202030_561857635.pdf
1.9M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تأملی در نهضت عاشورا
🖌 نویسنده: رسول جعفریان
#اربعین
#امام_حسین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
صدایِ کربلا ۱.mp3
10.82M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
📻 #صدای_کربلا ۱
🎙 استاد شجاعی
▪️مسیرِ حرکت امام تا رسیدن به ماجرای کربلا، یک مسیر جغرافیایی با اتفاقاتی در بستر تاریخ نیست!
- تمام حوادث کربلا، از ابتدای تشکیل نطفهی آن تا امروز که هنوز در تاریخ زنده و منشاء اثر است، در درونِ شخصِ شما درحال تکرار است!
▪️آیا شما این تکرار را میبینید، و قادر به ادراکش هستید؟
- آیا ماجرای کربلا در انتخابها، ارتباطها، افکار و رفتار شما، منشاء اثر هست؟
🎧صدای کربلا را همه نمیشنوند!
#استاد_شجاعی
#آیتالله_مصباح
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #چهاردهم
وجودم آتش گرفته بود...
میسوختم و ضجه میزدم؛
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم...
صدای نالههای من بین سوت خمپارهها گم میشد...
از جا بلند شدم...
بین جنازه شهدا علی رو روی زمین میکشیدم،
بدنم قدرت و توان نداشت هر قدم که علی رو میکشیدم محکم روی زمین میافتادم
تمام دست و پام زخم شده بود، دوباره بلند میشدم و سمت ماشین میکشیدمش...
آخرین بار که افتادم چشمم به یه مجروح افتاد...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن، هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن
تا حرکت شون میدادم ناله درد، فضا رو پر میکرد...
دیگه جا نبود؛
مجروحها رو روی همدیگه میگذاشتم... با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن...
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه...
آمبولانس دیگه جا نداشت...
چند لحظه کوتاه ایستادم و محو علی شدم...
کشیدمش بیرون پیشونیش رو بوسیدم...
– برمیگردم علی جان، برمیگردم دنبالت😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس
آتیش برگشت سنگین تر بود...
فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند
از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک...
بیمارستان خالی شده بود؛ فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن...
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید، باورش نمیشد من رو زنده میدید
مات و مبهوت بودم...
– بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه باید خالیشون کنیم دوباره برگردم خط
به زحمت بغضش رو کنترل کرد...
– دیگه خطی نیست خواهرم؛ خط سقوط کرد... الان اونجا دست دشمنه...
یهو حالتش جدی شد
شما هم هرچه سریعتر سوار آمبولانس شو برو عقب فاصلشون تا اینجا زیاد نیست بیمارستان رو تخلیه کردن، اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط میکنه
یهو به خودم اومدم
– علی... علی هنوز اونجاست...و دویدم سمت ماشین ...
دوید سمتم و درحالی که فریاد میزد، روپوشم رو چنگ زد
– میفهمی داری چه کار میکنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شوک بودم
رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد جا خورد...سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد
– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب، اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده بیان دنبالمون من اینجا پیششون میمونم.
سوت خمپارهها به بیمارستان نزدیکتر میشد... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد
– بسم الله خواهرم... معطل نشو... برو تا دیر نشده...
سریع سوار آمبولانس شدم... هنوز حال خودم رو نمیفهمیدم
– مجروحها رو که پیاده کنم سریع برمیگردم دنبالتون
اومد سمتم و در رو نگهداشت
– شما نه... اگر هممون هم اینجا کشته بشیم ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثیهای از خدا بیخبر رو نداره جون میدیم، ناموسمون رو نه…
یا علی گفت و در رو بست...
با رسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید...
نه دلی برای برگشتن داشتم نه قدرتی...
همونجا توی منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن
– سریع برگردید موقعیت خاصی پیش اومده...
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران.
دل توی دلم نبود...
نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهرههای داغون و پریشان منتظرم بودن...
انگار یکی خاک غم و درد روی صورتشون پاشیده بود...
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود دستهای اسماعیل میلرزید، لبها و چشمهای نغمه...
هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمیگفت...
–به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
–نه زن داداش...صداش لرزید...امانته
با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشمهام گر گرفت، بغضم رو به زحمت کنترل کردم
–چی شده؟ این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن، زیرچشمی به نغمه نگاه میکرد چشمهاش پر از التماس بود
فهمیدم هر خبری شده اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره
دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد
_حال زینب اصلا خوب نیست
بغض نغمه شکست...
_خبر شهادت علیآقا رو که شنید تب کرد به خدا نمیخواستیم بهش بگیم؛ گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم باور کن نمیدونیم چطوری فهمید
جملات آخرش توی سرم میپیچید، نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریهی نغمه حالم رو بدتر میکرد
چشم دوختم به اسماعیل... گریه امان حرف زدن به نغمه نمیداد
–یعنی چقدر حالش بده؟
بغض اسماعیل هم شکست
–تبش از ۴۰ پایینتر نمیاد، سه روزه بیمارستانه
صداش بریده بریده شد
_ازش قطع امید کردن...
دنیا روی سرم خراب شد
اول علی...
حالا هم زینبم...😭
پ.ن: #شهیدسیدعلی_حسینی
در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 17.mp3
748.9K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت هفدهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
📖 #کتابشناسی
📙 دختر بیست
🖌نویسنده: مجید ملامحمدی
📋 انتشارات نشر معارف
🔰دربارهی کتاب:
🔸این کتاب داستان نامههایی است که سارا و مادربزرگش(فخرالتاج) برای یکدیگر ارسال میکنند.
🔹محتوای این نامهها درباره احکامی است که هر دختر مسلمانی باید آنها را بداند.
🔸تلاش دارد در کنار نشان دادن روابط خانوادگی در نظام خانواده ایرانی، مفاهیم دینی و اعتقادی را نیز در خلال این داستان روایت کند.
🔹کتاب با نثری شیرین و خواندنی نامهنگاری یک نوه با مادربزرگش را روایت میکند که از هم دور افتاده و مجبورند این فاصله را با فرستادن پیام بگذرانند.
🔘 قطعهای از کتاب:
نوهٔ گلم ساراجان، سلام! چهطوری خوبی؟ من دوست دارم باز هم برایت نامه بنویسم؛ خُب تو این سفارش خوب را به من کردی و گفتی که میخواهی نامههای خودت و من را یادگاری نگه داری. چه کار باارزشی؛ البته اینجا بعضیها به این کار ما میخندند. مثلاً همین دیروز دختر یکی از همسایهها به من میگفت: «این دیگر چه کاری است؟ شما میتوانید حرفهایتان را با موبایل و اینترنت به نوهیتان بگوید.»
📌خواندن کتاب دختر بیست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به پدر و مادرانی که به دنبال راهی برای آموزش احکام به فرزندانشان میگردند و تمام دخترانی که تشنه فرهنگ اسلامیاند پیشنهاد میکنیم.
🌐 لینک دانلود و خرید کتاب:
🔗 https://taaghche.com/book/117313
#احکام
#خاطرات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5796359292835597211.pdf
5.15M
📥 #دانلود_کتاب
📔 زمانی برای گریستن نیست
🖌 نویسنده: جوی فیلدینگ
📝 مترجم: شادان مهران مقدم
#رمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
matn-ketab-afkar-manfi.pdf
1.42M
📥 #دانلود_کتاب
📔 افکار منفی
🖌 نویسنده: فاطمه شعیبی
❌ ۱۲ باور غیرمنطقی که باعث پریشانی میشود.
⭕️ ۳۰ توصیه برای تقویت تفکر مثبت
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_409160832547557303.pdf
3.46M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی اضطراب
نگرشی بر علل نگرانی و تشویش
🖌 نویسنده: روبرت هندلی
📝 مترجم: مهدی قراچهداغی
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتابکده_سلامت_روان_روانشناسی_شخصیت.pdf
8.63M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی شخصیت
🖌 نویسنده: جمعی نویسندگان
#روانشناسی
#شخصیت
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5953888548540122276.pdf
22.13M
📥 #دانلود_کتاب
📔 دیوان حافظ
مجموعه غزلیات
🖌 نویسنده: حافظ شیرازی
📖درباره کتاب:
🔻در کتاب دیوان خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی، مجموعه کامل اشعار و غزلیات حافظ آمده است.
🔻غزل حافظ، هم دارای سطوح عاشقانه چون غزل سعدی است، هم دارای سطوح عارفانه چون غزل عطار و مولانا و عراقی و هم از سوی دیگر وظیفه اصلی قصیده را که مدح است بر دوش دارد. از این رو شعر حافظ نماینده هر سه جریان عمده شعری قبل از اوست و قهرمان شعر او، هم معبود و هم معشوق و هم ممدوح است.
🔻شعر حافظ در محور عمودی، بیشتر دنیوی و عاشقانه یا مدحی است و مضامین مختلف از جمله عرفان در محورهای لفظی است و کسانی که شعر او را عرفانی میدانند به محور افقی توجه دارند، یعنی ابیات او را مستقل میپندارند.
#شعر
#حافظ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #پانزدهم
هزار بار مُردم و زنده شدم...
چشمهام رو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم
از در اتاق که رفتم تو مادر علی داشت بالای سر زینب دعا میخوند، مادرم هم اون طرفش، صلوات میفرستاد...
چشمشون که بهم افتاد حالشون منقلب شد، بیامان گریه میکردن... مثل مردهها شده بودم بیتوجه بهشون رفتم سمت زینب...
صورتش گر گرفته بود، چشمهاش کاسه خون بود، از شدت تب من رو تشخیص نمیداد... حتی زبانش درست کار نمیکرد
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت دست کشیدم روی سرش
– زینبم... دخترم...
هیچ واکنشی نداشت
– تورو قرآن نگام کن، ببین مامان اومده پیشت...زینب مامان تو رو قرآن...
دکترش، من رو کشید کنار...
توی وجودم قیامت بود، با زبان بیزبانی بهم فهموند کار زینبم به امروز و فرداست
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود من با همون لباس منطقه،
بدون اینکه لحظهای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم...
پرستار زینبم شدم
اون تشنج میکرد من باهاش جون میدادم
دیگه طاقت نداشتم زنگ زدم به نغمه بیاد جای من
اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون
رفتم خونه...
وضو گرفتم و ایستادم به نماز... دو رکعت نماز خوندم
سلام که دادم همونطور نشسته اشک بیاختیار از چشمهام فرو میریخت😭
- علی جان... هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم، هیچ وقت ازت چیزی نخواستم، هیچ وقت؛
حتی زیر شکنجه شکایت نکردم، اما دیگه طاقت ندارم... زجرکش شدن بچم رو نمیتونم ببینم یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت میبری یا کامل شفاش میدی...
والا به ولای علی شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا میکنم...
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود، روز و شبش تو بودی... نفس و شاهرگش تو بودی... چه ببریش، چه بزاریش دیگه مسئولیتش با من نیست
اشکم دیگه اشک نبود،
ناله و درد از چشمهام پایین میاومد تمام سجاده و لباسم خیس شده بود...
برگشتم بیمارستان...
وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود
چشمهای سرخ و صورتهای پف کرده؛ مثل مردهها همه وجودم یخ کرد، شقیقههام شروع کرد به گز گز کردن با هر قدم، ضربانم کندتر میشد...
– بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟
هر قدم که به اتاق زینب نزدیکتر میشدم التهاب همه بیشتر میشد،
حس میکردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام بالا و پایین میشد، میرفت و برمیگشت، مثل گهواره بچگیهای زینب...
به در اتاق که رسیدم بغضها ترکید
مثل مادری رو به موت ثانیهها برای من متوقف شد
رفتم توی اتاق زینب نشسته بود...
داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم بی حستر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم،
هنوز باورم نمیشد...
فقط محکم بغلش کردم اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم
دیگه چشمهام رو باور نمیکردم، نغمه به سختی بغضش رو کنترل میکرد
– حدود دو ساعت بعد از رفتنت یهو پاشد نشست حالش خوب شده بود...
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم نشوندمش روی تخت
- مامان... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچکی باور نمیکنه، بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همهاش نور بود اومد بالای سرم من رو بوسید و روی سرم دست کشید بعد هم بهم گفت:
به مادرت بگو چشم هانیهجان...
اینکه شکایت نمیخواد، ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن مسئولیتش تا آخر با من...
اما زینب فقط چهرهاش شبیه منه اون مثل تو میمونه محکم و صبور ... برای همینم من همیشه اینقدر دوستش داشتم...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم وقتش که بشه خودش میاد دنبالم...
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف میکرد
دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه میکردن اما من دیگه صدایی رو نمیشنیدم
حرفهای علی توی سرم میپیچید، وجود خستهام، کاملا سرد و بیحس شده بود
دیگه هیچی نفهمیدم، افتادم روی زمین...
مادرم مدام بهم اصرار میکرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها
میگفت:
_خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه
اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچهها کمک میکنم
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم
همه دوره.ام کرده بودن...
اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم
چند ماه دیگه یازده سال میشه از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم
بغضم ترکید...
این خونه رو علی کرایه کرد... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه...
هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره، گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده
دیگه اشک امان حرف زدن بهم نداد ...
من موندم و پنج تا یادگاری علی...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 18.mp3
1.31M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت هجدهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
👩💻 #کارگاهمقالهنویسی
🔅 #جلسه_اول
✍ برای شروع #مقاله_نویسی، نیاز به یک مسئله داریم.
اساسا سنگبنای کار تحقیقاتی، نیاز است.
تا ما احساس نیاز به چیزی پیدا نکنیم به سمت آن نمیرویم و برای رفع این نیاز، اقدامی نمیکنیم.
در کار پژوهشی نیاز به یک مسئله داریم.(به نوعی میتوان گفت دغدغه فردی یا اجتماعی)
⭕️ دقت کنیم که مسئله با سؤال تفاوت اساسی دارد.
🔹سؤال آن چیزی است که نوعا پاسخ آن موجود است و با مراجعه به یک یا چند منبع میتوان به پاسخ دست یافت و دقت و تحلیل آنچنانهای صورت نمیگیرد.
🔸سؤال نوعا کلی است و تمرکزی بر روی یک بحث ندارد.
🔹اما مسئله از نوع خاص است و به زاویهای از زوایای یک بحث میپردازد و برای حل آن میبایست به منابع مرتبط رجوع کرد، فیشبرداری نمود، دستهبندی کنیم، بعد به تحلیل دادهها(مطالب جمعآوری شده در فیشها) پرداخت و سپس بصورت دقیق پاسخ را ارائه نمود.
☑️ مثال (سوال)
الف) آسان:
اصول دین چند مورد است؟نام ببرید.
ب) سخت:
فلسفه انتظار برای حضرت امام مهدی (علیه السلام) چیست؟
🔸در مورد "ب" میبایست به یک یا چند کتاب مراجعه کرد و با کمترین تحلیل و حتی بدون تحلیل،پاسخ را یافت.
☑️ مثال (مسئله)
🔹بررسی راههای جلوگیری از پرخاشگری و نزاع در نوجوانان!!! که برای پاسخ به آنها باید مراحل پژوهش را طی کرد تا به نتیجه مطلوب رسید.
ــــــــــــــــــــ
🔍 #مسئله_یابی و #انتخاب_عنوان
⭕️ تعیین زاویه موضوع مقاله را میتوان از سادهترین تعاریف عنوان مقاله یا همان #مسئله_پژوهشی برشمرد.
🔸در تعریف مسئله میتوان گفت که مسئله همان مشکل است. وقتی وضعیت کنونی خود را مورد توجه قرار دهیم و از طرفی نسبت به وضعیت مطلوب و ایدهآل، شناخت اجمالی داشته باشیم، در این لحظه پی خواهیم برد که وضعیت کنونی که در آن هستیم، وضعیت نامطلوبی است.
🔚اصطلاحا این لحظه را، لحظه مواجه با مشکل مینامند.
🔹خب حال در این وقت است که حسی در انسان مواجه میشود که طبق آن به دنبال رفع مشکل و یافتن راه حل میرود. این حس همان احساس نیاز جهت رفع وضعیت فعلی و درمان مشکل میباشد.
🔸بهعبارت دیگر میتوان گفت که وقتی وضعیت فعلی خود را شناختیم و از طرف دیگر، دانستیم که وضعیت ایدهآل یا همان هدفمان چیست، اما روش و مسیر رسیدن به هدف را نمیداند که به چه نحو به هدف برسد و از وضعیت فعلی به وضعیت مطلوب(هدف)برسد.
🔹بعنوان مثال، شخصی را فرض کنید که علاقه به نویسندگی پیدا کرده، حال میخواهد شروع به نگارش متنی کند اما نمیداند از کجا و چگونه باید اقدام نماید. در اصطلاح این فرد با مشکل مواجه شده است.
🔻اولین قدم برای نوشتن هر نوع مقاله پژوهشی، خصوصا مقالات متکی بر منابع مکتوب، پیدا کردن عنوان(مسئله) مقاله است.
بر «یافتن عنوان» تاکید میکنیم نه انتخاب عنوان؛
چرا که روند کار شباهت بیشتری دارد به پیدا کردن شغل تا به انتخاب نوعی خوراکی در صورت غذای یک رستوران.
⏯ ادامه دارد...
#نکات_پژوهشی
#دوشنبه ۱۴۰۱/۰۶/۲۸
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
1asib.sh_1999514683.pdf
1.34M
📥 #دانلود_کتاب
📔 آسیب شناسی جنسی
🖌 نویسنده: کیومرث ارجمند
#روانشناسی
#آسیبشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@LibraryPsyکتاب شخصیت شولتز.pdf
22.82M
📥 #دانلود_کتاب
📔 نظریههای شخصیت
🖌 نویسنده: دوان پی. شولتز
📝 مترجم: یحیی سید محمدی
#روانشناسی
#شخصیت
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب_روانشناسی_اجتماعی_روان_شناسی_اجتماعی_کریمی.pdf
38.93M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی اجتماعی
🖌 نویسنده: دکتر یوسف کریمی
#اجتماعی
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
دسترسی_کودکان_به_اینترنت_وچالش_های_آن.pdf
1.52M
📥 #دانلود_مقاله
📔 دسترسی کودکان به اینترنت و چالشهای آن
🖌 نویسنده: امیرعباس رکنی
#فضای_مجازی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
اسرار ذهن ثروتمند تی هارو اکر.PDF
2.43M
📥 #دانلود_کتاب
📔 اسرار ذهن ثروتمند
🖌 نویسنده: تی هارو اکر
📝 مترجم: روزبه ملک زاده
#موفقیت
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تغییر رفتار و رفتار درمانی.pdf
19.42M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تغییر رفتار و رفتار درمانی
🖌 نویسنده: دکتر علی اکبر سیف
#رفتاردرمانی
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #شانزدهم
اول فکر میکردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل میکنم اما اشتباه میکردن…
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه میشد حس کرد.
کار میکردم و از بچهها مراقبت میکردم،
همه خیلی حواسشون به ما بود؛ حتی صابخونه خیلی مراعات حالمون رو میکرد
آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچههای من پدری میکرد
حتی گاهی حس میکردم توی خونه خودشون کمتر خرج میکردن تا برای بچهها چیزی بخرن
تمام این لطفها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمیکرد
روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشیم شده بود زینب...
حرفهای علی چنان توی روح این بچه ده ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمیخورد
درس میخوند وپا به پای من از بچهها مراقبت میکرد
وقتی از سرکار برمیگشتم خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود؛
هر روز بیشتر شبیه علی میشد...نگاهش که میکردم انگار خود علی بود
دلم که تنگ میشد، فقط به زینب نگاه میکردم...
اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو میبوسید؛ عین علی هرگز از چیزی شکایت نمیکرد، حتی از دلتنگیها و غصههاش...
به جز اون روز …
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش چهرهاش گرفته بود تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست گریهکنان دوید توی اتاق و در رو بست
تا شب، فقط گریه کرد
کارنامههاشون رو داده بودن با یه نامه برای پدرها
بچه یه مارکسیست زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره...
– مگه شما مدام شعر نمیخونید شهیدان زندهاند الله اکبر خوب ببر کارنامهات رو بده پدر زندهات امضا کنه
اون شب زینب نهارنخورده و شام هم نخورده خوابید
تا صبح خوابم نبرد همهاش به اون فکر میکردم
_خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟
هر چند توی این یه سال مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما میدونم توی دلش غوغاست.
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه میکردم که صدای اذان بلند شد
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ، خیلی خوشحال بود
مات و مبهوت شده بودم نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش
دیگه دلم طاقت نیاورد
سر سفره آخر به روش آوردم
اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست
- دیشب بابا اومد توی خوابم کارنامهام رو برداشت و کلی تشویقم کرد، بعد هم بهم گفت: زینب بابا … کارنامهات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــــرا امضا بگیرم؟
منم با خودم فکر کردم دیدم این یکی رو که خودم بیست شده بودم منم اون رو انتخاب کردم... بابا هم سرم رو بوسید و رفت.
مثل ماست وا رفته بودم
لقمه غذا توی دهنم... اشک توی چشمم...
حتی نمیتونستم پلک بزنم بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم
قلم توی دستم میلرزید …
توان نگهداشتنش رو هم نداشتم .
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد
علی کار خودش رو کرد، اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمیاومد...
با شخصیتش، همه رو مدیریت میکرد، حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میاومد قبل از من با زینب حرف میزدن؛
بالاخره من بزرگش نکرده بودم
وقتی هفده سالش شد خیلی ترسیدم یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد...
میترسیدم بیاد سراغ زینب اما ازش خبری نشد...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت
و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود
پایینترین معدلش، بالای هجدهونیم بود
هر جا پا میگذاشت از زمین و زمان براش خواستگار میومد...
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید
اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت، اصلا باورم نمیشد ...
گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس میکردم مریخیها عوضش کردن...
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود
سال ۷۵، ۷۶ تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود...
همون سالها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجهاش زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران پیشنهادهای رنگارنگ به دستش میرسید...
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری پیشنهاد بزرگتر و وسوسهانگیزتری میداد
ولی زینب محکم ایستاد...
به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …
اما خواست خدا در مسیر دیگهای رقم خورده بود چیزی که هرگز گمان نمیکردیم ...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 19.mp3
642K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت نوزدهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈