یک آیه یک قصه (17).mp3
3.35M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت هفدهم
📜سوره مبارکه کهف آیه ۱۰
🔹إذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً
#کتاب_صوتی
#ایام_فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#حدیث_روز
🔘 قال صادق (علیهالسلام): إذا خرجَ القائمُ عليه السلام خَرجَ مِن هذا الأمرِ مَن كانَ يرى أنّهُ مِن أهلِهِ و دخلَ فيهِ شِبْهُ عَبَدَةِ الشَّمسِ والقمرِ .
🌸 امام صادق علیهالسلام فرمود: زمانى كه قائم عليهالسلام قيام كند كسانى كه گمان مىشود از خاندان او هستند، از صف آن حضرت خارج مىشوند و افرادى به مانند خورشيد و ماه پرستان به صف او در مىآيند.
📚 #الغيبة_للنعماني: ج۱ ، ص ۳۱۷
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
خوابِ گران.pdf
5.17M
📥 #دانلود_کتاب
📔 خواب گران
🖌نویسنده: ریموند چندلر
📝 مترجم: قاسم هاشمی نژاد
#رمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فاطمه در آئینه وحی - فاطمیه 1400.pdf
5.36M
📥 #دانلود_کتاب
📔 فاطمه در آیینه وحی
🖌نویسنده: محسن عبادی
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
38291311812700.pdf
13.69M
📥 #دانلود_کتاب
📔 اختلالهای یادگیری
🖌نویسنده: دانیل.پی هالامان
📝 مترجم: دکتر حمید علیزاده
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_1932291240.pdf
2.37M
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه عربی ویژه آزمون سردفتری
🖌نویسنده: استاد ممتاز
#حقوقی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
16 Mostanade Soti Shonood.mp3
18.28M
🔉 #مستند_صوتی_شنود
قسمت 6⃣1⃣
* جریان بیماری همسرم
* هر چه باخدا در میان گذاشتم رابرایم نوشتند.
* دوست داشتم زندگی من، شبیه امیرالمومنین باشد.
* خدا به چه کسانی بدهکار است؟
* افتخارعمرم این است که پرستار همسرم بودم.
* آخرین باری که همسرم به اتاق عمل رفت
* وقتی مادربزرگم را درخواب دیدم؛ فهمیدم کار تمام است.
* برای اموات باقیات صالحات بفرستید
* مواظب بدیهیات زندگی ام بودم
* در شیطان،برای ما هیچ خیری نیست مگر با مخالفت با او
* سختی هایی که مبتلا بودم و ابتلائات الهی.
* اثر تقوای چشم
* نباید شیاطین را به زندگی راه داد
* چگونه شیطان را از خود دور کنیم؟
* شکستن نفس، بسیار سخت تر از شکست شیطان.
* غفلت، کار اصلی شیطان
#شنود
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
جشن فرخنده - جلال آل احمد.pdf
219.6K
📥 #دانلود_کتاب
📔 جشن فرخنده
🖌نویسنده: جلال آل احمد
#داستانی
#جلال_آل_احمد
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #سیودوم
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای ارتش آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم:
-پیداش کردید؟
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد:
-خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد:
-اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!
مادرش با دلواپسی پرسید:
-وارد داریا شدن؟
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد:
-نه هنوز!
و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم:
-خونه شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم:
-نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید:
-شما ژنرال سلیمانی رو میشناسید؟
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد:
-میگن تو انفجار دمشق شهید شده!
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم:
-بقیه ایرانیها چی؟
و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد…
با خبر شهادت سردار سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد:
-بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!
برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم:
-شما برید حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول ماه رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد.
مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد:
-شاید کلیدش رو جا گذاشته!
رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند:
-کیه؟
که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند:
-مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم.
وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم:
-حرم سالمه؟
تروریستهای تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که غیرتش قد علم کرد:
-مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد:
-مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟
مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید:
-رفته زینبیه؟
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (18).mp3
3.56M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت هجدهم
📜سوره مبارکه طه آیه ۸۲
🔸و إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى
#فاطمیه
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈