فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬| چهارشنبه های امام رضایی
مارو یادت نره سلطان ...
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعتِ دنیای ما
کوک است به وقت دلتنگی ...
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
یادتباشد_قسمتنوزدهم_2.mp3
2M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ...
✨زندگینامه شهید مدافعحرم "حمیدسیاهکالیمرادی"
📕| قسمت نوزدهم
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📔| #اسمتومصطفاست | قسمتصدوپنجاهوهفت
_ آره، ببین هیچیم نیست! سالمم و تندرست.
_ اذیت نکن، بگو مجرحیتت چیه؟
_ چند تا ترکش خورده پشت پام!
همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود. قبلا مچ پا، این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو. تعدادی ترکش رو درآورده بودند و هنوز چندتایی در پایت بود. همان موقع دکتر آمد، پایت را معاینه کرد و گفت: «بعد از ظهر عملت میکنم.»
دستورات لازم را به پرستار ها داد. دکتر که رفت گفتی: «حالا برو سمیه!»
گفتم: «میمونم تا عملت کنند!»
_ بچه کوچیک داری، برو!
_ بچه ها پیش مامانم هستند، برم همه فکرم اینجاست!
_ برو خونه اینجا مرد هست، نمیتونی راحت باشی!
_ مرد من که تو باشی هستم و راحتم!
مامان، بچه هارا آورد. زمان عمل نزدیک میشد. مامان میگفت: «منم میمونم!»
اورا با اصرار فرستادم رفت. دو سه تا دوست دیگرت آمدند که یکی از انها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد. بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. سه چهار مجروح باهم نشسته بودند روی یک نیمکت نا نوبتشان بشود. شعر میخواندند و شوخی میکردند. تورا که بردند اتاق عمل، آمدم داخل حیاط. یک ساعت و نیم طول کشید. سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم. رفتیم سالن انتظار، مانیتوری داشت که اسامی و وضعیت افراد را اعلام میکرد. جلوی اسمت نوشته بود در حال عمل.
_ سبحان نکنه این دستگاه خرابه؟ چقدر طول کشید!
آمدیم جلوی اتاق عمل و از وضعیتت پرسیدیم.
_ عملش تمام شده و بردنش!
_ کی؟
_یک ساعت قبل!
_ولی روی مانیتور نوشته در حال عمل!
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊| ای شهـــید؛
پنجشنبه است
نگاهت را، خیرات دلم کن
که شیرین ترین حلواست . . .
_ شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات📿
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨هر چه خودت را بیشتر میشناسی بیشتر عاشق آسمان میشی …
و دیگه زمین و جاذبه هایش قادر به جذب روح تو نخواهد بود ...!
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شب جمعـہ است،هوایت نکنم میمیـــــرم ...
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
یادتباشد_قسمتبیستم(2)_1.mp3
1.76M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ...
✨زندگینامه شهید مدافعحرم "حمیدسیاهکالیمرادی"
📕| قسمت بیستم
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📔| #اسمتومصطفاست | قسمتصدوپنجاهوهشت
_ از ساعت پنج از کار افتاده!
به اتاق آمدیم. درحال خوردن شام بودی.
ناراحت شدم: «خوش انصاف من پایین جیگرم دراومد. اونوقت تو اینجا نشستی شام میخوری!»
خندیدی: «حالا که میبینی سالمم! صبحم مرخصم خودم میام!»
_ میام که باهم بریم خونه!
_عزیز خواهش میکنم نیا! حداقل تا یازده صبح نیا!
اینبار را میخواستم به حرفت گوش کنم، چون واقعا از خستگی داشتم از پا درمیومدم.
درحال شستن ظرف ها بودم که از پشت سر دست انداختی دور گردنم.
_ وای چیه ترسیدم!
_ تولدت مبارک!
_ مگه چندمه؟
_ دوازده مرداد، روز تولدت!
_ دستت درد نکنه که یادت بود!
_ فکر نکنی اینسری هدیه ای در کار نیست ها! حتما برات میگیرم!
_ همین که یادت بود برام بسه!
راه افتادیم و سر راه فاطمه را پیش مامان گذاشتیم و با محمدعلی رفتیم. در طول راه در ماشین، تولدت مبارک را میخواندی و مداحی و مولودی. در حاشیه خیابانی نگه داشتی و مدارک را بردی تحویل دادی و برگشتی.
_ حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟
_ بازار؟ کدوم بازار؟
_ پانزده خرداد!
_ ما الان افسریه ایم!
_پس بریم سیدالکریم برای زیارت و تشکر از یکی از بندگان خاص خدا!
_یعنی بریم شهر ری؟
_یعنی نریم؟
_چرا که نه؟
رفتیم زیارت، چقدر هم دلچسب بود. زیارت با تو و محمدعلی کوچولو. بعد هم رفتیم ناهار کباب و ریحان خوردیم. لقمه میگرفتی و در دهانم میگذاشتی. از داخل بازار شلواری خریدی و آدرس بازار طلا را هم گرفتی.
_سمیه، اشکالی نداره از همین جا برایت طلا بخرم؟
#متحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اللهم اكشف هذه الغمة عن هذه الامة بحضوره
خواب در چشم ترم بيدار است
ديده ام منتظر ديدار است
بي تو اي لحظه پايان زمان
معني ثانيه ها تكرار است ...
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
یادتباشد_قسمتبیستویکم_1.mp3
2.59M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ...
✨زندگینامه شهید مدافعحرم "حمیدسیاهکالیمرادی"
📕| قسمت بیستویکم
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📔| #اسمتومصطفاست | قسمتصدوپنجاهونه
_ تو این وضعیت طلا نمیخوام. چیزای واجب تری لازم داریم!
_ اذیت نکن! انتخاب کن. دوتا گزینه روی میزه: طلا یا ماشین ظرفشویی!
_ همون طلا خوبه!
رفتیم چندتا نیم ست دیدیم. بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هردو خوشمان آمد. گرفتیم و دیدیم. باید با تتمه حقوق یعنی پانصد ششصد تومان زندگی کنیم.
_ نگران نباش پول بازم دستم میاد! فکرش رو نکن.
_ ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچیک میخرن!
_ من چندتا بدهکاری داشتم که یدفعه حساب کردم!
جعبه طلا را داخل کیفم گذاشتم. شاد بودم، شاد و سرحال. دیگر سنگینی محمدعلی را روی شانه ام احساس نمیکردم و اندوه از دست دادن تورا در قلبم. یکی دوبار گفته بودی انجا به تو نیاز دارند، اما من به پایت که میلنگید نگاه کرده و امیدوار که به این زودی ها خوب نشود. سوار ماشین شدیم و برگشتیم و از خانه مامان، فاطمه را برداشتیم. به مامان گفتی: «امشب بیاین خونه ما تولد عزیزه!»
_ حواسمون بود، بعد از شام میایم.
به خانه که رسیدیم گفتم: «آقا مصطفی با این بچه چه طوری شام درست کنم؟»
_ با کمک هم، تو برنج بزار، من هم از بیرون کباب میگیرم، سبزی خوردن هم با من.
اتاق را با سلیقه خودت مرتب کردی. ساعتی بعد برای نماز مغرب رفتی مسجد. مامانم اینها و برادرم و زن داداشم آمدند. تو که رسیدی شام خوردیم و بعد از شام، وقتی شیرینی و چای آوردم، نیم ست را آوردی و نشان همگی دادی. گردنبند را گردنم انداختی، اما گوشواره را گوشم نکردی«دلم نمیاد!»
#متحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
خدا یا مرا پاکیزه بپذیر ...✨
|دعای مشترک شهید باکری وحاج قاسم|
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#اطلاعیه
فراخوان مردمی خادمی شهدا برادر
در اردوی راهیان نور غرب کشور
در دو بازه:
✅ چهارم تیرماه لغایت دوازدهم تیرماه
✅ یازدهم تیرماه لغایت نوزدهم تیرماه
علاقه مندان جهت شرکت در خادمی شهدا
نام ونام خانوادگی
نام پدر
کدملی
تاریخ تولد(روز، ماه، سال)
شماره تماس
◀️ حداقل سن برای خادمی شهدا ۱۷ سال می باشد
را در ایتا به شماره ۰۹۰۳۸۵۵۲۵۹۴ ارسال نمائید
اولویت با کسانی است که زودتر ثبت نام نمایند.
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت
🔻کمیته خادمین شهدا شهرستان اسلامشهر
@khademinshohadaeslamshahr
🔻کمیته خادمین شهدا استان تهران
@khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر از منش این شهدا دور شدیم
آنقدر خیره به دنیا شده و کور شدیم
معذرت از همه خوبان و همه همرزمان
ما برای شهدا وصله ی ناجور شدیم ...
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
شهادت بخواهید
برای آنانکه،
ماندن،
جان به لبشان کرده💔...
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
یادتباشد_قسمتبیستودوم_1.mp3
1.23M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ...
✨زندگینامه شهید مدافعحرم "حمیدسیاهکالیمرادی"
📕| قسمت بیستودوم
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📔| #اسمتومصطفاست | قسمتصدوشصت
نشستی کنارم، شادی کردی و انگشتر را دستم کردی. به زن داداشم گفتم: «آبجی اگه توهم اجازه بدی شوهرت بره سوریه، برات از این کارا میکنه!»
خندید و گفت: «نه این چیزا رو میخوام، نه اجازه میدم بره سوریه!»
........
نگاهی به اطراف میکنم، چه آرامشی دارد اینجا!
کنار مزار رفقای شهیدت. درست است که برای ما گمنام اند، اما آنجا باهم دوستید و قهقهه مستانه میزنید.
_ پانزده خرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره. یعنی فردا!
_ میخوای بری؟
_ حتما! صبحونه ام میدن.
_ مصطفی، بگو صبحانه را ما میدیم!
_ واقعا میتونی؟
_ آره، برو عدس بگیر خیس کنم تا فردا میپزم میبریم!
صبح بود که گفتم، اما عدس را ساعت ۱ بعد از ظهر که از مسجد آمدی گرفتی.
_ میخواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه!
_از آقا رحمان گرفتم. با این بدبختی مغازه اش رو راه انداخته به امید منو تو. از تهرون که نمیان ازش بخرن. من و تو باید بخریم!
_چون به امید منو تو کسب و کار میکنه باید عدس ناپز بخریم؟
_بزار دوساعت بیشتر بجوشه!
در همین حال تلفن زنگ زد، دوستم بود: «میای بریم استخر؟»
رو به تو کردم: «محمدعلی را نگه میداری من برم استخر؟»
_بله، مخصوصا که کم ورزش میکنی و استخون درد داری!
_پس نگهش میداری ؟
_برو استخر، ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت!
_پس پنج کیلو عدس دستت رو میبوسه، پاکش کن!
_باشه!
از استخر که آمدم نصفی از عدس هارا پاک کرده بودی و نصف دیگر آنجا بود.
_پس چرا پاک نکردی آقا مصطفی!
#متحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
❤️🩹| همان که چشمایش را در طلاییه
جاگذاشت که ما جا نمانیم و جا ماندیم
و از همت و راهش تنها بزرگراهش را شناختیم.
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
یادتباشد_قسمتبیستوسوم_1.mp3
1.06M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ...
✨زندگینامه شهید مدافعحرم "حمیدسیاهکالیمرادی"
📕| قسمت بیستوسوم
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📔| #اسمتومصطفاست | قسمتصدوشصتویک
_ خسته شدم!
_ باید خیس بشه، نمیپزه ها!
شب که از مسجد آمدی گفتم: «قابلمه بزرگه رو از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!»
_ هنوز زوده، بزار کمی استراحت کنم!
محمدعلی رو گذاشتم بغلت. صندلی زیر پایم گذاشتم و قابلمه را به سختی آوردم پایین. عدس هارا ریختم و تا صبح مدام سر زدم، ناپز بود و نمیپخت.
کلافه شده بودم، بیدارت کردم.
_ آقا مصطفی دیرپزه و لعاب نمیده!
_ اشکالی نداره، خورده میشه!
صبح بلند شدی و لباس پوشیدی.
_ کجا؟
_ گمان نمیکنم کسی خانمش را بیاره، خودم میرم!
_ منم میام، اجازه نمیدم تنها بری ، جاهای خوب باید زنت رو هم ببری!
_ پس آماده شو!
فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم.
محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامان اینا هم گفته بودم و قرار بود آنها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دوتا کاسه آمدی.
دوستانت از تو فیلم میگرفتند. دلم لرزید.
_ این چه کاریه که میکنن!
_ اشکالی نداره، بزار دلخوش باشن!
_ دلم میلرزه، دوست ندارم اینجور کارا رو. انگار باور کردن که میخوای شهید شی.
_ بیخیال سمیه!
دیگر سمت من نمی آمدی و میرفتی سمت مزار ها.
#متحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
یادتباشد_قسمتبیستوچهارم.mp3
2.65M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ...
✨زندگینامه شهید مدافعحرم "حمیدسیاهکالیمرادی"
📕| قسمت بیستوچهارم
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📔| #اسمتومصطفاست | قسمتصدوشصتودو
گاه میآمدی محمدعلی را میبردی، دور میزدی و میآمدی تحویلم میدادی و باز ...
پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستانت خداحافظی کردی. میدیدم که بعضی ها فیلم میگیرند، اما دوربین را طرف ما نمیگرفتند.
پدر و مادرم رفتند و ماهم حرکت کردیم. سر راه گفتی: «باید برم اسلامشهر. یکی از دوستانم شهید شده. باید تو مراسمش شرکت کنم!»
_ کی هست؟
_ از شهدای مدافعان حرم!
داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی هم که خواب بودند، از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. وقتی راه افتادیم گفتم: «چقدر طول دادی آقا مصطفی، پختیم از گرما!»
_ رفته بودم سخنرانی، از بچه های فاطمیون بود. این غذا ها هم ماله شهیده و تبرکه. یه روز توی همون قرارگاهی که بودیم امد و گفت بیا باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو منم میام. با خودم گفتم اینم مثل بقیه زرمنده ها میخواد درد و دل کنه، منم که امروز حوصله ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و منو برد داخل اتاق. یک قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت: «تا نخوردی از اینجا بلند نمیشی.» دیدم کله پاچهس.
بغض کردی و نگاهت را انداختی به افق.
_ حالا او اون بالا بالاهاست!
وقت تنگه. دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه.
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📔| #اسمتومصطفاست | قسمتصدوشصتوسه
امروز آمدم سر مزارت. باز میخواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم. این، ادامهٔ همان حرف هایی است که مدتی است شروع کردهام. باز آسمان ابری است و نگاه تو هم. دریغ از همان یک گل آفتاب که آن دفعه افتاده بود وسط ابروانت. حداقل آدم میدانست اخمت به خاطر آفتاب است اما حالا چه؟ بگذریم. بهتر است از حال کنده شدم و بروم به گذشته.
همیشه میگفتی: «دوست دارم بهخاطر سختی هایی که این مدت کشیدی، یه بارم شده بیای سوریه و اونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصا شبا وقتی رزمنده ها با لباس نظامی و اسلحه میان دست به دست نامزدا یا همسرانشون توی خیابون قدم میزنن. دلم میخواد توهم بیای، دستت رو بگیرم و باهم قدم بزنیم!»
آنقدر زیبا از آنجا حرف میزدی که رؤیای من هم شده بود آمدن و عاشقانه با تو قدم زدن.
پیش از آنکه بروی سوریه، روز شهادت امام صادق (ع) بود و قرار بود دو شهید گمنام بیاورند در منطقه فردوسیه به خاک بسپارند. پدرم زنگ زد: «ببین مصطفی میاد ؟»
_بیرونه، اجازه بدین زنگ بزنم و بپرسم.
زنگ زدم.
گفتی: «کار دارم!»
_ سفرٔه صبحونه پهنه، جمع کنم یا میای؟
_میام!
_پس من میرم تشیع جنازه، اومدی سفره رو جمع کن!
بچه هارا برداشتم و رفتم، بعد مراسم که آمدم، آمده بودی. دیدم سفره پهن است و داخل آشپزخانه نشسته ای و به فکر فرو رفته ای.
_ چرا اینجا نشستی؟
_ اومدم صبحونه بخورم و برم!
_ چرا جمع نکردی؟
_ همینطوری!
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📔| #اسمتومصطفاست قسمتصدوشصتوچهار
رفتم داخل اتاق لباس عوض کنم. در کمد لباس ها باز بود. از پنج تا ساک، چهارتا ساک بود و یکی نبود. تو هربار بعد از مجروحیتت که بیمارستان میرفتی آنجا ساک مشکی بهت میدادند که رویش نوشته بود vip. این غیر از مجروحیت هایی بود که کار به بیمارستان نکشیده بود. به هر حال این پنج ساک نشانهٔ خوبی بود.
_ آقا مصطفی ساک جمع کردی؟
_ کی گفته ساک جمع کردم؟
_ تو ساک جمع کردی!
_ من دست به ساک نزدم!
_ مصطفی میگم جمع کردی!
_ به خدا باید برم اسمت رو بدم وزارت اطلاعات و بگم زن کن رو بیارین اینجا استخدامش کنین! استعدادش داره هدر میره. فقط قبل از اونکه استخدام بشی بگو از کجا فهمیدی؟
_ خب این ساکا پنج تا بودو حالا چهار تا!
_یعنی تو هروقت در این کمد رو باز میکنی، وسایلش را دونه دونه میشمری؟ من رو بگو که میخواستم مثه بچه آدم وسایلم رو جمع کنم که نخوام برم پشت آماد یه جفت جوراب و زیر پوش بگیرم.
_حالا ساک کجاست؟
_فرستادم رفت، دادم بچه ها بردند پادگان!
_همیشه باید مواظبت باشم، مواظب اینکه من و بچه ها رو نگذاری و بری! همیشه باید توی هول و ولا باشم. میدونی اون دفعه چی کشیدم؟
نشستم لب تخت: «خسته شدم از اینکه هم مرد باشم هم زن. دوست ندارم وقتی هم هستی مدام فکر کنم میری یا نمیری؟ میخوام زن خونه باشم، فقط زن خونه!»
_ولی اونجا به من نیاز دارن، به یه مرد که کارای مردانه بکنه!
_سوریه شده رقیب من و من از پس این رقیب برنمیام. اون داره مرد منو میگیره!
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran