[ #شہید_زندھ💖]
#تلنگرانہ...🕊
حاج حسین یکتا می گفت:↓
درعالم رویا به #شهید گفتم
چرا برای ما #دعا نمی کنید که #شهید بشیم!
شهیدگفت:↓
مادعا می کنیم؛براتون هم #شهادت مینویسند
ولی گناه میکنید پاک میشه...:)✨
[شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱]
هواشناسی اعلام کرد :
هوای مهدی فاطمه را داشته باشید
خیلی تنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالت نکش عزیز کپی کردنش عشق میخواد🙂
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
برای علیرضا، محمدرضا و مطهره
مدتی بود خدمت استاد نرسیده بودم. زنگ زدم گفتم میخواهم ببینمتان. گفت همین امشب. بچههاتو بردار، منم بچههامو بر میدارم بریم پارک.
فلاسک چای و ... را برداشت و منم قدری خوراکی گرفتم و رفتیم.
چهره مطهره کوچولو از درون قاب پنجره عقب هنوز در چشمانم هست.
دم بوستان پیاده شدیم. مطهره و محمدرضا تندی دویدند و اشتباه رفتند. صداشون زدیم. کودکانه دویدند و برگشتند. زیرانداز را پهن کردیم. بچهها دویدند سوار سرسرهها و وسایل بازی شدند. سید محمد حسن با علیرضا، سید محمد حسین با محمد رضا و مطهره هم با دخترای پارک هم بازی شدند. مطهره هی میرفت بازی میکرد، میومد یه گاز به کیکش میزد و دوباره میرفت.باباش به شوخی بهش میگفتند شهید مطهری و حرم مطهر. باباش میگفت نگاش کن چقدر مطهره یزدیوکه. راست میگفت تیپش و چهرهاش به شدت معصومانه و از جنس بچههای ساده و مظلوم یزدی بود. البته محمدرضا و علیرضا هم.
تو بازی، بچهها اگه کم توجهی بهش میکردند، زود میومد خودشو میانداخت تو بغل باباش تا نازشو بخره، باباشم یه خورده نازشو میکشید و مطهره دوباره شارژ میشد و میرفت سوار سرسره.
محمدرضا هم که از چیزی انگار ناراحت بود هی ناز میکرد و جلو نمیاومد. استاد به من گفت برو بیارش تا آشتی کنه. کلی نازش را کشیدم تا آشتی کرد. وقتی محمد رضا بچهتر بود، استاد میگفتن شبها قبل خواب باهم دعا میکنیم. محمد رضا میگه: خدایا! اسرائیلو بتش.(بکش)
علیرضا هم بچهها رو بزرگتری میکرد. ماشاءالله خیلی اقا و فهیم بود. وقتی کنارمون بود، باباش بعضی حرفها رو نمیزد و میگفت این باهوشه، میفهمه، دوست ندارم از الان ذهنش درگیر بشه. باباش با لذتی خاص میگفت بچم میخواد بره مدرسهی مسجد محور، الآنم داره آزمایشی میره تا اگه پسندید و اونها هم پسندیدن، ادامه بده. قشنگ میدیدم که استاد بهش امیدواره و افتخار میکنه و وقتی میبینتش کیف میکنه.
کلی گفتیم و خندیدیم. از خاطرات گذشته گفتیم تا مسائل مهم و جدی...
قبلنا میگفت من قند نمیخورم اما چایی چرا، چون خستگی ذهنمو رفع میکنه. اون شب کیک نخورد گفت شکرش مضره و به آدم ضربه میزنه.
سید محمد حسن ۷ سالهی ما به ساخت وسایل برقی خیلی علاقه داره، موقع خداحافظی، در عالم بچگی خودش گفت: علیرضا! هر روز هفته به جز پنجشنبه و جمعه، ساعت دو بیا خونه ما تا باهم وسایل برقی و الکتریکی درست کنیم. علیرضا هم گفت بابا! میذاری برم؟ باباش گفت حتما،
از همون شب با چنان ذوقی به مامانش میگفت که علیرضا قراره بیاد خونمون تا با هم چیزی بسازیم که نگو و نپرس. اما حالا چند روزه که منتظره علیرضاست و ناامیدانه میگه دیدین نیومد...
دیروز باز میگفت چند روز دیگه تولدمه علیرضا و محمدرضا هم باید بیان، بهش گفتیم اونا رفتند ابرکوه!
خیلی ناراحت شد و گفت کی برمیگردن تولدمو عقب بندازم، گفتم معلوم نیست عقب بندازی میفته تو محرم، دیگه چیزی نگفت...
قرار شد بعضی جمعهها با هم، خانوادگی بریم بیرون، تو بیابون، کنار آب و برای بچهها آتیش روشن کنیم. استاد از این کنار آب رفتن و آتش روشن کردن و تفریحات زنده یه جور خاص و با تاکید ویژهای حرف میزد...
همه اینها، دوشب قبل از عروجشون بود و این، هم توفیقی بود که خدا را برآن شکر میکنم و هم، دردی است در دلم که چهرههای معصوم علیرضا، محمدرضا و مطهره جلوی چشمانم راه میروند و آتشم میزنند.
الان چالش ما در خانه این است که چطوری به سید محمد حسن و سید محمد حسین که مرتب سراغ علیرضا و محمد رضا را میگیرن بگیم رفیقاتون پرکشیدند و همه اون قرارها برای همیشه لغو شده...
و چقدر سخته گریه و عزا و ماتم، جوری که بچه ها متوجه نشن چه خبره!
خدایا! چقدر آن کفنهای کوتاه قد علیرضا، محمدرضا و مطهره، غمبار بود!
عطر استاد در بچههایش ادامه نیافت و باشد که بوی گل را از گلاب برادرانش آقا محمدحسن و آقا محمدجواد استشمام کنیم.
عاشوا سعداء و ماتوا سعداء
یکی از جاماندگان از استاد
#فرج_نژاد..
#ترور
#مرگ_بر_اسرائیل✊💔
4_355779006148117909.mp3
4.37M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
زندگی بی شهدا ننگ بود
تو که از حال دلم آگهی...😭
در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_هشتم پرتوهـاي سرخش را روي شط انداخته و آن را خونرنگ كرده
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_شصت_نهم
با دست چند خانه ترسيم شده را نشان صالح مي دهد. 👆
خنده از لب هاي صالح كنار نميرود. چهره اش باز شده و در انتظار رفتن است. 😃
فرهاد ميگويد:
ـ ولي درد پاي من از صالح كمتـره؛ اون تقريبـاً اسـتخوون درد داره؛ اگـر يـه وقت تيوپش پنچر بشه و بخواد شنا كنه براش خوب نيست.🥺
جهانآرا ميخواهد چيزي بگويد كه صالح امان نميدهد:
ـ نه محمد، دردم كمتر شده.
تيوپ را برميدارد و شتابان ميگويد:
ـ من رفتم.
صالح راه مي افتد. دلـش بـي تـاب رفـتن شـده و پاهـايش انگـار روي هـوا ميروند.😞
ناصر، او را يادآوري ميكند:
ـ جيب هاتو بگرد، يه وقت چيزي بات نباشه كه دستشون بيفته...
تيوپ را زمين مي گذارد و داخل جيب هايش را مي كاود. يك قرآن كوچـك؛ يك دستمال يشمي؛ عكس كوچك امـام؛ تـسبيح و چنـد كاغـذ تاشـده . سـريع كاغذها را نگاه ميكند و ميگويد:
ـ نه، چيزي نيست؛ آدرس بچه هاست. 😌
تيوپ را برمي دارد؛ جثة ريزش را سبك از جا مي كند و همـراه بچـه هـا بـه طرف شط راه ميافتد.🏃♂
ستاره ها همة آسمان را گرفته اند. سفيد و نـوراني، روي حريـر آبـي آن جـا خوش كر ده اند و به بچه ها چشمك مي زنند.😉 هـواي ارديبهـشتي شـهر، خنكـاي دلپذيري دارد. نسيمش سر نوازش تن دارد و آرامش روح. ☺️
جهانآرا طناب بلندي را از عقب جيپ بيرون مي كشد و پابـه پـاي بچـه هـا، راهي شط مي شود. تاريكي آمده است و همپاي آمدنش آتش پياپي دشمن سينةتاريك فضا را مي شكافد. ☄
گلوله ها، گله به گله فـضا را مـي شـكافند و روشـنايي زرد و سفيد مي كارند. جهانآرا، طناب را به تيوپ مي بندد. صالح كفش هايش را
درمي آورد، روي تيوپ سوار مي شود و خود را به شط مي سپارد. دستهايش را به طرف آسمان ميبرد؛ چيزي بر لب زمزمه ميكند و راه ميافتد. 🤲
شط، صالح را در آغوش مي گيرد. خودش را، نرم بر پاها و دست هاي صالح ميمالد؛ نوازشش ميكند و آرام آرام به پيشش ميبرد.
هرچه صالح دورتر مي رود، گلولة طناب لاغرتر مي شود. شـط، صـالح را در آغوش گرفته و با خود مي برد و نگاه و دل بچه ها را هم به دنبال صالح مي كشد.👀
جهانآرا ساعتش را نگاه ميكند و دستپاچه ميگويد:
ـ آخ! من ديرم شده؛ بايد برم مقر چهار . شما از پـشت ايـن كمينگـاه، هـواي طناب رو داشته باشين و همين كه تكون خـورد، اگـه ديـدين رمـز درسـته ،طناب رو بكشيد.
جهانآرا راه مي افتد. ناصر و فرهاد، پشت جان پنـاهي كـه بـه مـوازات شـ ط كنده اند، گوش به زنگ مي مانند. طناب ميان دست هاي فرهاد اسير شـده اسـت .😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🔶شهیدان و فداكارانی عروج كردند و رفتند؛
ولی راه آنها كه راه مجاهدت پرافتخار در راه
آرمانهای اسلام و قرآن و حفاظت از میهن عزیز
ایران است، همچنان ادامه دارد. [1392/07/13]
🎙بیانات در مراسم تحلیف و اعطای سردوشی
دانشجویان دانشگاههای افسری ارتش جمهوری
اسلامی ایران
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱]
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
مولاے من
جاده ها خود را آماده ميكنند براےقدمهاےاستوار تو
و فرشے از زيارت
«السـلام عليـك يااباصـالح»
را برخود مےگسترند.
تو كه بيايے
سنگها غزل ميخوانند و نگاهشان معنا ميگيرد.
تو كه بيايے
بر آسمان تاريك دلها میتابے و به
آنها فانوسهايے از ستاره هديه ميدهے
تو كه بيايے
طوفان با دريا آشتےميكند و نور در رگهاے
زمين جارى ميشود.
آرے
تو كه بيايے روشنے را به شبهاے تاريك هديه ميكنے و دلهاے شكسته را با مهربانے و لبخند پيوند ميزنے
و پشت پنجره ، نشستن و زيبا ديدن را براے چشمها معنا ميكنے.
تو كه بيايے كوير معنا ندارد
همه جا سبز است ، چون متن بهار
تو كه بيايے . . .😔
در افق آرزوهایم
تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم...
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
زلال عطر رضا می وزد ز جانب طوس
هوا هوای زیارت ، زیارت مخصوص
#وقت_سلام
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم🌹
🍃🌹 اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے
الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن
تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ
ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ
مِنْ اوْلیائِڪ🌹َ
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_نهم با دست چند خانه ترسيم شده را نشان صالح مي دهد. 👆 خند
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هفتادم
چشمهاي ناصر و فرهاد، در تاريكي انتهاي طنـاب را مـي جوينـد، امـا جـز تـا نيمههاي آن را نميبينند.🌊🌊
بقيه را آب در دل خود پنهان كرده تا گشتيهاي دشمن آن را نبينند و صالح را از بچهها نگيرند.🤭🤫
ناصر مي خواهد چيزي بگويد امـا واهمـه دارد . حـرفش را سـبك، سـنگين ميكند؛ قدري در سكوت مي ماند و طولي نمي كشد كه دل بـه دريـا مـي زنـد و خود را سبك ميكند:
ـ ميگم فرهاد جريان پادرد تو و صالح چيه؟😕🙁
فرهاد چشم به طناب دارد و گوش به ناصر و پيداست كه ميل جواب ندارد .
ناصر ادامه ميدهد:
ـ پاي صالح چي شده كه شنا براش خوب نيست؟🧐🤨
- چيز مهمي نيست؛ تو هم وقت گير آوردي تو اين هيرووير!🧐😟
ـ اين مدت كه من نبودم طوري شده؟ چرا به من چيزي نگفتين؟
فرهاد طفره ميرود.
ـ فكر ميكني صالح كي بياد؟
ناصر فرهاد را چپ نگاه ميكند و به تندي ميگويد:
ـ چرا حرفو عوض ميكني؟ 😒😒
درميماند. قدري هيچ نمي گويد و در سـياهي شـب و سـكوت ي كـه غيـر از
جيرجيركها و شليك گه گاه دشمن، چيزي آن را نمي شـكند، حـرف فرهـاد را
سبك، سنگين ميكند؛ اما به جايي نميرسد.
ـ من كه نامحرم نيستم، چرا واضحتر حرفتو نميزني؟🤨🤨
فرهاد، قدري اين دست آن دست مي كند. مي خواهد جواب ناصر را بدهـد،
اما انگار چيزي او را از گفتن باز مي دارد. زبان سنگين شده اش را از كف دهـان
ميكَند و به حرف ميآيد:
ـ آخه... آخه مي دوني؟ يادآوري اين حرفها، آدمو به ياد كارهايي مياندازه كـه كرده. اون وقت ... ممكنه از كارهايي كه «بايد» بكنه، غافل بشه.😞😞 علـتش اينـه ناصر، وگرنه نخواستم بگم تو نامحرمي.
ناصر از پافشارياش شرمنده ميشود:
ـ فهميدم، سنگرها رطوبت داشته و بچهها پادرد گرفتن، هان؟
- آره، تازه من و صالح زياد آسيب نديديم؛ چندتا از بچه ها كه اصلاً رماتيسم گرفتن و دو- سهتاشون هم اهواز بستريان. ميگم خبري از صالح نشد!🙁🙁
ـ حرفهاي فرهاد، زبان ناصر را از كار مي اندازد اما لرزش دستهايش را بيشتر
ميكند. ناصر خوشـحال اسـت كـه شـب اسـت و تـاريكي شـدت لـرزش 👋👋
دستهايش را از چشمهاي فرهاد پنهان مي كند؛ اگر روز بود و او دسـت هـاي
ناصر را اين قدر لرزان مي ديد، دوباره راهي تهرانش ميكرد؛ امـا تـاريكي و
توجه فرهاد به امتداد طناب او را از دستهاي ناصر بيخبر گذاشته است.😶😶
ناصر با شنيدن حرف هاي فرهاد احساس عجز مي كند، خـودش را كوچـك ميبيند و آرزو مي كند كاش بزرگي فرهاد را داشت .😢😢دلش مي خواهد هرچه توان دارد به كار بگيرد و با صداي بلند بگويد «فرهاد، دوستت دارم » تـا او بـشنود و بداند كه چقدر دوستش دارد، اما يادش مي آيد كه فرهاد در آخر حـرف هـايش، ناگهان به صالح اشاره كرد و مسير صحبت را تغيير داد .🤭🤫
حالا مي داند كه در ايـن باره ديگر نبايد چيزي بگويد . درماندگياش را از آنچه شنيده پنهـان مـي كنـد و چيزي در اين باره نميپرسد.😓😓
ـ طناب تا نيمه هاي شط پيداست و قسمتي كه پيداست هنـوز تكـان نخـورده
است. آرام بر شط غنوده و با تكان هاي نرم آن انتظار صالح را مي كشد. آتش
گاهبهگاه دشمن، صداي جيرجيرك ها را خفه مي كند و سكوت شب را بهـم
ميزند. ☄☄نسيم خنكي كه از آب شط برخاسـته صـورت و تنـشان را نـوازش
ميكند.
#ادامه_دارد
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi