─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #بیستوهفتم
دختربچهای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگههایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پارهاش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به حضرت زینب و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد…
نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت:
-تو اینو از کجا میشناختی؟
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست:
-شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!
بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه را به شهادت گرفتم:
-همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید:
-ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!
میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد:
-میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد:
-همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!
از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد:
-خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم:
-چرا خونه خودمون نرم؟
بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید:
-بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!
و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم:
-چی شده داداش؟
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد:
-هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر شهید شدن.
مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت:
-مامان بابا تو اون اتوبوس بودن…
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم از کمر شکست و روی زمین زانو زدم.
باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود.
اینبار نه حرم حضرت سکینه، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (13).mp3
2.99M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت سیزدهم
📜سوره مبارکه حجرات آیه ۱۱
🔹... وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ...
#کتاب_صوتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
👩💻✍ #روش_نویسندگی
🔅 #جلسه_دوم
🔴 قدم دوم در ساده نوشتن
🎶قصهگویی
🔸خوانندهٔ امروزی دیگر نه وقت دارد و نه حوصله تا به حرفهای کلیشهای و درد دل و نصیحتهای نویسنده گوش کند. برای همین، قصه گفتن میتواند چارهٔ کار باشد.
📌قصهگویی اغلب هر مخاطبی را سر ذوق میآورد.
🔹باعث میشود برای چند دقیقه هم که شده، خودش را دعوت کند به خواندن و گوش دادن به یک ماجرا، حادثه یا قصهٔ کوتاه.
شاید علتش این است که قصههای شخصی، هیجان انگیزترند، یا شاید هم چون ما آدمها ذاتاً کنجکاو و ماجراجوییم یا چون چنین قصههایی، حسی از همدردی را در ما زنده میکنند.
(البته منظور، تجسس نیست) قصههای شخصی جالباند. آدم دوست دارد تا آخرشان را بخواند.
⭕️ولی نویسندهٔ خوب، کار را به قصهگویی خلاصه نمیکند؛
🔸یعنی اجازه نمیدهد که نوشتهاش تنها برای سرگرمی و تفریح خوانده شود. معنا چیزی است که نوشتهٔ عامیانه و پرمغز را از هم جدا میکند.
همان طور که گفتم، نوشتهٔ ساده این توانایی را دارد که همزمان سرگرم کننده و پر مغز باشد.
🔹جُستارها و ناداستانها (non-fiction) از همین شیوه استفاده میکنند. آنها معنا را در ظرف سادهٔ قصهگویی میریزند.
جستارهای خوب آن قدر زیرکانه و قوی پیریزی میشوند که من و شمای مخاطب را بدون آنکه بدانیم و بفهمیم، به داخل میکشانند.
باعث میشوند برویم توی داستان شخصی یک آدم و با او شادی و غم و هیجانش همزادپنداری کنیم.
⭕️پس تا این جای کار میتوان گفت که صادقانه قصه گفتن از قدمهای ابتدایی ساده نویسی است.
🔸برای تمرین، بیایید ماجرایی را که توی همین هفتهٔ گذاشته، جایی توی مسیر خانه، کار، مهمانی، وقت ناهار یا در زمان آشپزی و رانندگی و… تحت تأثیر قرارمان داده، بازگو کنیم.
ممکن است امانتداری یا کمک به نیازمندان یا مثلاً دور شدن مردم از هم و غرق شدن در تکنولوژی و اینها مدنظر شما باشد؛ اما فعلاً زمان قصهگویی است.
و دیگر اینکه نگران این نباشید که ممکن است قصهتان یک موضوع تکراری یا نخنما باشد.
همین که قصهای میگویید مربوط به خودتان، آن را از دیگر قصههای مردم جهان متمایز میکند.
🔹یادمان باشد که بهکاربردن اسامی اشخاص حتی اگر مستعار (محترمانه) باشد، یا نامهای خیابانها و غذاها و…، نوشته را شخصیتر و صمیمیتر و صادقانهتر میکند.
⏯ ادامه دارد...
#نکات_پژوهشی
#دوشنبه ۱۴۰۱/۰۹/۱۴
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کلید طلائی ارتباطات.pdf
42.1M
📥 #دانلود_کتاب
📔 کلید طلایی ارتباطات
🖌نویسنده: کریس کول
📝 مترجم: محمدرضا آل یاسین
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
درآمدی_بر_فلسفه_اخلاق_از_لویی_پویمان.pdf
6.9M
📥 #دانلود_کتاب
📔 درآمدی بر فلسفه اخلاق
🖌نویسنده: لویی پویمان
📝 مترجم: شهرام ارشدنیا
#فلسفه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
راز همسران شاد.pdf
1.23M
📥 #دانلود_کتاب
📔 راز همسران شاد
🖌نویسنده: هارویل هندریکس
📝 مترجم: علی قاسمیان
⭕️چگونه یک رابطه ماندگار و رضایت بخش داشته باشیم؟!
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ
#یک_جرعه_کتاب
🌍 در دنیا هیچ چیز پایدار نیست و اگر انسان توقع بقای چیزی را داشته باشد، احمق است.
و اما اگر از آنچه که برای مدت کوتاهی دارد لذت نبرد، از آن هم احمقتر است...
📙 #لبه_تیغ
✍🏻 #سامرست_موام
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #بیستوهشتم
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد:
-من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟
و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت:
-این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!
و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید:
-فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟
دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد:
-یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید:
-میتونه حرف بزنه؟
و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد:
-حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!
لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت:
-قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد:
-زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد:
-حمص داره میفته دست تکفیریها، شیعههای حمص همه آواره شدن!
ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن!
این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد:
-البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هستههای مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیریها رو میگیریم!
و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد:
-اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم:
-تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟
طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد:
-همون لحظهای که تو حرم حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم:
-پس میتونم یه بار دیگه…
نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد:
-میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم:
-دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!
که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد:
-پس خواستگاری هم کرده!
تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت:
-البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد:
-حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.
از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم:
-به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (14).mp3
3.25M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت چهاردهم
📜سوره مبارکه شعراء آیه ۷۹ و ۸۰
🔸الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ
#کتاب_صوتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈