#یک_جرعه_کتاب
⚠️ نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت، پاک کردن حافظهی آن است!
باید کتابهایش را، فرهنگش را، تاریخش را از بین برد!
بعد باید کسی راداشت که کتابهای تازهای بنویسد، فرهنگ تازهای جعل کند و بسازد، تاریخ تازهای اختراع کند! کوتاه زمانی بعد، ملت آنچه را که هست و آنچه را که بوده، فراموش میکند!
📕 #خنده_و_فراموشی
✍🏻 #میلان_کوندرا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #هفدهم
علی اومد به خوابم
بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین...
– ازت درخواستی دارم؛ میدونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه
تو تنها کسی هستی که میتونی راضیش کنی.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم
خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم، فکر کردم یه خواب همینطوریه پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود
چند شب گذشت...
علی دوباره اومد اما این بار خیلی ناراحت
– هانیه جان... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه
خیلی دلم سوخت
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمیتونم زینب بوی تو رو میده، نمیتونم ازش دل بکنم و جدا بشم برام سخته با حالت عجیبی بهم نگاه کرد...
– هانیهجان باور کن مسیر زینب، هزاران بار سختتره... اگر اون دنیا شفاعت من رو میخوای راضی به رضای خدا باش...
گریهام گرفت؛ ازش قول محکم گرفتم هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود همه این سالها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت...
رفتم دم در استقبالش
– سلام دختر گلم خسته نباشی... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم
– دیگه از خستگی گذشته چنان جنازهام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمیخورم یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم
رفتم براش شربت بیارم
یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد
– مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم همه چیزش عین علی بود
– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید
– تا نگی چی شده ولت نمیکنم
بغض گلوم رو گرفت
– زینب سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دستهاش شل شد و من رو ول کرد
چرخیدم سمتش صورتش بهم ریخته بود...
– چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد، خندید و با همون شیطنت پارچ و لیوان رو از دستم
گرفت
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگتر واسه کوچیکتر شربت میاره!؟
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت دربره از صبح تا حالا زحمت کشیدی
رفت سمت گاز
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم برنامه نهار چیه؟ بقیهاش با من...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست...هنوز نمیتونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه، شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم
- خیلی جای بدیه؟
– کجا؟
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده
– نه... شایدم... نمیدونم...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم
– توی چشمهای من نگاه کن و درست جوابم رو بده این جوابهای بریده بریده جواب من نیست...
چشمهاش دو دو زد؛ انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه اصلا نمیفهمیدم چه خبره...
– زینب... چرا اینطوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم، دونههای درشت اشک از چشمش سرازیر شد
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو همون حرفی که بار اول گفتم تا برنگردی من هیجا نمیرم... نه سومیش، نه چهارمیش نه اولیش... تا برنگردی من هیجا نمیرم
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون
اون رفت توی اتاق، من کیش و مات وسط آشپزخونه
تازه میفهمیدم چرا علی گفت من تنها کسی هستم که میتونه زینب رو به رفتن راضی کنه.
اشک توی چشمهام حلقه زد
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
– بیانصاف خودت از پس دخترت برنیومدی من رو انداختی جلو؟
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمیخواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره دنبالش راه افتادم سمت دستشویی پشت در ایستادم تا اومد بیرون
زل زدم توی چشمهاش با حالت ملتمسانهای بهم نگاه کرد التماس میکرد حرفت رو نگو
چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم
– یادته ۹ سالت بود تب کردی
سرش رو انداخت پایین منتظر جوابش نشدم
– پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم...
التماس چشمهاش بیشتر شد گریهاش گرفته بود
– خوب پس نگو... هیچی نگو حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه
پرده اشک جلو دیدم رو گرفته بود
– برو زینب جان...حرف پدرت رو گوش کن، علی گفت باید بری
و صورتم رو چرخوندم قطرات اشک از چشمم فرو ریخت؛ نمیخواستم زینب اشکم رو ببینه
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد...
براش یه خونه مبله گرفتن حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش میکنیم
هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود
پای پرواز به زحمت جلوی خودم رو گرفتم، نمیخواستم دلش بلرزه
با بلند شدن پرواز، اشکهای من بیوقفه سرازیر شد، تمام چادر و مقنعهام خیس شده بود
بچهها، حریف آرام کردن من نمیشدن...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 20.mp3
580.5K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت بیستم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
#کلیپ_تصویری
🧕#فلسفه_حجاب
🎙 دکتر غلامی
🔴 سوال خیلی هاست!! لا اكراه فی الدین یعنی چه؟!
🔻خیلی عالی بیان می کند حتما ببینید و در صورت نياز استدلال كنيد.
#حجاب
#فتنه_گری
#امام_زمان
📡جهت حمایت از کانال مطالب را با نام کانال نشر دهید.
................ یا ؏ــلے ...............
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_249520935424491965.pdf
5.1M
📥 #دانلود_کتاب
📔 خاطرات خانه مردگان
🖌 نویسنده: فدور داستایوسکی
📝 مترجم: جعفرمحجوب
#رمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_240297596235547235.pdf
1.96M
📥 #دانلود_کتاب
📔 رویاها
🖌 نویسنده: کارل گوستاو یونگ
📝 مترجم: ابوالقاسم اسماعیلی
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_136649658742080959.pdf
1.14M
📥 #دانلود_کتاب
📔 پرش (مجموعه قصه)
🖌 نویسنده: لئون تولستوی
📝 مترجم: مهدی فرزان یار
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
36969977795977.pdf
2.24M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی تنبلی
روش جدید گام به گام در کاهش تاخیرها
🖌 نویسنده: ادوین سی.بلس
📝 مترجم: مهدی قراچه
#موفقیت
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
📖 #معرفی_کتاب
📙 #ضیافت_بلا
" مقامات سلوکی در زیارت عاشورا"
🖌 نویسنده: سید محمد مهدی میرباقری
📻 تهیه شده در رادیو ایران صدا
🎙 با صدای سیدحامد نجمالهدی
⚪️ تولید شده در یازده قسمت
🌐 لینک دانلود کتاب صوتی " ضیافت بلا"👇👇
🔗http://book.iranseda.ir/detailsalbum/?VALID=TRUE&g=449838
#مذهبی
#اعتقادی
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
📖 #معرفی_کتاب
🔸کتاب " ضیافت بلا" حاصل تنظیم متن دو دوره سخنرانی «حجت الاسلام و المسلمین سید محمد مهدی میرباقری» پیرامون ارکان و مراحل سیر و سلوک متعارف و سیر و سلوک با بلای معصومین (ع) است که در سال ۱۳۷۷ ارائه شده است.
🔹کتاب در دو بخش سیر و سلوک متعارف و مقامات سلوکی در زیارت عاشورا تهیه و تنظیم شده است.
☑️ از نظر استاد میرباقری «هدف از خلقت چیزی جز قرب و لقاء حضرت حق نیست، لذا شناخت راه وصول به این هدف بزرگ برای رسیدن به آن بسیار مهم و ضرورری است و برای رسیدن به این راه دو نوع مسیر پیش بینی و پیشنهاد شده است؛
🔻راه نخست، راه بزرگان و علمای اخلاق و برخی کتابهای معرفت به استناد آیات و روایت است.
🔻راه دوم سلوک با شفاعت اولیای خدا و بلای آن هاست.
🔸اگر راه نخست را همچون عبادت در ایام عادی سال فرض کنیم، راه دوم به منزله شب قدر است و راهی کوتاه تر برای رسیدن به لقای پروردگار است، که دعاهایی مانند زیارت عاشورا این راه را هموارتر می کنند.
🔹این کتاب، تلاش دارد با نگاهی جدید به زیارت عاشورا، این دعا را راهی برای رسیدن به سلوک الی الله و نزدیک شدن به امامان معصوم(ع) معرفی کند.
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
صدایِ کربلا ۳.mp3
11.82M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
📻 #صدای_کربلا ۳
🎙 استاد شجاعی
▪️کربلا، اَلَک است! یک اَلَک از جنس نَفْس!
- کربلا ابزار غربال است!
- غربالی با سوراخهای ریز و درشت!
▫️آنقدر سَوا میکند تا فقــط کسانی بمانند و به امام برسند که قدّ و قواره شان، به این حرفها بخورد!
آیا شما تا امروز، با اَلَکِ کربلا، آشنا بودهاید؟
آیا این الک در زندگی شما، منشاء اثر بوده است؟
👮♂همه نمیتوانند در کربلا سربازی کنند!
#مقام_معظم_رهبری
#استاد_شجاعی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #هجدهم
ادامه داستان از زبان سیده زینب حسینی
نماینده دانشگاه برای استقبالم به
فرودگاه اومد وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد
چند لحظه موند نمیدونست چطور باید باهام برخورد کنه
سوار ماشین که شدیم این تحیر رو به زبان آورد
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده
نمیدونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن...
ولی یه چیزی رو میدونستم به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم میچرخید، اما سکوت کردم...
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو میسنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمیدونستم...
من رو به خونهای که گرفته بودن برد؛ یه خونه دوبلکس بزرگ و دلباز با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانههای سنتی انگلیسی... تمام وسایلش شیک و مرتب
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود
همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه
اما به شدت اشتباه میکردن...
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود، برای مادرم، خواهر و برادرهام
من تا همونجا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم...
قبل از رفتن توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده
خودم اینجا بودم دلم جا مونده بود با یه علامت سوال بزرگ...
– بابا چرا من رو فرستادی اینجا؟
دوره تخصصی زبان تموم شد
و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود
اگر دقت میکردی مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن
تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد
جالبترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود
همه چیز، حتی علاقه رنگی من...
این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود...
از چینش و انتخاب وسائل منزل تا ترکیب رنگی محیط و
گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر میکرد
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری
چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت
هر چی جلوتر میرفتم
حدسهام از شک به یقین نزدیکتر میشد فقط یه چیز از ذهنم میگذشت
– چرا بابا؟ چرا؟
توی دانشگاه و بخش مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق میشدم
و همچنان با قدرت پیش میرفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش میکردم
بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرا رسید...
اون هم کناریکی ازبهترین جراحهای بیمارستان
همه چیز فوق العاده به نظر میرسید
تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم رختکن جدا بود اما آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت...
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دستها و پوشیدن لباس اصلی یکی...
چند لحظه توی ورودی ایستادم
و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاقهای عمل بهش باز میشد نگاه کردم حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک میکرد، مرد بود...
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن
حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس میکردم
– اونها که مسلمان نیستن، تو یه پزشکی؛
این حرفها و فکرها چیه؟
برای چی تردید کردی؟
حالا مگه چه اتفاقی میافته...
اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمیفرستاد!!
خواست خدا این بوده که بیای اینجا
اگر خدا نمیخواست شرایط رو طور دیگهای ترتیب میداد
خدا که میدونست تو یه پزشکی
ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، میدونی چی میشه؟
چه عواقبی دربرداره؟
این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بیارزش از دست نده
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود
حس میکردم دارم زیر فشارش له میشم
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم...
– بابا! من رو کجا فرستادی؟
تو، یه مسلمان شهید، دختر مسلمان محجبهات رو...
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله میکشید،
چشمهام رو بستم
– خدایا! توکل به خودت... یا زهرا، دستم رو بگیر...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون…
از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم
پرستار از داخل گوشی رو برداشت
از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم:
-شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست...
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود…
اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست از راه غلط جلو برم،
حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن...
مهم نبود به چه قیمتی…
چیزهای با ارزشتری در قلب من وجود داشت...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 21.mp3
770.2K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت بیست و یکم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈