eitaa logo
کتاب یار
912 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
یک آیه یک قصه (17).mp3
3.35M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت هفدهم 📜سوره مبارکه کهف آیه ۱۰ 🔹إذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔘 قال صادق (علیه‌السلام): إذا خرجَ القائمُ عليه السلام خَرجَ مِن هذا الأمرِ مَن كانَ يرى أنّهُ مِن أهلِهِ و دخلَ فيهِ شِبْهُ عَبَدَةِ الشَّمسِ والقمرِ . 🌸 امام صادق علیه‌السلام فرمود: زمانى كه قائم عليه‌السلام قيام كند كسانى كه گمان مى‌شود از خاندان او هستند، از صف آن حضرت خارج مى‌شوند و افرادى به مانند خورشيد و ماه پرستان به صف او در مى‌آيند. 📚 : ج۱ ، ص ۳۱۷ 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
خوابِ گران.pdf
5.17M
📥 📔 خواب گران 🖌نویسنده: ریموند چندلر 📝 مترجم: قاسم هاشمی نژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فاطمه در آئینه وحی - فاطمیه 1400.pdf
5.36M
📥 📔 فاطمه در آیینه وحی 🖌نویسنده: محسن عبادی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
38291311812700.pdf
13.69M
📥 📔 اختلال‌های یادگیری 🖌نویسنده: دانیل.پی هالامان 📝 مترجم: دکتر حمید علیزاده 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_1932291240.pdf
2.37M
📥 📔 جزوه عربی ویژه آزمون سردفتری 🖌نویسنده: استاد ممتاز 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
16 Mostanade Soti Shonood.mp3
18.28M
🔉 قسمت 6⃣1⃣ * جریان بیماری همسرم * هر چه باخدا در میان گذاشتم رابرایم نوشتند. * دوست داشتم زندگی من، شبیه امیرالمومنین باشد. * خدا به چه کسانی بدهکار است؟ * افتخارعمرم این است که پرستار همسرم بودم. * آخرین باری که همسرم به اتاق عمل رفت * وقتی مادربزرگم را درخواب دیدم؛ فهمیدم کار تمام است. * برای اموات باقیات صالحات بفرستید * مواظب بدیهیات زندگی ام بودم * در شیطان،برای ما هیچ خیری نیست مگر با مخالفت با او * سختی هایی که مبتلا بودم و ابتلائات الهی. * اثر تقوای چشم * نباید شیاطین را به زندگی راه داد * چگونه شیطان را از خود دور کنیم؟ * شکستن نفس، بسیار سخت تر از شکست شیطان. * غفلت، کار اصلی شیطان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
جشن فرخنده - جلال آل احمد.pdf
219.6K
📥 📔 جشن فرخنده 🖌نویسنده: جلال آل احمد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 | من از تو جان گرفته‌ام... کنم فدای تو... 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم: -پیداش کردید؟ همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد: -خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم. این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد: -اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم! مادرش با دلواپسی پرسید: -وارد داریا شدن؟ پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد: -نه هنوز! و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم: -خونه شیعه‌های اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن! سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم: -نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام! و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید: -شما ژنرال سلیمانی رو می‌شناسید؟ نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد: -میگن تو انفجار دمشق شهید شده! قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان سپاه است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم: -بقیه ایرانی‌ها چی؟ و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد… با خبر شهادت سردار سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد: -بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه! برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم: -شما برید حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته! و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم سوریه برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز تروریست‌ها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول ماه رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد: -شاید کلیدش رو جا گذاشته! رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند: -کیه؟ که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند: -مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر! تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس حرم بودم که بی‌صبرانه پرسیدم: -حرم سالمه؟ تروریست‌های تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که غیرتش قد علم کرد: -مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟ لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد: -مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟ مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید: -رفته زینبیه؟ ⏯ادامه دارد... ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (18).mp3
3.56M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت هجدهم 📜سوره مبارکه طه آیه ۸۲ 🔸و إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى‌ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈