9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمزمه شهید بهشتی:
اینقدر توانسته ام خودم را بسازم
که اسیر القاب نباشم…. 🧿❤️🩹
کاش ما هم یاد بگیریم…
#آقا_بهشتی
🔻 @seyyedoona
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه
به ماشین که رسیدیم با خشم در جلو رو برام باز کرد و بدون اینکه منتظر سوار شدنم باشه ماشین رو دور زد
بدون نگاه بهم در رو باز کرد و زودتر از من سوار شد
اروم نشستم باز هم بی حرف، باز هم با ترس ، میزد تو گوشم ؟
شاید ... دیگه تو مکان عمومی نبودیم ... می تونست به راحتی عکس العمل نشون بده
با حرص سوئیچ رو داخل جاش فرو کرد و بعد هم کمربندش رو بست
پاش رو گذاشت رو کلاج و دنده رو خلاص کرد ... انقدر حرص تو رفتارش قابل حس بود که نمیتونستم چشم از کاراش بردارم
سوئیچ رو نیم دور چرخوند ... اما انگار حرصی که سر سوئیچ و ماشین خالی کرد براش کم بود که سرش رو کمی به سمتم چرخوند ... انگشت اشاره ش رو بالا آورد و گفت:
امیرمهدی - فقط کافیه بگین هر چی گفت دروغ بوده انقدر به راست گوییتون اعتماد دارم که هیچ توضیحی درباره اش نخوام حتی دلیل اون حرفا رو همینجا هم چالش می کنم هر چی شنیدم رو
صداش جدی بود و خشک ... دور از امیرمهدی ای که من میشناختم
واقعا خودش بود ؟ من چه جوابی داشتم بدم ؟ بگم بوسه ای نبوده که بوده ؟ دروغ می گفتم و همین اعتمادش به راستگوییم رو هم زیر سوال میبردم ؟
بت مارال برای امیرمهدی شکسته بود دیگه نیاز نبود خودم بیشتر از این خردش کنم
پس سکوتم بهترین جواب بود .. سر به زیر سکوت کردم و تو دلم حسرت خوردم که کاش اون لحظه آخر دنیا بود که دیگه هیچ زمانی رو در پی نداشت برای تحمل اين شرایط
سکوتم رو که دید با خشم ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد
خیلی زود دنده ی یک ماشین شد دو...و پشت سرش شد سه... شد چهار ... و عقربه ی سرعت سنج ماشین لحظه به لحظه بالاتر رفت
کمی تو خودم جمع شدم ... نه از ترس که از سرعتی که برای جدا شدنمون از هم خرج می کرد
انقدر براش غیر قابل تحمل شده بودم ؟
سرعت برای زودتر جدا شدنمون نشون می داد که ممکنه وصلی در پی نداشته باشه
جلوی در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت و بدون حرفی خیره شد به رو به روش
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت
هنوز در سکوت بودم و نمیدونستم برای پیاده شدن باید بگم " خداحافظ "؟ جوابم رو می داد؟
مردد دست بردم سمت دستگیره که شاید خودش با گفتن " به سلامت " یا یه " هری " از سر خشم بهم بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن یه لیوان آب به آخر رسیده
اما حرفش چیزی بود غیر از اونچه که تصور داشتم
امیرمهدی - روزه ی سکوت گرفتین ؟
برگشتم و نگاهش کردم ... سکوتم رو نمیخواست ... با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود جواب دادم
من -واژه های ذهنم ردیف نمیشه
روش رو برگردوند ... کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه مثل دفعات قبل
شاید بد عادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی کوتاه اومده بود ... شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت
تکیه دادم به پشتی صندلیم آروم گفتم
من - حوا هم گناه کرد ولی آدم تنهاش نذاشت
برگشت و نگاهم کرد و خیلی سریع و خشک گفت:
امیرمهدی - من پیغمبر نیستم
سکوت کردم ... حرفش به اندازه ی کافی قابل فهم بود که تعبیرش نشون دهنده ی فرق داشتن اوضاع این دفعه بود
چشماش رو کمی تنگ کرد
امیرمهدی - چه انتظاری دارین ؟
انتظار ؟ دلم معجزه میخواست از همونایی که هر بار یه جورایی نذاشته بود حلقه ی اتصالمون قطع بشه گرچه که اینبار گویی کارد تیزی به طناب قطور ارتباطمون خورده بود
کاملاً معلوم بود که نمیخواد کوتاه بیاد، کاملاً معلوم بود این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست که یه بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ، دفعه ی سوم تو مشتی ملخک
لبخند زدم ، تلخ... تلخِ تلخ
معجزه های خدا تموم شده بود ... من ندانسته همه رو خرج کرده بودم و حالا با دست خالی کاری از پیش نمیبردم
سری به طرفین تکون دادم
من - هیچی... هیچ انتظاری ندارم وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ی خدا جای خود داره
و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم ... این همون انتهای ترسناک قصه ها بود
همون پارگی شاهرگ حیات ... با پاهای لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم
دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم هنوز پا داخل حیاط نذاشته صدای امیرمهدی باعث شد مکث کنم
امیرمهدی - صیغه رو برای چهار روز خونده بودم چهار روز دیگه تموم میشه
و بعد صدای کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم و بپرسم " چرا چهار روز ؟ " یا " حالا این چهار روز رو چیکار کنیم ؟ "
اگه به هم نمیرسیم تو با تمام من برو ... همین برای من بسه که آرزو کنم تو رو
چی به روزم اومده بود ؟ منی که می خواستم زندگی ای با امیرمهدی بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و همه رو انگشت به دهن نگه داره
حال خودم از بازی روزگار انگشت به دهن مونده بودم
شده بودم مثل میوه های آفت زده ... یا اون درختی که در اثر هجوم باد نزدیکه به خم شدن و شکستن ... مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ...... حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد
وارد خونه که شدم از تعجب زود برگشتنم رضوان و مهرداد اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در آشپزخونه ایستاد
چهره ی بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون میداد حال زارم رو
رضوان با شک پرسید
رضوان - چرا زود برگشتی ؟
ایستادم و نگاهم رو بین چشمای منتظرشون چرخ دادم ... برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم دروغ بگم
دروغ بگم که کاخ آرزوهای اونا مثل من آوار نشه رو سرشون ... همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بود کافی بود
اما دهنم به دروغ باز نشد ... زبونم نچرخید و یاریم نکرد
انگار به فرمان من نبود
باز نگاهم بین صورت های نگرانشون چرخید
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
عرفهرمضانکوچکیستبهسبکخـدا
برایآنانکهجاماندهاندازقافلهرمضـان...!(:
🌱| @khacmeraj
‹بِسـمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🤍✋🏻!"
•بہمـنبۍسرۅپـاگۅشھٔچشمۍبنمـا
ڪھمحالاست؛
جزاینگۅشھپناهۍمارا^^`🌿•
#شاهخراسان
🌱|@khacmeraj
جوانهایانقلابیامروز،
ازجوانهایانقلابیاولانقلاببهترند.
معرفتشانبیشتراست،
بصیرتشانبیشتراست..
#آقا
🌱|@khacmeraj