eitaa logo
کتاب یار
854 دنبال‌کننده
173 عکس
111 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Yamahdi18062
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | غربت امام زمان رو کجا ببینیم؟! 🔸تلاشت برای ظهور امام زمان چیه؟ افق دیدت برای زمینه سازی فرج به کجا میرسه؟ 🎙 حجت الاسلام 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می‌آمد که باید سرم میزدم. من را می‌برد درمانگاه نزدیک خانمان. میگفتند: فقط خانم‌ها می‌توانند همراه باشند، درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه‌اش جدا. راه نمی‌دادند بیاید داخل. کل کل می‌کرد، داد و فریاد راه مینداخت. بهش می‌گفتم: حالا اگه تو بیای داخل، سرم زودتر تموم میشه؟ میگفت: نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم! آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می‌رفتیم، اجازه میدادن ایشان هم بیاید داخل. هر روز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، می‌گذاشت کنار تخت من و می‌رفت. برایم سوال بود که این آدم، در مأموریتهایش چطور دوام می‌آورد، از بس که بند من بود. در مهمانی‌هایی که میرفتیم، چون خانم‌ها و آقایان جدا بودند، همه‌اش پیام میداد یا تک زنگ میزد. جایی می‌نشست که بتواند من را ببیند. با ایما و اشاره می‌گفت کنار چه کسی بنشینم، سر حرف را با کی باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آنقدر تک زنگ و پیام‌هایش زیاد میشد که جلوی جمع خنده‌ام میگرفت. نمی‌دانستم‌ چه نقشه‌ای در سرش دارد. کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی یاران و اصحاب اهل بیت را نبش قبر می‌کنند و می‌خواهد حرم‌ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد. خوب که تنورش داغ شد، در یک جمله گفت: منم میخوام برم! نه گذاشتم و نه برداشتم بی‌معطلی گفتم: خب برو! فقط پرسیدم: چند روز طول می‌کشه؟ گفت: نهایتاً ۴۵روز. از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد آمده بودم. دور خانه راه افتاده بودم، مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم. هرچه دمه دستم می‌رسید، در کوله‌اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته؛ تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد. پسته و نبات‌ها را لای لباس‌هایش پیچید و خندید. ذکر خیره چندتا از رفقایش را کشید وسط و گفت: با هم اینا رو می‌خوریم! یکی را مسخره کرد مثه لودر هرچی بزاری جلوش می‌بلعه! دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق میزد. با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری داری با ولع جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه! وقتی آمد لباس‌های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خودم بگیرم. بهش گفتم: اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟ انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: ما بی خیال مرقد زینب نمی‌شویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن! تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که باید کم کم باره و بنه‌اش را ببندد. همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه. هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند، حالتی شبیه کلاغ پر. بهش گفتم: خب حالا توام! خیالت راحت جا نمیمونی! فقط یادم هست مرتب می‌پرسیدم: کی برمیگردی؟ چند روز میشه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی‌ها. دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز ولی جلوی همکارانش خجالت می‌کشیدم. خداحافظی کرد و رفت. دلم نمی‌آمد در را پشت سرش ببندم، نمیخواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچی نشده، دلم برایش تنگ شد. برای خنده‌هایش، برای دیوانه‌بازی‌هایش، برای گریه‌هایش، برای روضه خواندن‌هایش. صدای زنگ موبایلم بلند شد. محمد حسین بود، بنظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: دلم برات تنگ شده! تا برسد فرودگاه، چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که: الان سوار میشم و گوشی رو خاموش میکنم! میگفت: میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم! من هم دلم میخواست با او حرف بزنم. شده بودم مثل آنهایی که در دوران نامزدی، در حرف زدن سیری ندارند. میترسیدم به این زودی‌ها صدایش را نشنوم. دلم نیامد گوشی را قطع کنم، گذاشتم خودش قطع کند. انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلکهایم را محکم چسبیده بود، زل زده بودم به اسمش. شب اولی که نبود، دلم میخواست باشد و خروپف کند. نمیگذاشتم بخوابد، اول باید من خوابم میبرد بعد او. حتی شبهایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت برمیگشت. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5882247944287030187.mp3
2.35M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی با من مهربان باش 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت دهم / فصل نهم 🔚 پایان 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حکمت 🔟: معاشرت نیکو با مردم 🌼 وَ قَالَ (علیه‌السلام): خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ، وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ. 🌼 و درود خدا بر او، در روش زندگى با مردم فرمود: با مردم آنگونه معاشرت كنيد، كه اگر مرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد، با اشتياق سوى شما آيند.   🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
حکمت-دهم.oga
1.72M
🎧 گوش کنید 📻 🔷 حکمت 🔟 🎙 استاد مهدوی ارفع 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
با من مهربان باش(1).pdf
615.8K
📥 📔 با من مهربان باش؛ با خدای خویش اینگونه سخن بگوییم 🖌 نویسنده: مهدی خدامیان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
رازهایی_درباره_زنان_باربارا_دی_آنجلس.pdf
4.95M
📥 📔 رازهایی درباره زنان 🖌 نویسنده: باربارا دی آنجلیس 📝 مترجم: هادی ابراهیمی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
آرامش درون - جان کایلی.pdf
2.75M
📥 📔 آرامش درون 🖌 نویسنده: جان کایلی 📝 مترجم: فریده مهدوی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ ◦•●◉✿ ࡅ߳ܠܝ̇ߺܭَܝ‌ߊ‌ܝ̇ߺܘ ✿◉●•◦ 😇 عادت‌هایی كه معجزه می‌کند: 🔸با ملايمت = سخن بگوئيد، 🔹عــمــيـــق = نفس بكشيد، 🔸شــــــيــك = لباس بپوشيد، 🔹صـبـورانه = كار كنيد. 🔸نـجـيـبـانه = رفتار كنيد، 🔹هــمـــواره = پس انداز كنيد، 🔸عــاقــلانـه = بخوريد، 🔹كــــافـــى = بخوابيد، 🔸بى باكانه = عمل كنيد، 🔹خـلاقـانـه = بينديشيد، 🔸صـادقانه = عشق بورزید، 🔹هوشمندانه = خرج كنيد، 💮
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. 
⏳هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. 👌زندگی کنید و از حال لذت ببرید. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Alame-Zar.pdf
8.77M
📥 📔 جایگاه عالم ذر و ارواح در فطرت توحیدی انسان 🖌 نویسنده: محمد بیابانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
چرا عقب مانده ايم.pdf
3.86M
📥 📔 چرا عقب مانده‌ایم؟! جامعه‌شناسی مردم ایران 🖌 نویسنده: دکتر علی محمد ایزدی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: تا صبح مدام گوشی‌ام را نگاه می‌کردم. نکند خاموش شود یا احیانا در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم. صبح از دمشق زنگ زد. کد دار صحبت میکرد و نمی‌فهمیدم منظورش از این حرف‌ها چیست!؟ خیلی تلگرافی حرف می‌زد. آنتن نمی‌داد، چند دفعه قطع و وصل شد. بدی‌اش این بود که باید چشم انتظار می‌نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند. بعضی وقتها باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع میشد؛ دوباره باید زنگ میزد. روزهایی میشد که سه چهار تا بیست دقیقه‌ای حرفمان طول می‌کشید. اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکهایی رد و بدل میکردیم. تلگرام که آمد، خیلی بهتر شد. حرف‌هایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می‌شنیدیم و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم. ۴۵روز سفر اولش، شد ۶۳روز. دندان‌هایش پوسیده بود. رفتیم پیش دایی‌اش دندانپزشکی. دایی‌اش گفت: چرا مسواک نمیزنی؟ گفت: جایی که هستیم، آب برای خوردن پیدا نمیشه، توقع دارین مسواک بزنم؟! اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طمع و مزه یا نوع غذایی خوششان نمی‌آمد و ناز می‌کردند، میگفت: ناشکری نکنین! مردم اونجا توی وضعیت سختی زندگی میکنن! بعد از سفر اول، بعضیها از او می‌پرسیدند که: تو هم قسی‌القلب شدی و آدم کشتی؟ می‌گفت: این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب تجاور کنه، همون بهتر که کشته بشه! بعضی می‌پرسیدند: چند نفرشون رو کشتی؟ می‌گفت: ما که نمی‌کشیم، ما فقط برای آموزش می‌ریم! اینکه داشت از حریم آل الله دفاع میکرد و کم کم به آرزوهایش می‌رسید، خیلی برایش لذت بخش بود. خیلی عاطفی بود. بعضی وقتها می‌گفتم: تو اگه نویسنده بشی، کتابات پر فروش میشن! با اینکه ادبیات نخوانده بود ولی دست به قلمش عالی بود. یکسری شعر گفته بود. اگر اشعار و نوشته‌های دوران دانشجویی‌اش را جمع کرده بود، الان به اندازه یک کتاب مطلب داشت. خیلی دلنوشته می‌نوشت. میگفتم: حیف که نوشته‌هات رو جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قد و قواره آوینی شناخته میشی! با کلمات خیلی خوب بازی میکرد. هر دفعه بین وسایل شخصی‌اش، دوتا از عکس‌های من را با خودش میبرد: یکی پرسنلی، یکی را هم خودش گرفته و چاپ کرده بود. در مأموریت آخری، با گوشی از عکسهایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد. گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟ گفت: میخوام رو گوشی داشته باشم! هر موقع بی‌مقدمه یا بد موقع پیام میداد، می‌فهمیدم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمیشد، ۲۴ ساعته نگاهم به صفحه‌اش بود، مثل معتادها. هر چند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه می‌کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می‌گرفت. خیلی‌هایش را که اصلا متوجه نمی‌شدم. یک دفعه برایم می‌فرستاد. عکس سفرهایمان را می‌فرستاد که: یادش بخیر، پارسال همین موقع! فکر اینکه در چه راهی و برای چه کاری رفته است، مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می‌کرد. گاهی به او می‌گفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره، ولی اینطور نیست. هیچ‌جا خونه خود آدم نمیشه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره! گرفتاری شیرینی بود. هیچ وقت از کارش نمی‌گفت، درخانه هم همینطور. خیلی که سماجت می‌کردم چیزهایی می‌گفت و سفارش می‌کرد: به کسی چیزی نگو، حتی به پدر و مادرت! البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم. بعضی اطلاعات را که لو میداد، خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمی‌شد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می‌آمد. حتی در مهمانی‌هایی که با خانواده‌های همکارانش دور هم بودیم، باز لام تا کام حرفی نمیزدم. میدانستم اگر کلمه‌ای درز کند، سریع به گوش همش می‌رسد و تهش برمیگردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرفها را در دلم بند کنم، اما به سختی‌اش می‌ارزید. میگفت: افغانستانیا شیعه واقعی هستن! و از مردانگی‌هایشان تعریف میکرد. از لا به لای صحبتهایش دستگیرم میشد پاکستانی‌ها و عراقی‌ها خیلی دوستش دارند. برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند. خودش هم اگر در محرم و صفر مأموریت می‌رفت، یک عالمه کتیبه و پرچم و اینطور چیزها می‌خرید و می‌برد. میگفت: حتی سنی‌ها هم با ما اونجا عزاداری میکنن! یا می‌گفت: من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن! جو هیأت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه‌اش خیلی خوشم می‌آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیأت راه می‌انداخت. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5832465205992358823.mp3
1.43M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی قصــّه معـــراج 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت اول / مقدمه 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖 📙 ترگل؛ بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب 🖌نویسنده: عماد داوری 📋 انتشارات اعتلای وطن 🔰 درباره‌ کتاب: 🔹در کتاب ترگل بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب مطرح می‌شود و کتاب با زبانی ساده و منطقی سوالات مربوط به این فریضه دینی را پاسخ می‌دهد. 🔸این کتاب برگرفته از سخنرانی‌های آیت‌الله سید ابوالحسن مهدوی است که با زبانی شیوا و بیانی رسا به سوالات و دغدغه‌های مربوط به حجاب پاسخ داده‌اند. 🔘 نظرات کاربران: این کتاب برخلاف عنوانی که داره، فقط درباره حجاب نیست، بلکه یه مجموعه دانستنی‌های دخترانست، نکاتی که هر دخترخانمی باید بدونه و بعد وارد جامعه بشه، خوندنش رو توصیه می‌کنم. نقطه‌ی قوت کتاب اینه که فقط با دلیل صحبت کرده. ⭕️ خواندن کتاب ترگل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟ این کتاب را به تمام کسانی که به دنبال جواب منطقی برای فریضه حجاب هستند پیشنهاد می‌کنیم. 🌐 لینک دانلود و خرید کتاب: 🔗https://taaghche.com/book/68816 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | فیلم معرفی کتاب 📙 ترگل؛ بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب ✍ عماد داوری 🌼من یک دخترم! زیبا و جذاب! احساسی در من نهفته است به نام دلربایی، انگار باید اوقاتی از روزم را دلربایی کنم. 🌸من زیبا هستم، می‌خواهم عالم و آدم زیباییم را ببینند، می‌خواهم با دیدنم انگشت به دهان شوند! من اصلاً کاری به دین ندارم، من عقل دارم، چرا باید خودم را با یک چادر مشکی بپوشانم؟ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
روش شناسی پژوهش کیفی٬@mahmoudpourchannel.PPTX
2.81M
📥 📔 روش شناسی پژوهش کیفی 🖌 نویسنده: دکتر نرگس کشتی آرای 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یادگار عصمت.pdf
3.44M
📥 📔 یادگار عصمت؛ نگاهی ب زندگی و هجرت حضرت فاطمه معصومه(سلام‌الله) 🖌 نویسنده: صفر فلاحی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
انسان در عالم ذر - نتايج روايات.pdf
395.6K
📥 📔 انسان در عالم ذر؛ نتایج و تواتر روایات 🖌 نویسنده: محمد بیابانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب مهدویت.pdf
9.44M
📥 📔 نهم ربیع‌الاول؛ چیستی، چرایی و چگونگی عهدی دوباره با امام زمان 🖌 نویسنده: محمد رضایی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
قصه_های_کوتاه_برای_بچه_های_ریش_دار_@ketab_mamnouee.pdf
3.72M
📥 📔 قصه‌های کوتاه برای بچه‌های ریش‌دار 🖌 نویسنده: سید محمد علی جمالزاده 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈