eitaa logo
کتاب یار
898 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: وجودم آتش گرفته بود... میسوختم و ضجه میزدم؛ محکم علی رو توی بغل گرفته بودم... صدای ناله‌های من بین سوت خمپاره‌ها گم میشد... از جا بلند شدم... بین جنازه شهدا علی رو روی زمین میکشیدم، بدنم قدرت و توان نداشت هر قدم که علی رو میکشیدم محکم روی زمین می‌افتادم تمام دست و پام زخم شده بود، دوباره بلند میشدم و سمت ماشین میکشیدمش... آخرین بار که افتادم چشمم به یه مجروح افتاد... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن، هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن تا حرکت شون میدادم ناله درد، فضا رو پر میکرد... دیگه جا نبود؛ مجروحها رو روی همدیگه میگذاشتم... با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه... آمبولانس دیگه جا نداشت... چند لحظه کوتاه ایستادم و محو علی شدم... کشیدمش بیرون پیشونیش رو بوسیدم... – برمیگردم علی جان، برمیگردم دنبالت😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس آتیش برگشت سنگین تر بود... فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک... بیمارستان خالی شده بود؛ فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید، باورش نمیشد من رو زنده میدید مات و مبهوت بودم... – بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه باید خالیشون کنیم دوباره برگردم خط  به زحمت بغضش رو کنترل کرد... – دیگه خطی نیست خواهرم؛ خط سقوط کرد... الان اونجا دست دشمنه... یهو حالتش جدی شد شما هم هرچه سریعتر سوار آمبولانس شو برو عقب فاصلشون تا اینجا زیاد نیست بیمارستان رو تخلیه کردن، اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط میکنه یهو به خودم اومدم – علی... علی هنوز اونجاست...و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد میزد، روپوشم رو چنگ زد – میفهمی داری چه کار میکنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده... هنوز تو شوک بودم رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد جا خورد...سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد – خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب، اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده بیان دنبالمون من اینجا پیششون میمونم. سوت خمپاره‌ها به بیمارستان نزدیکتر میشد... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد – بسم الله خواهرم... معطل نشو... برو تا دیر نشده... سریع سوار آمبولانس شدم... هنوز حال خودم رو نمیفهمیدم – مجروحها رو که پیاده کنم سریع برمیگردم دنبالتون اومد سمتم و در رو نگهداشت  – شما نه... اگر هممون هم اینجا کشته بشیم ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثیهای از خدا بیخبر رو نداره جون میدیم، ناموسمون رو نه… یا علی گفت و در رو بست... با رسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید... نه دلی برای برگشتن داشتم نه قدرتی... همونجا توی منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن – سریع برگردید موقعیت خاصی پیش اومده... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران. دل توی دلم نبود... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهره‌های داغون و پریشان منتظرم بودن... انگار یکی خاک غم و درد روی صورتشون پاشیده بود... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود دستهای اسماعیل میلرزید، لبها و چشمهای نغمه... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمیگفت... –به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ –نه زن داداش...صداش لرزید...امانته با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشمهام گر گرفت، بغضم رو به زحمت کنترل کردم –چی شده؟ این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن، زیرچشمی به نغمه نگاه میکرد چشمهاش پر از التماس بود فهمیدم هر خبری شده اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد _حال زینب اصلا خوب نیست بغض نغمه شکست... _خبر شهادت علی‌آقا رو که شنید تب کرد به خدا نمیخواستیم بهش بگیم؛ گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم باور کن نمیدونیم چطوری فهمید جملات آخرش توی سرم میپیچید، نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه‌ی نغمه حالم رو بدتر میکرد چشم دوختم به اسماعیل... گریه امان حرف زدن به نغمه نمیداد –یعنی چقدر حالش بده؟ بغض اسماعیل هم شکست  –تبش از ۴۰ پایینتر نمیاد، سه روزه بیمارستانه صداش بریده بریده شد _ازش قطع امید کردن... دنیا روی سرم خراب شد اول علی...  حالا هم زینبم...😭 پ.ن: در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 17.mp3
748.9K
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت هفدهم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖 📙 دختر بیست 🖌نویسنده: مجید ملامحمدی 📋 انتشارات نشر معارف 🔰درباره‌ی کتاب: 🔸این کتاب داستان نامه‌هایی است که سارا و مادربزرگش(فخرالتاج) برای یکدیگر ارسال میکنند. 🔹محتوای این نامه‌ها درباره احکامی است که هر دختر مسلمانی باید آنها را بداند. 🔸تلاش دارد در کنار نشان دادن روابط خانوادگی در نظام خانواده ایرانی، مفاهیم دینی و اعتقادی را نیز در خلال این داستان روایت کند. 🔹کتاب با نثری شیرین و خواندنی نامه‌نگاری یک نوه با مادربزرگش را روایت می‌کند که از هم دور افتاده و مجبورند این فاصله را با فرستادن پیام بگذرانند. 🔘 قطعه‌ای از کتاب: نوهٔ گلم ساراجان، سلام! چه‌طوری خوبی؟ من دوست دارم باز هم برایت نامه بنویسم؛ خُب تو این سفارش خوب را به من کردی و گفتی که می‌خواهی نامه‌های خودت و من را یادگاری نگه داری. چه کار باارزشی؛ البته این‌جا بعضی‌ها به این کار ما می‌خندند. مثلاً همین دیروز دختر یکی از همسایه‌ها به من می‌گفت: «این دیگر چه کاری است؟ شما می‌توانید حرف‌های‌تان را با موبایل و اینترنت به نوه‌ی‌تان بگوید.» 📌خواندن کتاب دختر بیست را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟ این کتاب را به پدر و مادرانی که به دنبال راهی برای آموزش احکام به فرزندانشان میگردند و تمام دخترانی که تشنه فرهنگ اسلامی‌اند پیشنهاد میکنیم. 🌐 لینک دانلود و خرید کتاب: 🔗 https://taaghche.com/book/117313 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5796359292835597211.pdf
5.15M
📥 📔 زمانی برای گریستن نیست 🖌 نویسنده: جوی فیلدینگ 📝 مترجم: شادان مهران مقدم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
matn-ketab-afkar-manfi.pdf
1.42M
📥 📔 افکار منفی 🖌 نویسنده: فاطمه شعیبی ❌ ۱۲ باور غیرمنطقی که باعث پریشانی می‌شود. ⭕️ ۳۰ توصیه برای تقویت تفکر مثبت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_409160832547557303.pdf
3.46M
📥 📔 روانشناسی اضطراب نگرشی بر علل نگرانی و تشویش 🖌 نویسنده: روبرت هندلی 📝 مترجم: مهدی قراچه‌داغی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتابکده_سلامت_روان_روانشناسی_شخصیت.pdf
8.63M
📥 📔 روانشناسی شخصیت 🖌 نویسنده: جمعی نویسندگان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5953888548540122276.pdf
22.13M
📥 📔 دیوان حافظ مجموعه غزلیات 🖌 نویسنده: حافظ شیرازی 📖درباره کتاب: 🔻در کتاب دیوان خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی، مجموعه کامل اشعار و غزلیات حافظ آمده است. 🔻غزل حافظ، هم دارای سطوح عاشقانه چون غزل سعدی است، هم دارای سطوح عارفانه چون غزل عطار و مولانا و عراقی و هم از سوی دیگر وظیفه اصلی قصیده را که مدح است بر دوش دارد. از این رو شعر حافظ نماینده هر سه جریان عمده شعری قبل از اوست و قهرمان شعر او، هم معبود و هم معشوق و هم ممدوح است. 🔻شعر حافظ در محور عمودی، بیشتر دنیوی و عاشقانه یا مدحی است و مضامین مختلف از جمله عرفان در محورهای لفظی است و کسانی که شعر او را عرفانی می‌دانند به محور افقی توجه دارند، یعنی ابیات او را مستقل می‏‌پندارند. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: هزار بار مُردم و زنده شدم... چشمهام رو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم از در اتاق که رفتم تو مادر علی داشت بالای سر زینب دعا میخوند، مادرم هم اون طرفش، صلوات میفرستاد... چشمشون که بهم افتاد حالشون منقلب شد، بی‌امان گریه میکردن... مثل مرده‌ها شده بودم بی‌توجه بهشون رفتم سمت زینب... صورتش گر گرفته بود، چشمهاش کاسه خون بود، از شدت تب من رو تشخیص نمیداد... حتی زبانش درست کار نمیکرد اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت دست کشیدم روی سرش – زینبم... دخترم... هیچ واکنشی نداشت – تورو قرآن نگام کن، ببین مامان اومده پیشت...زینب مامان تو رو قرآن... دکترش، من رو کشید کنار... توی وجودم قیامت بود، با زبان بی‌زبانی بهم فهموند کار زینبم به امروز و فرداست دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه‌ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم... پرستار زینبم شدم اون تشنج میکرد من باهاش جون میدادم دیگه طاقت نداشتم زنگ زدم به نغمه بیاد جای من اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون  رفتم خونه... وضو گرفتم و ایستادم به نماز... دو رکعت نماز خوندم سلام که دادم همونطور نشسته اشک بی‌اختیار از چشمهام فرو میریخت😭 - علی جان... هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم، هیچ وقت ازت چیزی نخواستم، هیچ وقت؛ حتی زیر شکنجه شکایت نکردم، اما دیگه طاقت ندارم... زجرکش شدن بچم رو نمیتونم ببینم یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت میبری یا کامل شفاش میدی... والا به ولای علی شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا میکنم... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود، روز و شبش تو بودی... نفس و شاهرگش تو بودی... چه ببریش، چه بزاریش دیگه مسئولیتش با من نیست اشکم دیگه اشک نبود، ناله و درد از چشمهام پایین می‌اومد تمام سجاده و لباسم خیس شده بود... برگشتم بیمارستان... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود چشمهای سرخ و صورتهای پف کرده؛ مثل مرده‌ها همه وجودم یخ کرد، شقیقه‌هام شروع کرد به گز گز کردن با هر قدم، ضربانم کندتر میشد... – بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟ هر قدم که به اتاق زینب نزدیکتر میشدم التهاب همه بیشتر میشد، حس میکردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام بالا و پایین میشد، میرفت و برمیگشت، مثل گهواره بچگیهای زینب... به در اتاق که رسیدم بغضها ترکید مثل مادری رو به موت ثانیه‌ها برای من متوقف شد رفتم توی اتاق زینب نشسته بود... داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم بی حستر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم، هنوز باورم نمیشد... فقط محکم بغلش کردم اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم دیگه چشمهام رو باور نمیکردم، نغمه به سختی بغضش رو کنترل میکرد – حدود دو ساعت بعد از رفتنت یهو پاشد نشست حالش خوب شده بود... دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم نشوندمش روی تخت - مامان... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچکی باور نمیکنه، بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه‌اش نور بود اومد بالای سرم من رو بوسید و روی سرم دست کشید بعد هم بهم گفت: به مادرت بگو چشم هانیه‌جان... اینکه شکایت نمیخواد، ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن مسئولیتش تا آخر با من... اما زینب فقط چهره‌اش شبیه منه اون مثل تو میمونه محکم و صبور ... برای همینم من همیشه اینقدر دوستش داشتم... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم وقتش که بشه خودش میاد دنبالم... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف میکرد دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه میکردن اما من دیگه صدایی رو نمیشنیدم حرفهای علی توی سرم میپیچید، وجود خسته‌ام، کاملا سرد و بیحس شده بود دیگه هیچی نفهمیدم، افتادم روی زمین... مادرم مدام بهم اصرار میکرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها میگفت: _خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه‌ها کمک میکنم مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم همه دوره.ام کرده بودن...  اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم چند ماه دیگه یازده سال میشه از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم بغضم ترکید... این خونه رو علی کرایه کرد... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه... هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره، گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده  دیگه اشک امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگاری علی... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 18.mp3
1.31M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت هجدهم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا