#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_سه
صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد. مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود. غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن و من فکر میکردم خواب میبینم:((وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!))
_من کُشته مرده این روحیه توام!
_مسخره میکنی؟
_به هیچ وجه!
_واقعا من الان فقط غروب رو می بینم و ساحل و خودم و خودت رو!
رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقره ای و صدف هایی که برق میزدند.
_دیدی چه ماه عسلی اوردمت؟
_دستت درد نکنه آقا مصطفی !
راه میرفتیم و انگار در بهشت قدم میزدیم.
کمی بعد گفتی:((بیا بریم شام بخوریم.))
_گرسنه نیستم.
_خب بریم سوپ بخوریم.
سردم بود و تو میدانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام میکند که بیایم. رفتیم رستوران ساحلی،برای هر دویمان سوپ گرفتی.تند تند میخوردم.نشسته بودی و نگاهم میکردی و میخندیدی.
چرا میخندی؟
_نمیدونی قیافت چه بامزه شده! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته!
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran