eitaa logo
کتاب یار
917 دنبال‌کننده
174 عکس
115 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه... بیشتر از پنج شش نفر نبودند، مراسم گرفتیم. یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند؛ زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندن. این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم، چون هنوز در آشپزی را نیفتاده بودم، رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام. البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم برایم سخنرانی می‌کرد و چاشنی‌اش چند خط روضه هم می‌خواندیم، بعد چای یا نسکافه یا بستنی می‌خوردیم. میگفت این خوردنی‌ها الان مال هیئته! هر وقت چای می‌آوردم، میگفت: بیا چند خط روضه بخوانیم تا چای روضه خورده باشیم! زیارت عاشورا میخواندیم و تفسیر میکردیم، اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا آخر بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم و چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه میکرد و توضیح می‌داد. کلا آدم بخوری بود، موقع رفتن به هیأت یک خوراکی میخوردیم و موقع برگشتن هم ابمیوه، بستنی یا غذا میخوردیم. گاهی پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت، دهانمان میجنبید. همیشه دنبال این بود که برویم رستوران، غذای بیرون بهش میچسبید. من که اصلا اهل خوردن نبودم ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود و از خوردن آن لذت میبرد. جنس علاقه‌اش با بقیه خوراکیها فرق داشت، چون قیمه، امام حسین و هیأت را به یادش می‌انداخت، کیف میکرد. هیات که میرفتیم اگر پذیرایی یا نذری می‌دادند به عنوان تبرک برایم می‌آورد. خودم قسمت خانمها میگرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رایت‌العباس با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم می‌ایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبی‌ها هم نگاه میکردند. چند دفعه دیدم خانمهای مسن‌تر تشویقش کردند و بعضیهایشان به شوهرشان میگفتند: حاج آقا یاد بگیر از تو کوچیکتره! خیلی بدش می‌آمد از زن و مردهایی که در خیابان دست در دست هم راه میروند گفت: مگه اینا خونه زندگی ندارند! ولی باز ابراز محبتهای اینچنینی میکرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. میگفت دیگران باید این کار را یاد بگیرن. معتقد بود که با خط کش اسلام کارکن. پدرم می‌گفت: این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود، ما می‌گفتیم شوهرش ادبش میکنه ولی شما که بدتر آن را لوس کردی! بدشانسی آورده بود؛ با همه بخوری‌اش گیر زنی افتاده بود که آشپزی بلد نبود. خودش ماهر بود، کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. آب گوشت، مرغ و ماکارونی‌اش حرف نداشت، اما عدسی را چون در زمان دانشجویی برای هیئت زیاد پخته بود از خانمها خوشمزه‌تر میپخت. املتش شبیه املت نبود، نمی‌دانم چطور همه را میکس میکرد که همه چیز را داخلش پیدا میشد. یادم نمی‌رود برای اولین بار عدس پلو پختم، نمیدانستم‌ آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج، برنج آب داشت آب عدس هم بهش اضافه کردم شفته پلو شد. وقتی گذاشتم وسط خندید و گفت: فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم! اصلاً قاشق فرو نمیرفت داخلش، رفت و آن را بر روی زمین ریخت که پرنده‌ها بخورند و رفت پیتزا خرید. دست به سوزنش هم خوب بود، اگر پارچه‌ای پاره میشد، دکمه‌ای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود سریع سوزن را نخ میکرد. میگفت:کوچیک که بودم، مادرم معلم بود و میرفت مدرسه، من بیشتر پیش مادر بزرگم بودم! خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت. یکی از تفریحات ثابتمان پیاده‌روی بود. درطول راه تنقلات میخوردیم بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیاده‌روی محسوب میشد. پنجشنبه‌ها یا صبح جمعه غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم. یکجا بند نمیشد از این شهید به آن شهید از این قطعه به آن قطعه. اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت:برای اینکه این وصلت سر بگیرد، نذر کرده بود سنگ مزار شهدایی که سنگ قبرشون شکسته با هزینه خودم تعویض کنم! یک روز هم هشت تا از سنگ قبرها رو عوض کرده بود، یک روز هم پنج تا گفتم: مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید میرسه؟ گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت هم بود همینو میگفتی؟ ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ba-Man-Mehraban-Bash-0.mp3
1.48M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی با من مهربان باش 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت اول / مقدمه 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅ 🔸 آن است که تو را از آتش نجات دهد. خدای تعالی شما را با بصیرت عقلی نورانی کند. همان نوری که قرآن میفرماید:«الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات إلی النور». 🔹این نور را خاموش نکنید. کلید این نور در دست شماست. اگر این نور خاموش شود، بی‌نور هستید. 🔸کلید این نور این است که خدا را نکنید؛ توطئه نکنید، این زرنگی‌ها را کنار بگذارید. اینها نارزنگی است. 🔹اگر زرنگ هستید، در دستگاه خدا زرنگ باشید. زرنگ آن بود که به اراده و مشیت او، خدا شمس را بازگرداند؛ کسی که شمس و قمر در اختیار او بوده است. 🗣 حضرت آیت‌الله بهاءالدینی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5796322897282729838.pdf
1.1M
📥 📔 من دیپلمات نیستم؛ من انقلابیم تحریم و مذاکره در بیانات مقام معظم رهبری از سال ۹۰ تا ۹۲ 🖌 نویسنده: دفتر مطالعات گفتمان انقلاب اسلامی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5764998755900196962.pdf
136.4K
📥 📔 جزوه حقوق مدنی ۲؛ اموال و مالکیت 🖌 نویسنده: 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
خلاصه مدنی 3.pdf
229.6K
📥 📔 جزوه حقوق مدنی ۳؛ قواعد عمومی معاملات 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5789875081924577741.pdf
104.7K
📥 📔 جزوه حقوق مدنی ۴؛ مسئولیت مدنی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5987837060969399249.pdf
8.6M
📥 📔 کافکا در کرانه 🖌 نویسنده: هاروکی موراکامی 📝 مترجم: مهدی غبرائی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ 🌺🌺🌺 ஜ۩۞۩ஜ ⭕️وقتی کسی به همدلی نیاز دارد اطمینان بخشیدن و یا نصیحت کردن معمولا آزاردهنده است. دخترم به من درسی داد که قبل از گفتن هر نصیحت یا اطمینان بخشیدن، از وجود چنین تقاضایی اطمینان یابم؛ 🔸یک روز وقتی در آینه نگاه می‌کرد گفت: من به زشتی یک خوکم گفتم: "تو زیباترین مخلوقی هستی که خدا تاکنون بر روی کره زمین قرار داده است. و او با اوقات تلخی نگاهی به من انداخت و فریاد کشید: "اه، بابا!" از اطاق بیرون رفت و در را هم، بهم کوبید بعداً فهمیدم که او به جای اطمینان بخشیدن بی‌موقع من، همدلی می‌خواست. ❌ می‌توانستم بپرسم: "آیا تو امروز از قیافه ظاهری‌ات احساس ناامیدی میکنی؟" 📙 ✍🏻 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804434.mp3
7.63M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گوش کنید 📻 🎵 اثر سیمین دانشور 3⃣قسمت سوم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجاتهایش. شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت، اسم جهادی‌اش را گذاشته بود عمار عبدی. عمار از کلیدواژه «أین عمار» حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضیها هم میگفتند از نظر صورت، شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی. ذوق میکرد تا آن را می‌شنید. الگویش در ریش گذاشتن شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا بهم ریخت، داشتیم اسباب اثاثیه خانه‌مان را مرتب میکردیم؛ میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم، کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و می‌گفت آقا زاده‌ای که روی همه را کم کرد. تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت. همه شهدا را زنده فرض میکرد که: اینا حیات دارند ولی ما نمیبینیم. تمام سنگ قبرهای شهدا را دست میکشید و می‌بوسید، بعضی وقت‌ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه میشد ولی در بهشت‌زهرا هیچوقت ندیدم کفشش را دربیاورد. تاریخ تولد شهدا را که میخواند میزد تو سرش که: ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن، ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم! تازه وارد سپاه شده بود، نه ماه بعد از عروسی. برای دوره آموزش پاسداری رفت اصفهان؛ پنجشنبه و جمعه‌ها می‌آمد یزد. ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد. از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن، صبحها ساعت هشت میرفت تا دو بعد از ظهر. میخوابیدم تا نزدیک ظهر بعد هم تا ختم قرآن روزانه‌ام رو میخواندم میرسید استراحتی میکرد و میزدیم بیرون و افطاری رو بیرون میخوردیم. خیلی وقتها پیاده میرفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا، به مکانهای تاریخی اصفهان هم سر زدیم: سی و سه پل و پل خواجو. همانجا هم تکه کلامی افتاد سر زبانش: امام و شهدا. هروقت میخاست بپیچاند میگفت:امام و شهدا! _کجا میری؟ پیش امام و شهدا _با کی میری؟ با امام و شهدا کم کم روحیاتش دستم آمده بود. زیاد کتاب میخواند، رمانهای انقلاب، کتاب خاطرات عزتشاهی و زندگینامه شهدا. کتابهای شهدا به روایت همسرشان رو خیلی دوست داشت: شهید چمران، همت و مدق. همیشه میگفت: دوست دارم اگه شهید شدم، کتاب زندگی‌ام رو روایت فتح چاپ کنه! حتی اسم برد که در قالب کتابهای نیمه پنهان ماه باشد. میگفت در خاطراتت چه چیزهایی رو بگو چه چیزهایی رو نگو. شعرهایش را تایپ و در فایل جدا در کامپیوتر ذخیره کرد و گفت اینا رو هم ته کتاب اضافه کن! عادت نداشتیم هرکس برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش یا باید آن یکی را بازی میداد یا خودش بازی نمی‌کرد. بلند میخواند که بشنوم. در آشپزی خودش را بازی میداد اما زیاد راهش نمیدادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند. چون ریخت و پاش میکرد و کارم دو برابر میشد؛ بهش میگفتم شما کمک نکنید بهتره. آدم منظمی نبود، راستش اصلا برایش مهم نبود؛ در قوطی زردچوبه و نمک را جابجا میگذاشت، ظرف و ظروف را طوری میچید لبه اُپن که شتر با بارش آنجا گم میشد. روزه هم اگر میگرفتیم باید باید باهم نیت میکردیم. عادت داشت مناسبت‌ها روزه بگیرد مثل عرفه، رجب، شعبان. گاهی سحری درست میکردم، گاهی دیر شام می‌خوردیم به جای سحری. اگر به هر دلیلی یکی از ما نمی‌توانست روزه بگیرد، قرار بر این بود که آن یکی به روزه‌دار تعارف کند. جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه‌اش را افطار کند، اینطوری ثوابش هم میبرد. برای خواندن نماز شب کاری به من نداشت، اصرار نمیکرد با هم بخوانیم. خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هر شب بلند می‌شد برای تجهد؛ نه، هر وقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمیداد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا میکرد؛ گاهی هم فقط یک سجده. کم پیش می‌آمد مفصل و با اعمالش بخواند. میگفت آقای بهجت فرمودند اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته فقط یه سجده شکر به جا بیاور که سحر بیدار شدی، همونم خوبه. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈