eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
17.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر اقاجون این رفت و امد های را دوست نداشت میگفت؛ -نامحرمید و گناه دارد یک روز با رفتیم خانه همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟" همانجا شدیم.... یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه... مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم -مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.... دست مامان تو هوا خشک شد.... مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان -شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور ب او بگویی... نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای اقاجون این شد ک اقاجون مارا تنبیه کرد..... با قهر کردنش.... مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت وقتی ایوب خانه ما بود ،مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد.... میخندید و میگفت -الهی برایت بمیرم دختر،وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای..... باید مدام بپزی بدهی .....ماشاءالله خیلی خوب میخورد..... تقطیع و تلخیص شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر دوست هایم وقتی توی خیابان من و را با هم میدیدند،میگفتند"تو ک میخواستی با ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم هم است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری.... بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک ... با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود..... انها را از با خودش داشت... از وقتی ترکش ب قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود..... روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند... تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر از استاد تا باغبان دانشگاه را میشناختند... با همه احوال پرسی میکرد ...پیگیرمشکلات مالی انها میشد بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها... واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود .... خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها .... کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود... میگفت"من خانه را ب شما اجاره دادم ،نه این همه ادم بالاخره جوابمان کرد..... با وضعیتی ک داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد... کار خودم بود... چیزی هم ب کنکور کارشناسی نمانده بود... شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ... جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم...... نتایج دانشگاه ک اعلام شد ، بستری بود ... روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.... زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی ... خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت.... روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند.... انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد.... با هم دانشگاهی شدم.... او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.... روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت" ؟درست است؟" چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" -نه خانم،بس که همه جا از شما حرف میزنند .... مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا من هم کنجکاو شدم .... اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم .... خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست ک این طور از او تعریف میکند... تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند..... ...با هر ضربه ی تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید.... اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، خودش پایش را قطع میکرد.... محمد پتو را انداخت روی پای .... چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش ... سحر شده بود ک برگشتند.... سرتا پای محمد حسین خونی بود.... را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد.... پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود..... من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم... هدی می نشست جلوی پای ،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید.... دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد..... تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید... توی اتاق بودم ک صدای خنده ی بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده.... زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک درست و حسابی نخندیده بود.... درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند.... مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز..... تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود..... دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد.... دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد..... با زخم باز برگشتیم خانه.... صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم.... میدیدم از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد..... حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد.... تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود .... میدانستم دیر یا زود کار دست خودش میدهد.... ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند.... هول برم داشت ..... کسی بود ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد صدایش کردم.... ........؟ جواب نشنیدم کنار دیوار بی حال نشسته بود.... خون تازه تا روی فرش امده بود نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد... فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب .... میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم.... میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد... چانه ام لرزید.... ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟ اقای نصیری رسید بالا...مچ را گرفت و فشار داد... داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....." بغضم ترکید..... "بگذار برویم دکتر" اقای نصیری دست را از سینه اش دور کرد.. بیشتر تقلا کرد... "دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..." بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند چاقو از دست افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید... قرص را توی دهانش گذاشتم ... لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم... ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم... یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید... تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد ب نیمکت بنشینم.... "ارام باشید خانم.....حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "ب من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز اب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم ک هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم ک رفته است....." گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم..... چقدر راحت پرسیدم " رفته؟" امکان نداشت برای عملیاتی ب نرود و من پشت سرش نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد.... از فکر زندگی بدون مو ب تنم سیخ میشد.... چه فکری درباره من میکرد....؟ فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟ چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...." تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های ان چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید.... "پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟" صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد.... لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم... هدی با گریه حرف میزد.... " رفته؟" اه کشیدم"اره مادر جان،بابا دیگر رفت...خیلی خسته شده بود...حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت ک نگذارد کسی گوشی را ذز او بگیرد.... هق هق میکرد"مامان تو را ب خدا بیاورش خانه؛تهران،پیش خودمان" -نمیشود هدی جان،شما باید وسایلتان را جمع کنید...بیایید تبریز -ولی من میخواهم بابام تهران باشد،پیش خودمان..... بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت دفن شود..... هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر ب سختی می افتید،میتوانید ب وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت ..... این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم.... سوم ایوب،روز پدر بود... دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران اخرین روز مادری ک زنده بود..... نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود ب محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.... صدای نوار قران را بلند تر کردم.... ب خواب فامیل امده بود و گفته بود"ب شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد" روحمان با یادش شاد....... تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر از هر کاری بر می اید... هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند.... مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم" دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..." امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود.... ابرویم را حفظ کرد.... توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد.... برای خواستگارهایی ک هدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد..... تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 به روایت همسر حتی حواسش ب محمد حسن هم بود.... یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.... وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.... یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من.... -مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟ -نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند... شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.... سینی خالی را اورد توی اشپز خانه "مامان خیلی کم است....میروم برای بابا بخوانم ..... شب توی خواب... سیب ابداری را گاز میزد و میخندید..... فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود...... از تهران تا تبریز خیلی راه است... برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش.... سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم.... بچه ها جلوتر از من میروند،ولی من هر بار دست و پایم میلرزد..... اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم... اما باز دلم شور میزند.... روحمان با یادش شاد...... تقطیع شده از کتاب @khademinekoolebar