📔| #اسمتومصطفاست |قسمتصدوپنجاهویک
آمدند و کلی روحیه گرفتی. همان شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت: «عمو قول داده بودی مارو ببری شمال!»
خندیدی: «حتما عمو، صبح زود راه میافتیم!»
زنگ زدی به یکی از دوستانت در شمال و خانه ای را برای اتاقمان هماهنگ کردی. صبح زود همه را راهی کردی و گفتی: «صبحونه رو هم توی راه میخوریم.»
نرسیده به کندوان ماشین خراب شد. به امداد خودرو زنگ زدی. آمدند درست کردند و راه افتادیم. نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب شد. اینبار جرثقیل آمد و ماشین را یدک کش کرد. با وجودی که ناراحت بودی سعی میکردی با شوخی و خنده نگذاری ناراحت شوم. پاهایت را روی فرمان گذاشته و میگفتی: «از من فیلم بگیر سمیه. ببین چقدر راننده ام! بدون نیاز به پا ماشین میرونم!»
رو به لنز گوشی میگفتی: «دوستان تلگرامی، اصلا کاری نداشته باشید بزرگتر نشسته یا کوچکتر، پاهاتون رو دراز فرمایید. اصلا هم کاری نداشته باشید توی دورهمی خانوادگی هستید. مهم اینه که تلگرام و دوستاتون چی میگن. سرتون رو از تو گوشی در نیارین!»
فیلم میگرفتم و میخندیدیم یا رسیدیم تعمیرگاه. بچه ها خسته شده بودند، محمد علی گریه میکردو فاطمه نق میزد. وقتی تعمیرکار گفت سرسیلند ماشین سوخته و برای فردا حاضر میشود و باید ماشین را همینجا بگذارید، خنده از لبت پرید. به یکی از دوستانت زنگ زدی. آمد. به اتفاق او و خانواده اقای صابری رفتیم کنار رودخانه و نهار خوردیم، بعد هم رفتیم منزلشان برای استراحت.
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran