eitaa logo
کتاب یار
785 دنبال‌کننده
161 عکس
110 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Admin_yarr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 همانطور که کشوری که نیازی اندک به‌ واردات دارد یا از آن بی‌نیاز است، خوشبخت‌ترین کشورهاست، انسانی که به‌قدر کافی غنای درونی دارد و برای تفریح به چیزی از بیرون نیاز ندارد یا فقط اندکی نیاز دارد، سعادتمند است؛ زیرا واردات بهایی گزاف دارند، وابسته می‌کنند، خطراتی به همراه می‌آورند، موجب گرفتاری می‌شوند و جایگزین بدی برای محصولات داخلی‌اند. 📕 نام اثر: ✍🏻 نویسنده: 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Shab.BookTop.pdf
957.6K
📥 📔 شب 🖌نویسنده: الی ویزل 📝 مترجم: نینا استوار مسرت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
برهان نه فلسفه .pdf
141.6K
📥 📔 برهان، نه فلسفه! 🖌نویسنده: حسن میلانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
چندی با زمین تخت گرایان.pdf
2.48M
📥 📔 پاسخ به شبهات زمین تخت؛ چندی با زمین تخت گرایان 🖌نویسنده: یوسف ظریف 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
چندی با زمین تخت گرایان2.pdf
2.58M
📥 📔 پاسخ به شبهات زمین تخت؛ چندی با زمین تخت گرایان 🖌نویسنده: سلمان هادی پور 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@BookTopشور ذهن.pdf
14.87M
📥 📔 شور ذهن؛ داستان زندگی زیگموند فروید 🖌نویسنده: ایروینگ استون 📝 مترجم: اکبر تبریزی 📌ایروینگ استون، در کتابِ شور ذهن، خواننده را با فراز و نشیب و زیر و بم زندگی زیگموند فروید، عصب‌شناس اتریشی و پایه‌گذار رشته روان‌کاوی آشنا می‌سازد. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 نعمت زدگی! 🎙 استاد صفائی حائری گاهی مشغول درس میشیم! مشغول کار میشیم! مشغول نماز میشیم! مشغول حالتهای معنوی خوبمون میشیم! درحقیقت داریم با اون مشغولیت بازی میکنیم ... اونایی که بازی میکنن، به مقصد نمیرسند! 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: بچه دست انداخت به ریش‌های بلندش: یا زینب، چیزی جز زیبایی نمی‌بینم! گفته بود: اگه جنازه‌ای بود و من رو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت! بلند بلند می‌گفتم: نوش جونت! نوش جونت! می‌بوسیدمش، می‌بوسیدمش، می بوسیدمش. این نیم ساعت را فقط بوسیدمش. بهش می‌گفتم: بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزه‌ها پیدا کرد، در اولین لحظه بوسیدش... سلام منو به ارباب برسون! به شانه‌هایش دست کشیدم، شانه‌های همیشه گرمش، سرده سرد شده بود. چشمش باز شد. حاج آقا که آمد، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده. آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید روی چشمش، اما کامل بسته نشد. آمدند که: باید تابوت را ببریم داخل حسینیه! نمی‌توانستم دل بکنم. بعد از ۹۹ روز دوری، نیم ساعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند: پیکر باید فریز بشه! داشتم دیوانه می‌شدم هی که می‌گفتن فریز، فریز، فریز. بلند شدن از بالای سر شهید، قوت زانو می‌خواست که نداشتم. حریف نشدم. تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم: یا زینب، باز خدا رو شکر که جنازه رو میبرن نه من رو! بعد از معراج، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم. موقع تشییع خیلی سریع حرکت می‌کردند. پشت تابوتش که راه می‌رفتم، زمزمه می‌کردم: ای کاروان آهسته ران، آرام جانم می‌رود! این تک مصراع را تکرار می‌کردم و نمی‌توانستم به پای جمعیت برسم. فردا صبح، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه‌مان تا مقبرةالشهدا تشییع شد. همان‌جا کنار شهدا نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشت روضه حضرت علی اصغر می‌خواند. نمی‌دانستم آنجا چه خبر است، شروع کرد به لالایی خواندن. بعد هم گفت: همین دفعه آخر که داشت می‌رفت، به من گفت: من دارم می‌رم و دیگه برنمی‌گردم! توی مراسمم برای بچه‌ام لالایی بخون! محمد حسین نوحه «رسیدی به کرب‌وبلا خیره شو/ به گنبد به گلدسته‌ها خیره شو/ اگر قطره اشکی چکید از چشات/ به بارون قطره‌ها خیره شو» را خیلی میخواند و دوست داشت. نمی‌دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے شهیدمحمدحسین‌محمدخانے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی فـــریاد مهــــتابــ 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت دوم / فصل اول 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎥 ⛔️ 🎞 شش ماه دیگه، کار نظام تمومه! 💫آمادگی برای ظهور و تمدن سازی آرمان بزرگ انقلاب اسلامی است. 🎙 استاد محمد شجاعی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فدک در فراز و نشیب.pdf
866.7K
📥 📔 فدک در فراز و نشیب؛ پژوهشی درمورد فدک در پاسخ به یک دانشور سنی 🖌نویسنده: آیت‌الله سیدعلی حسینی میلانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نکته مهم حقوق تجارت.pdf
376K
📥 📔 ۱۰۰ نکته مهم حقوق تجارت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نکته مهم حقوق مدنی.pdf
317.2K
📥 📔 ۱۰۰ نکته مهم حقوق مدنی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نقد افکار صادقی تهرانی.pdf
1.58M
📥 📔 نقدی بر اندیشه‌های دکتر محمد صادقی تهرانی 🖌نویسنده: حسن میلانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_1384910845.pdf
1.41M
📥 📔 وظایف در شرایط فتنه؛ در رهنمودهای رهبر معظم انقلاب 🖌نویسنده: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
دیباچه ای بر فلسفه قرون وسطی.pdf
2.42M
📥 📔 دیباچه‌ای بر فلسفه قرون وسطی 🖌نویسنده: فردریک کاپلستون 📝 مترجم: مسعود علیا 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ ◦•●◉✿ ࡅ߳ܠܝ̇ߺܭَܝ‌ߊ‌ܝ̇ߺܘ ✿◉●•◦ بزارحق‌الناســـ‌رو قشنگ‌برات‌معنےڪنم : حق‌الناســـ... همون‌اشکایےِڪہ‌امام‌زمان‌عج برایِ‌گنـاهایِ‌مامیریزهــ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 | میلاد امام حسن عسکری(ع) 🌸گل به جمالت چقدر محشری از راه هنوز نیومده دل می‌بری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: یکی از رفیق‌های محمدحسین که جزو مدافعان هم بود، آمد که: اگه می‌خواین، بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا! خواهر و مادر محمدحسین هم بودند، موقع سوار شدن به من گفت: محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده. اونجا با هم عهد کردیم، هر کدوم زودتر شهید شد، اون یکی هوای زن و بچه‌اش رو داشته باشه! گفتم: می‌تونین کاری کنین برم توی قبر؟ خیلی همراهی و راهنمایی‌ام کرد‌. آبان ماه بود و خیلی سرد. باران هم نم نم می‌بارید. وقتی رفتم پایین قبر، تمام تنم مور مور شد و بدنم به لرزه افتاد. همه روضه‌هایی که برایم خوانده بود، زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود: داخل قبر برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون، اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر، تا حدی که یه خرده از خاکش گل بشه! برایش خواندم. همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می‌خواندند، خیلی دوستش داشت: دل من بسته به روضه‌هات/ جونم فدات می‌میرم برات پدر و مادر من فدات/ جونم فدات می‌میرم برات چی میشه با خیل نوکرات/ جونم فدات می‌میرم برات سرجدا بیام پایین/ جونم فدات می‌میرم برات صدای «این گل پر پر از کجا آمده» نزدیک‌تر می‌شد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. می‌خواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر می‌ریزم، اشک بر روضه امام حسین باشد نه شک از دست دادن محمدحسین. هرچه به روضه ذهنم می‌رسید، می‌خواندم و گریه می‌کردم. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می‌گفت: شما زودتر برو بیرون! نگاهی به قبر انداختم، باید می‌رفتم. فقط صداهای درهم و برهمی می‌شنیدم که از من می‌خواستند بروم بالا اما نمی‌توانستم. تازه داشت گرم می‌شد دایی‌ام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همه وصیت‌هایش را انجام داده بودم، درست مثل همان بازی‌ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه‌زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر. در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود، ولی دل کندن سخت‌تر. چشم‌هایش کامل بسته نمی‌شد، می‌بستند دوباره باز میشد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر، پاهایم بی‌حس شد. کنار قبر زانو زدم، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکی‌اش را بیرون آوردم، همان که محرم‌ها می‌پوشید. چفیه مشکی هم بود. صدایم می‌لرزید، به آن آقا گفتم: این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! خدا خیرش بدهد، در آن قیامت، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر، به آن آقا گفتم: شهید می‌خواست براش سینه بزنم، شما می‌تونید؟ بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرده بود، نمی‌توانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینه‌اش. بهش گفتم: نوحه هم بخونید! برگشت نگاهم کرد، صورتش خیس خیس بود. نمی‌دانم اشک بود یا آب باران. پرسید: چی بخونم؟ گفتم: هرچی به زبونتون اومد! گفت: خودت بگو! نفسم بالا نمی‌آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می‌داد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم. گفتم: از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین/ دست و پا می‌زد حسین/ زینب صدا می‌زد حسین! سینه میزد برای محمدحسین و شانه‌هایش تکان می‌خورد. برگشت. با اشاره به من فهماند که: همه را انجام دادم! خیالم راحت شد. پیش پای ارباب تازه سینه زده بود. 🔚پایان... روایت زندگے شهیدمحمدحسین‌محمدخانے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈