهی ما."
برادرمهایم نگاهی به هم کردن و یکی گفت فکر بدی نیست! راستش خیلی خسته شدم.
مینا گفت پاهایم تاول زده یکی دیگه گفت پاهاش عرقسوز شده و...
ورق داشت به نفع من برمیگشت!
نهایتا موافقت شد که با هم برویم کربلا و از آنجا خودمان را به مرز خسروی برسانیم و با ماشین برادرم برويم خانهی ما!
برنامه ریزی خدا حرف نداشت!
اگر با مهمانانم میرفتم خانه و دخترهایم محمدرضا را میدیدند حتما آنقدری خوشحال میشدند که یک روز تاخیرم را راحت ببخشند!
سریع کوله ها رو کول گرفتیم و با مشایه و زائرانش وداع کردیم.
لاین کناری پر بود از ماشین.
در عرض چند دقیقه ونی پیش پایمان توقف کرد و سوار شدیم و به سمت کربلا راه افتادیم.
با حرکت ون خاطرات دو روز پیش در ذهنم تداعی شد.
ون بدون کولر، جاده های پر از دست انداز و بدون علایم راهنمایی، راننده هایی که اعتقادی به رانندگی استاندارد ندارند و...
سرعت ماشین بالا بود و تا میآمدی شماره ی عمودی را بخوانی، عمود بعدی را هم رد کرده بودی.
انگار اشتیاق برای رسیدن به کربلا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.حتی ون هم در حال پرواز بود!
همینطور که به کربلا نزدیک میشدیم شلوغی ماشین های توی جاده بیشتر و بیشتر میشد. بیشتر اهالی ون ایرانی بودند و فارسی صحبت میکردند. میگفتند بخاطر شلوغی شاید بیرون کربلا توقف کنیم.
این مورد اصلا باب میل من نبود!
توقف در خارج از شهر یعنی چندین ساعت پیاده روی و خستگی مضاعف و تاخیر در رسیدن و...
ولی به حمدالله ون داخل شهر شد و در جایی توقف کرد و گفت بقیه مسیر با خودتان.
کرایه ها را برادرم حساب کرد و نمیدانم فاصلهی عمود ۸۰۰ تا داخل کربلا چند دینار شد.
از ماشین پیاده شده و زیر گرمای سوزان در امتداد خیابانهای کربلا دنبال گنبدی طلایی میگشتیم.
دنبال حرمی که این همه راه را با سختیهای شیرین خودش برای لحظهای دیدنش به جان خریده بودیم تا شاید نگاهی از طرف صاحب حرم به دلمان شود.
شاید بیشتر از یک ساعت پیاده رفتیم تا این که از دور گنبدی طلایی رنگ مهمان چشمان بارانیمان شد.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
السلام علیک یا قمر بنی هاشم
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 اولین فیلم از محل برخورد موشکهای اسرائیل به پایگاه هشتم شکاری اصفهان 🤣
باهم به اسرائیل بخندیم 😁
http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c
قمآنلاین، کانون اخبار مهم🔝
سلام همراهان عزیز کتابنوشان 🍀
بیایید امروز میخوام ببرمتون پاتوق کتاب پردیسان قم. فروشگاه کتابی که خودم دو روز پیش سری بهش زدم.
پاتوق کتاب پردیسان یه فروشگاه خیلی بزرگ هست با آثار متنوعی از انتشاراتیهای متنوع و صاحب نام در عرصهی نشر.
ولی ویژگی خاص این فروشگاه حضور آقای شاهسواری به عنوان کارشناس کتاب هست که به شما تو انتخاب کتاب کمک قابل توجهی میکنند.
ایشون جزو اون دسته کتابخون هایی هستن که لذت کار با کتاب رو میشه در نوشته ها و صحبت هاشون دید و درک کرد، درک کردنا!
اون یک ساعتی که توی فروشگاه بودم صدر و ذیل انتشاراتی ها، نویسنده ها، تازه های نشر و ... رو ریختن رو دایره!
به دوستان قمی خصوصا پردیسانیهای کتابخوان توصیه میکنم حتما به این فروشگاه سر بزنن و قبل از خرید مشورتی از ایشون بگیرن.
آدرس کانال ایشون هم فقط بدرد کتابخون های حرفهای میخوره.
https://eitaa.com/neveshtanijat
راستی توی فضای فروشگاه یک میز مخصوص گل کوچیک هم دارن که میتونید فوتبال نشسته بازی کنید، حتی شما بانوان عزیز!
من ده ، هفت زهرا رو بردم!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
خلاقیت در طراحی رو میبینید؟!
ایول به خالق اثر جناب آقای محمد مهدی منصوری
@MansooriLogoType
✅پایگاه هنری محتوایی ایرانیوم
@iraniyom
#صبح_صادق
#مگس
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام دوستان کتابخون و کتابدوست!
عجب تاریخی داریم امروز! ۳.۲.۱
یعنی جزو خاص ترین تاریخ هاست!
در هر حال مهم اینه که بالاخره فروردین ماه هم تمام شد و رسیدیم به اردیبهشتماه.
ماه نمایشگاه بین المللی کتاب!😍😍
فعلا تا احساسات نمایشگاهیم فوران نکرده بریم سراغ معرفی کتاب این هفته که اتفاقا اونم تاریخی هست!
در یک تاریخ خاص، معرفی کتاب تاریخی رو شروع میکنیم! آیا این پیام خاصی دارد؟!😎
این شما و این هشتاد و نهمین معرفی کتابنوشان یعنی کتاب سرگذشت استعمار.
#معرفی_کتاب_هشتاد_و_نهم
#تاریخ_استعمار_جلد۱۰
#مهدی_میرکیایی
#نادرشاه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب تاریخ استعمار جلد۱۰
نادر قلی بیگ در مسیر جنگ با عثمانی به قزوین رسید. در این شهر تصمیم گرفت عده ای از مردان توانا و رزم دیده را به سپاه خود اضافه کند. برای همین از کسانی که می توانستند با تفنگ تیراندازی کنند دعوت کرد تا در یک مسابقه شرکت کنند.
نادرقلی حلقه انگشترش را روی تنه درختی نصب کرد و سپس به تیراندازان شهر که به آنها جزایرچی می گفتند دستور داد به حلقه انگشتر شلیک کنند. بسیاری از گلوله ها به خطا می رفت، اما در این میان گلوله مردی دقیقاً به وسط حلقه اصابت کرد. نادر از او خواست دوباره شلیک کند، مرد حلقه را نشانه رفت و دوباره گلوله اش را در وسط هدف نشاند.
نادر که از دقت تیراندازی او شگفت زده شده بود از او خواست یک بار دیگر هم حلقه را هدف گیری کند. مرد قزوینی این بار هم به هدف زد.
نادر با نگاهی پر از ستایش به طرف او رفت و گفت: «وقتی افغان ها حمله کردند، تو کجا بودی؟» و منظورش این بود که با وجود جزایرچی هایی با این قدرت، دشمن چگونه توانست کشور را اشغال کند.
مرد قزوینی به سرعت پاسخ داد:«من بودم، نادر قلی نبود!»
جواب مرد، نادر را به سکوت وا داشت. منظور جزایرچی این بود که سربازان خوب و سلحشور به یک فرمانده و رهبر توانا نیاز دارند تا با دشمن بجنگند و آن ها اکنون این سردار توانا را یافته بودند. مادر قلی بیگ با کمک همین مردان به جنگ عثمانی رفت.
نیروهای عثمانی در این چند سال، از حمله افغان ها سوء استفاده کرده و نه تنها سرزمین های غربی ایران را تصرف کرده بودند، بلکه تا مرکز ایران و شهرهای ملایر و گلپایگان هم پیش آمده بودند.
نادر قلی در جنگ هایی سریع لرستان، کرمانشاه، کردستان و خوزستان را از ارتش عثمانی پس گرفت و سپس راهی آذربایجان شد.
#تاریخ_استعمار_جلد۱۰
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32